شیخ بهائی (غزلیات)/آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند
ظاهر
آنانکه شمع آرزو در بزم عشق افروختند | از تلخی جان کندنم، از عاشقی واسوختند | |||||
دی مفتیان شهر را تعلیم کردم مسله | و امروز اهل میکده، رندی ز من آموختند | |||||
چون رشتهی ایمان من، بگسسته دیدند اهل کفر | یک رشته از زنار خود، بر خرقهی من دوختند | |||||
یارب! چه فرخ طالعند، آنانکه در بازار عشق | دردی خریدند و غم دنیای دون بفروختند | |||||
در گوش اهل مدرسه، یارب! بهایی شب چه گفت؟ | کامروز، آن بیچارگان اوراق خود را سوختند |