شیخ بهائی (غزلیات)/شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان
ظاهر
شبی ز تیرگی دل سیاه گشت چنان | که صبح وصل نماید در آن، شب هجران | |||||
شبی، چنانکه اگر سر بر آورد خورشید | سیاه روی نماید چو خال ماهرخان | |||||
ز آه تیرهدلان، آنچنان شده تاریک | که خواب هم نبرد ره به چشم چار ارکان | |||||
زمانه همچو دل من، سیاه روز شده | گهی که سر کنم از غم، حکایت دوران | |||||
ز جوریار اگر شکوه سرکنم، زیبد | که دوش با فلک مست، بستهام پیمان | |||||
منم چه خار گرفتار وادی محنت | منم چه کشتی غم، غرقه در ته عمان | |||||
منم که تیغ ستم دیدهام به ناکامی | منم که تیر بلا خوردهام، ز دست زمان | |||||
منم که خاطر من، خوش دلی ندیده زدور | منم که طبع من از خرمی بود ترسان | |||||
منم که صبح من از شام هجر تیرهتر است | اگر چه پرتو شمع است بر دلم تابان |