شیخ بهائی (مثنویات پراکنده)/چه خوش بودی اربادهی کهنه سال
ظاهر
چه خوش بودی اربادهی کهنه سال | شدی بر من خسته یکدم حلال | |||||
که خالی کنم سینه را یک زمان | ز غمهای پی در پی بیکران | |||||
رود محنت دهر از یاد من | شود شاد این جان ناشاد من | |||||
به یادم نیاید، به صد اضطراب | کلام برون از حد و از حساب | |||||
به افسون ز افسانه، دل خوش کنم | مگر ضعف پیری، فرامش کنم | |||||
بمیرم ز حسرت، دگر یک نفس | رها کرده بینم سگی از مرس | |||||
غم و غصه را خاک بر سر کنم | دمی لذت عمر نوبر کنم | |||||
ندانم درین دیر بیانتظام | که محنت کدام است و راحت کدام | |||||
بهایی، دل از آرزوها بشو | که من طالعت میشناسم، مگو | |||||
اگر باده گردد حلالت دمی | گریزد همان دم، از آن خرمی | |||||
نیابی از آن جز غم و درد و رنج | بجز مار ناید به دستت ز گنج | |||||
فروبند لب را از این قیل و قال | مکن جان من، آرزوی محال |