شرق/شماره اول (۱۳۰۳)/ای طبیعت!
ظاهر
ای طبیعت!
ای راز نهان و فصل مبهم! | تا چند مرا بغم گدازی؟ | |||||
بگرفتی اگر چه نام،عالم، | در چشم منی شکفت بازی! | |||||
تو یگسره صورتی و منهم | دورم ز محبت مجازی! | |||||
دل بر تو کسی دهد مسلم | کورا ز تو نیست بی نیازی! | |||||
یا هست ز بخت خویش خرم | ||||||
در آن همه گونهگون تصاویر، | که نیست ز کنه شان کس آگاه! | |||||
بر گو که نمودهای چه تدبیر | کز جلوه برند دل شبانگاه؟ | |||||
زان لعبتکان یکی تو کم گیر | من را بده آنکه خوانیش ماه! | |||||
کز پرتو،خویش کرده تسخیر | افکار مرا بطور دلخواه! | |||||
جرمیست سیه اکر چه دانم | ||||||
این مجمر شعلهور تو از کی | افروختهای فراز این بام؟ | |||||
کردی چه فسون که آتش وی | خاموش نشد بطول ایام؟ | |||||
کی گردش و دور آن شود طی | وز این همه سیر گیرد آرام؟ | |||||
زین راه که میرود بدین بی | مقصود چه باشدش سرانجام؟ | |||||
این کوره چه روز افتد از دم؟ | ||||||
ای بر شده طاق لاجوردی! | آخر تو چهای چه نام داری؟ | |||||
هیچ از ره و رسم خود نگردی! | همواره مطیع و بر قراری! | |||||
در حکم که راه مینوردی؟ | وین عمر عجیب چون گذاری؟ | |||||
زاسرار جهان اگر چه فردی | یکبار بروی خود نیاری؟ |
آموخت کس این تو را مسلم | ||||||
ز امواج مهیب ژرف دریا | برخاست چو آن نخست شیون، | |||||
و آمد بنظر شگفت صحرا | زان کوه کشیده پا بدامن، | |||||
برداشت چو برق و رعد غوغا | وز برف ز پا فتاد بهمن، | |||||
بالید چو زین شکوه غبرا | کاراستیش چنین برو تن؟ | |||||
ایکاش که میزدیش برهم! | ||||||
گیرم تو طبیعتی و در تو | نه مهر نهادهاند و نه کین، | |||||
نه یافته تاج از تو خسرو | نه مسکنت آن گدای مسکین، | |||||
برخیز و بساطی افکن از نو | وین کهنه بساط تیره برچین، | |||||
درحد تو نیست این عمل، رو | راهی به از این طریق بگزین، | |||||
نالد ز تو چند پور آدم؟ | ||||||
بگذار کمالی این سخن را | که زی تو نمیرسد جوابی! | |||||
سر گشتهتر از تو هست دنیا | از چهره اگر کشد نقابی! | |||||
آن جذبه بجو که تا بدی تا | از هر بن مویت آفتابی! | |||||
عاشق شو و راه دوست پیما | باشد که مراد خود بیآبی! | |||||
عشق است مدار کار عالم! |
⁂
بعد از لذت شعر گفتن هیچ لذتی برتر از شعر خواندن نیست.