شیخ بهائی (مثنویات پراکنده)/چه خوش بودی ارباده‌ی کهنه سال

از ویکی‌نبشته
شیخ بهایی (مثنویات پراکنده) از شیخ بهایی
(چه خوش بودی ارباده‌ی کهنه سال)
  چه خوش بودی ارباده‌ی کهنه سال شدی بر من خسته یکدم حلال  
  که خالی کنم سینه را یک زمان ز غمهای پی در پی بی‌کران  
  رود محنت دهر از یاد من شود شاد این جان ناشاد من  
  به یادم نیاید، به صد اضطراب کلام برون از حد و از حساب  
  به افسون ز افسانه، دل خوش کنم مگر ضعف پیری، فرامش کنم  
  بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس رها کرده بینم سگی از مرس  
  غم و غصه را خاک بر سر کنم دمی لذت عمر نوبر کنم  
  ندانم درین دیر بی‌انتظام که محنت کدام است و راحت کدام  
  بهایی، دل از آرزوها بشو که من طالعت می‌شناسم، مگو  
  اگر باده گردد حلالت دمی گریزد همان دم، از آن خرمی  
  نیابی از آن جز غم و درد و رنج بجز مار ناید به دستت ز گنج  
  فروبند لب را از این قیل و قال مکن جان من، آرزوی محال