پرش به محتوا

شیخ بهائی (رباعیات)

از ویکی‌نبشته
برگرفته از کتاب‌خانهٔ دیجیتال ری‌را
  ای صاحب مسله! تو بشنو از ما تحقیق بدان که لامکان است خدا  
  خواهی که تو را کشف شود این معنی جان در تن تو، بگو کجا دارد جا  

***

  از دست غم تو، ای بت حور لقا نه پای ز سر دانم و نه، سر از پا  
  گفتم دل و دین ببازم، از غم برهم این هر دو بباختیم و غم ماند به جا  

***

  ای عقل خجل ز جهل و نادانی ما درهم شده خلقی، ز پریشانی ما  
  بت در بغل و به سجده پیشانی ما کافر زده خنده بر مسلمانی ما  

***

  دوش از درم آمد آن مه لاله نقاب سیرش نه بدیدیم و روان شد به شتاب  
  گفتم که : دگر کیت بخواهم دیدن؟ گفتا که: به وقت سحر، اما در خواب  

***

  این راه زیارت است، قدرش دریاب از شدت سرما، رخ از این راه متاب  
  شک نیست که با عینک ارباب نظر برفش پر قو باشد و خارش، سنجاب  

***

  شیرین سخنی که از لبش جان می‌ریخت کفرش ز سر زلف پریشان می‌ریخت  
  گر شیخ به کفر زلف او پی بردی خاک سیهی بر سر ایمان می‌ریخت  

***

  دی پیر مغان، آتش صحبت افروخت ایمان مرا دید و دلش بر من سوخت  
  از خرقه‌ی کفر، رقعه‌واری بگرفت آورد و بر آستین ایمانم دوخت  

***

  دنیا که از او دل اسیران ریش است پامال غمش، توانگر و درویش است  
  نیشش، همه جانگزاتر از شربت مرگ نوشش، چو نکو نگه کنی، هم نیش است  

***

  مالی که ز تو کس نستاند، علم است حرزی که تو را به حق رساند، علم است  
  جز علم طلب مکن تو اندر عالم چیزی که تو را ز غم رهاند، علم است  

***

  دنیا که دلت ز حسرت او زار است سرتاسر او تمام، محنت‌زار است  
  بالله که دولتش نیرزد به جوی تالله که نام بردنش هم عار است  

***

  با هر که شدم سخت، به مهر آمد سست بگذاشت مرا و عهد نگذاشت درست  
  از آب و هوای دهر، سبحان‌الله هر تخم وفا که کاشتم، دشمن رست  

***

  آن دل که تواش دیده بدی، خون شد و رفت و ز دیده‌ی خون گرفته، بیرون شد و رفت  
  روزی، به هوای عشق، سیری می‌کرد لیلی صفتی بدید و بیرون شد و رفت  

***

  فرخنده شبی بود که آن دلبر مست آمد ز پی غارت دل، تیغ به دست  
  غارت زده‌ام دید و خجل گشت، دمی با من ز پی رفع خجالت بنشست  

***

  تا شمع قلندری بهائی افروخت از رشته‌ی زنار دو صد خرقه بسوخت  
  دی پیر مغان گرفت تعلیم از او و امروز، دو صد مسله مفتی آموخت  

***

  تا منزل آدمی سرای دنیاست کارش همه جرم و کار حق، لطف و عطاست  
  خوش باش که آن سرا چنین خواهد بود سالی که نکوست، از بهارش پیداست  

***

  حاجی به طواف کعبه اندر تک و پوست وز سعی و طواف، هرچه کردست نکوست  
  تقصیر وی آن است که آرد دگری قربان سازد، به جای خود، در ره دوست  

***

  در میکده دوش، زاهدی دیدم مست تسبیح به گردن و صراحی در دست  
  گفتم: ز چه در میکده جا کردی؟ گفت: از میکده هم به سوی حق راهی هست  

***

  هر تازه گلی که زیب این گلزار است گر بینی، گل و گر بچینی، خار است  
  از دور نظر کن و مرو پیش که شمع هر چند که نور می‌نماید، نار است  

***

  آن کس که بدم گفت، بدی سیرت اوست وان کس که مرا گفت نکو خود نیکوست  
  حال متکلم از کلامش پیداست از کوزه همان برون تراود که در اوست  

