شیخ بهائی (شیر و شکر)/ای مانده ز مقصد اصلی دور!
ظاهر
ای مانده ز مقصد اصلی دور! | آکنده دماغ، ز باد غرور! | |||||
از علم رسوم چه میجویی؟ | اندر طلبش، تا کی پویی؟ | |||||
تا چند زنی ز ریاضی لاف؟ | تا کی بافی هزار گزاف؟ | |||||
ز دوائر عشر و دقایق وی | هرگز نبری، به حقایق پی | |||||
وز جبر و مقابله و خطاین | جبر نقصت نشود فیالبین | |||||
در روز پسین، که رسد موعود | نرسد ز عراق و رهاوی سود | |||||
زایل نکند ز تو مغبونی | نه «شکل عروس» و نه «مأمونی» | |||||
در قبر به وقت سال و جواب | نفعی ندهد به تو اسطرلاب | |||||
زان ره نبری به در مقصود | فلسش قلب است و فرس نابود | |||||
علمی بطلب که تو را فانی | سازد ز علایق جسمانی | |||||
علمی بطلب که به دل نور است | سینه ز تجلی آن، طور است | |||||
علمی که از آن چو شوی محظوظ | گردد دل تو لوح المحفوظ | |||||
علمی بطلب که کتابی نیست | یعنی ذوقی است، خطابی نیست | |||||
علمی که نسازدت از دونی | محتاج به آلت قانونی | |||||
علمی بطلب که جدالی نیست | حالی است تمام و مقالی نیست | |||||
علمی که مجادله را سبب است | نورش ز چراغ ابولهب است | |||||
علمی بطلب که گزافی نیست | اجماعیست و خلافی نیست | |||||
علمی که دهد به تو جان نو | علم عشق است، ز من بشنو | |||||
به علوم غریبه تفاخر چند | زین گفت و شنود، زبان در بند | |||||
سهل است نحاس که زر کردی | زر کن مس خویش تو اگر مردی | |||||
از جفر و طلسم، به روز پسین | نفعی نرسد به تو ای مسکین | |||||
بگذر ز همه، به خودت پرداز | کز پرده برون نرود آواز | |||||
آن علم تو را کند آماده | از قید جهان کند آزاده | |||||
عشق است کلید خزاین جود | ساری در همه ذرات وجود | |||||
غافل، تو نشسته به محنت و رنج | واندر بغل تو کلید گنج | |||||
جز حلقهی عشق مکن در گوش | از عشق بگو، در عشق بکوش | |||||
علم رسمی همه خسران است | در عشق آویز، که علم آن است | |||||
آن علم ز تفرقه برهاند | آن علم تو را ز تو بستاند | |||||
آن علم تو را ببرد به رهی | کز شرک خفی و جلی برهی | |||||
آن علم ز چون و چرا خالیست | سرچشمهی آن، علی عالیست | |||||
ساقی، قدحی ز شراب الست | که نه خستش پا، نه فشردش دست | |||||
در ده به بهایی دلخسته | آن، دل به قیود جهان بسته | |||||
تا کندهی جاه ز پا شکند | وین تخته کلاه ز سر فکند |