***

  علم است برهنه شاخ و تحصیل، بر است تن، خانه‌ی عنکبوت و دل، بال و پر است  
  زهر است دهان علم و دستت شکر است هر پشه که او چشید، او شیر نر است  

***

  رفتم ز درت ز جور، بیش از پیشت از طعن رقیب گبر کافر کیشت  
  پیش تو سپردم این دل غمزده‌ام کی باشدم آنکه جان سپارم پیشت  

***

  پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است وین جور و جفای خلق، از حد بیش است  
  بیگانه به بیگانه، ندارد کاری خویش است که در پی شکست خویش است  

***

  در مزرع طاعتم، گیاهی بنماند دردست بجز ناله و آهی بنماند  
  تا خرمن عمر بود، در خواب بدم بیدار کنون شدم که کاهی بنماند  

***

  نقد دل خود بهائی آخر سره کرد در مجلس عشق، عقل را مسخره کرد  
  اوراق کتابهای علم رسمی از هم بدرید و کاغذ پنجره کرد  

***

  آن حرف که از دلت غمی بگشاید در صحبت دل شکستگان می‌باید  
  هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت جز شیشه‌ی دل که قیمتش افزاید  

***

  عشاق به غیر دوست، عاری دارند از حسرت آرزوی او بیزارند  
  و آنان که کنند طاعت از بهر بهشت عشاق نیند، بهر خود در کارند  

***

  رندان گاهی ملک جهان می‌بازند گاهی به نگاهی، دل و جان می‌بازند  
  این طور قمار، نه چند است و نه چون هر طور برآید، آنچنان می‌بازند  

***

  با دل گفتم: به عالم کون و فساد تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد  
  دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است بیچاره کسی که این دم از مادر زاد  

***

  ای در طلب علوم، در مدرسه چند؟ تحصیل اصول و حکمت و فلسفه چند؟  
  هر چیز بجز ذکر خدا وسوسه است شرمی ز خدا بدار، این وسوسه چند؟  

***

  خوش آن که صلای جام وحدت در داد خاطر ز ریاضی و طبیعی آزاد  
  در منطقه‌ی فلک نزد دست خیال در پای عناصر، سر فکرت ننهاد  

***

  دیدی که بهائی چو غم از سر وا کرد از مدرسه رفت و دیر را مائوا کرد  
  مجموع کتابهای علم درسی از هم بدرید و کاغذ حلوا کرد  

***

  او را که دل از عشق مشوش باشد هر قصه که گوید همه دلکش باشد  
  تو قصه‌ی عاشقان، همی کم شنوی بشنو، بشنو که قصه‌شان خوش باشد  

***

  تا نیست نگردی، ره هستت ندهند این مرتبه با همت پستت ندهند  
  چون شمع قرار سوختن گر ندهی سر رشته‌ی روشنی به دستت ندهند  

***

  فردا که محققان هر فن طلبند حسن عمل از شیخ و برهمن طلبند  
  از آنچه دروده‌ای، جوی نستانند وز آنچه نکشته‌ای، به خرمن طلبند  

***

  بر درگه دوست، هر که صادق برود تا حشر ز خاطرش علائق برود  
  صد ساله نماز عابد صومعه‌دار قربان سر نیاز عاشق برود  

***

  دل درد و بلای عشقش افزون خواهد او دیده‌ی دل همیشه در خون خواهد  
  وین طرفه که این ز آن «بحل» می‌طلبد و آن در پی آنکه عذر او چون خواهد  

***

  دل جور تو، ای مهر گسل، می‌خواهد خود را به غم تو متصل می‌خواهد  
  می‌خواست دلت که بی‌دل و دین باشم باز آی، چنان شدم که دل می‌خواهد  

***

  لطف ازلی، نیکی هر بد خواهد هر گمره را روی به مقصد خواهد  
  گر جرم تو بی‌عد است، نومید مشو لطف بی‌حد گناه بی‌عد خواهد  

***

  ای آنکه دلم غیر جفای تو ندید وی از تو حکایت وفا کس نشنید  
  قربان سرت شوم، بگو از ره لطف لعلت، به دلم چه گفت کز من برمید  

***

  کاری ز وجود ناقصم نگشاید گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید  
  شاید ز عدم، من به وجودی برسم زان رو که ز نفی نفی، اثبات آید  

***

  آهنگ حجاز می‌نمودم من زار کامد سحری به گوش دل این گفتار  
  یارب، به چه روی جانب کعبه رود گبری که کلیسا از او دارد عار  

***

  از دام دفینه، خوب جستیم آخر بر دامن فقر خود نشستیم آخر  
  مردانه گذشتیم، زآداب و رسوم این کنده ز پای خود شکستیم آخر  

***

  گفتم که کنم تحفه‌ات ای لاله عذار جان را، چو شوم ز وصل تو برخوردار  
  گفتا که بهائی، این فضولی بگذار جان خود ز من است، غیر جان تحفه بیار  

***

  از ناله‌ی عشاق، نوایی بردار وز درد و غم دوست، دوایی بردار  
  از منزل یار، تا تو ای سست قدم یک گام زیاده نیست، پایی بردار  

***

  در بزم تو ای شمع، منم زار و اسیر در کشتن من، هیچ نداری تقصیر  
  با غیر سخن کنی، که از رشک بسوز سویم نکنی نگه، که از غصه بمیر  

***

  تا بتوانی، ز خلق، ای یار عزیز! دوری کن و در دامن عزلت آویز!  
  انسان مجازیند این نسناسان پرهیز! ز انسان مجازی، پرهیز!  

***

  از سبحه‌ی من، پیر مغان رفت ز هوش وز ناله‌ی من، فتاد در شهر خروش  
  آن شیخ که خرقه داد و زنار خرید تکبیر ز من گرفت، در میکده دوش  

***

  ای زاهد خود نمای سجاده به دوش دیگر پی نام و ننگ، بیهوده مکوش  
  ستاری او چو گشت در عالم فاش پنهان چه خوری باده؟ برو فاش بنوش  

***

  کردیم دلی را که نبد مصباحش در خانه‌ی عزلت، از پی اصلاحش  
  و ز «فر من الخلق» بر آن خانه زدیم قفلی که نساخت قفلگر مفتاحش  

***

  از ذوق صدای پایت، ای رهزن هوش وز بهر نظاره‌ی تو ای مایه‌ی نوش  
  چون منتظران به هر زمانی صد بار جان بر در چشم آید و دل بر در گوش  

***

  از بس که زدم به شیشه‌ی تقوی سنگ وز بس که به معصیت فرو بردم چنگ  
  اهل اسلام از مسلمانی من صد ننگ کشیدند ز کفار فرنگ  

***

  یک چند، میان خلق کردیم درنگ ز ایشان به وفا، نه بوی دیدیم نه رنگ  
  آن به که ز چشم خلق پنهان گردیم چون آب در آبگینه، آتش در سنگ  

***

  در چهره ندارم از مسلمانی رنگ بر من دارد شرف، سگ اهل فرنگ  
  آن روسیهم که باشد از بودن من دوزخ را ننگ و اهل دوزخ را ننگ  

***

  در مدرسه جز خون جگر، نیست حلال آسوده دلی، در آن محال است، محال  
  این طرفه که تحصیل بدین خون جگر در هر دو جهان، جمله وبال است، وبال  

***

  عمری است که تیر زهر را آماجم بر تارک افلاس و فلاکت، تاجم  
  یک شمه ز مفلسی اگر شرح دهم چندان که خدا غنی است، من محتاجم  

***

  غمهای جهان در دل پر غم داریم وز بحر الم، دیده‌ی پر نم داریم  
  پس حوصله‌ی تمام عالم باید ما را که غم تمام عالم داریم  

***

  افسوس که عمر خود تباهی کردیم صد قافله‌ی گناه، راهی کردیم  
  در دفتر ما نماند یک نکته سفید از بس به شب و روز سیاهی کردیم  

***

  بی روی تو، خونابه فشاند چشمم کاری بجز از گریه، نداند چشمم  
  می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت در دیده بماند و نماند چشمم  

***

  یکچند، در این مدرسه‌ها گردیدم از اهل کمال، نکته‌ها پرسیدم  
  یک مسله‌ای که بوی عشق آید از آن در عمر خود، از مدرسی نشنیدم  

***

  ما با می و مینا، سر تقوی داریم دنیا طلبیم و میل عقبی داریم  
  کی دنیی ودین به یکدگر جمع شوند این است که نه دین و نه دنیا داریم  

***

  در خانه‌ی کعبه، دل به دست آوردم دل بردم و گبر و بت‌پرست آوردم  
  زنار ز مار سر زلفش بستم در قبله‌ی اسلام، شکست آوردم  

***

  هر چند که رند کوچه و بازاریم ای خواجه مپندار که بی‌مقداریم  
  سری که به آصف سلیمان دادند داریم، ولی به هرکسی نسپاریم  

***

  خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم کوتاه شد از صحبت مردم، پایم  
  تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است چون هم نفسم کسی شود، تنهایم  

***

  گفتیم: مگر که اولیاییم، نه‌ایم یا صوفی صفه‌ی صفاییم، نه‌ایم  
  آراسته ظاهریم و باطن، نه چنان القصه، چنانکه می‌نماییم، نه‌ایم  

***

  امشب بوزید باد طوفان آیین چندانکه برفت، گرد عصیان ز جبین  
  از عالم لامکان، دو صد در نگشود بر سینه‌ی چرخ، بس که زد گوی زمین  

***

  برخیز سحر، ناله و آهی می‌کن استغفاری ز هر گناهی می‌کن  
  تا چند، به عیب دیگران درنگری یکبار به عیب خود نگاهی می‌کن  

***

  فصاد، به قصد آنکه بردارد خون می‌خواست که نشتری زند بر مجنون  
  مجنون بگریست، گفت: زان می‌ترسم کاید ز دل خود غم لیلی بیرون  

***

  یارب، تو مرا مژده‌ی وصلی برسان برهانم از این نوع و به اصلی برسان  
  تا چند از این فصل مکرر دیدن بیرون ز چهار فصل، فصلی برسان  

***

  ای برده به چین زلف، تاب دل من وی کشته به سحر غمزه، خواب دل من  
  در خواب، مده رهم به خاطر که مباد بیدار شوی ز اضطراب دل من  

***

  هر شام و سحر ملائک علیین آیند به طرف حرم خلد برین  
  مقراض به احتیاط زن، ای خادم ترسم ببری، شهپر جبریل امین  

***

  ای عاشق خام، از خدا دوری تو ما با تو چه کوشیم؟ که معذوری تو  
  تو طاعت حق کنی به امید بهشت رو رو! تو نه عاشقی، که مزدوری تو  

***

  رویت که ز باده لاله می‌روید از او وز تاب شراب، ژاله می‌روید از او  
  دستی که پیاله‌ای ز دست تو گرفت گر خاک شود، پیاله می‌روید از او  

***

  خواهم که علیرغم دل کافر تو آیینه‌ی اسلام نهم، در بر تو  
  آنگه ز تجلی رخت، بنمایم نوری که به طور یافت پیغمبر تو  

***

  زاهد نکند گنه، که قهاری تو ما غرق گناهیم، که غفاری تو  
  او قهارت خواند و ما غفارت آیا به کدام نام، خوش داری تو؟  

***

  هرچند که در حسن و ملاحت، فردی از تو بنماند، در دل من دردی  
  سویت نکنم نگاه، ای شمع اگر پروانه‌ی من شوی و گردم گردی  

***

  ای هست وجود تو،ز یک قطره منی معلوم نمی‌شود که تو چند منی  
  تا چند منی ز خود که: کو همچو منی؟ نیکو نبود منی، ز یک قطره منی  

***

  تا از ره و رسم عقل، بیرون نشوی یک ذره از آنچه هستی، افزون نشوی  
  من عاقلم، ار تو لیلی جان بینی دیوانه‌تر از هزار مجنون نشوی  

***

  ای دل، که ز مدرسه به دیر افتادی وندر صف اهل زهد غیر افتادی  
  الحمد که کار را رساندی تو به جای صد شکر که عاقبت به خیرافتادی  

***

  ای دل، قدمی به راه حق ننهادی شرمت بادا که سخت دور افتادی  
  صد بار عروس توبه را بستی عقد نایافته کام از او، طلاقش دادی  

***

  ای چرخ که با مردم نادان یاری هر لحظه بر اهل فضل، غم می‌باری  
  پیوسته ز تو، بر دل من بار غمیست گویا که ز اهل دانشم پنداری  

***

  زاهد، به تو تقوی و ریا ارزانی من دانم و بی‌دینی و بی‌ایمانی  
  تو باش چنین و طعنه می‌زن بر من من کافر و من یهود و من نصرانی