پرش به محتوا

شبستری (گلشن‌راز)/گذشته هفت و ده از هفتصد سال

از ویکی‌نبشته
شبستری (گلشن‌راز) از شبستری
(گذشته هفت و ده از هفتصد سال)
  گذشته هفت و ده از هفتصد سال ز هجرت ناگهان در ماه شوال  
  رسولی با هزاران لطف و احسان رسید از خدمت اهل خراسان  
  بزرگی کاندر آنجا هست مشهور به انواع هنر چون چشمه‌ی هور  
  جهان را سور و جان را نور اعنی امام سالکان سید حسینی  
  همه اهل خراسان از که و مه در این عصر از همه گفتند او به  
  نبشته نامه‌ای در باب معنی فرستاده بر ارباب معنی  
  در آنجا مشکلی چند از عبارت ز مشکلهای اصحاب اشارت  
  به نظم آورده و پرسیده یک یک جهانی معنی اندر لفظ اندک  
  ز اهل دانش و ارباب معنی سالی دارم اندر باب معنی  
  ز اسرار حقیقت مشکلی چند بگویم در حضور هر خردمند  
  نخست از فکر خویشم در تحیر چه چیز است آنکه گویندش تفکر  
  چه بود آغاز فکرت را نشانی سرانجام تفکر را چه خوانی  
  کدامین فکر ما را شرط راه است چرا گه طاعت و گاهی گناه است  
  که باشم من مرا از من خبر کن چه معنی دارد اندر خود سفر کن  
  مسافر چون بود رهرو کدام است که را گویم که او مرد تمام است  
  که شد بر سر وحدت واقف آخر شناسای چه آمد عارف آخر  
  اگر معروف و عارف ذات پاک است چه سودا بر سر این مشت خاک است  
  کدامین نقطه را جوش است انا الحق چه گویی، هرزه بود آن یا محقق  
  چرا مخلوق را گویند واصل سلوک و سیر او چون گشت حاصل  
  وصال ممکن و واجب به هم چیست حدیث قرب و بعد و بیش و کم چیست  
  چه بحر است آنکه علمش ساحل آمد ز قعر او چه گوهر حاصل آمد  
  صدف چون دارد آن معنی بیان کن کجا زو موج آن دریا نشان کن  
  چه جزو است آن که او از کل فزون است طریق جستن آن جزو چون است  
  قدیم و محدث از هم چون جدا شد که این عالم شد آن دیگر خدا شد  
  دو عالم ما سوی الله است بی‌شک معین شد حقیقت بهر هر یک  
  دویی ثابت شد آنگه این محال است چه جای اتصال و انفصال است  
  اگر عالم ندارد خود وجودی خیالی گشت هر گفت و شنودی  
  تو ثابت کن که این و آن چگونه است وگرنه کار عالم باژگونه است  
  چه خواهد مرد معنی زان عبارت که دارد سوی چشم و لب اشارت  
  چه جوید از سر زلف و خط و خال کسی کاندر مقامات است و احوال  
  شراب و شمع و شاهد را چه معنی است خراباتی شدن آخر چه دعوی است  
  بت و زنار و ترسایی در این کوی همه کفر است ورنه چیست بر گوی  
  چه می‌گویی گزاف این جمله گفتند که در وی بیخ تحقیقی نهفتند  
  محقق را مجازی کی بود کار مدان گفتارشان جز مغز اسرار  
  کسی کو حل کند این مشکلم را نثار او کنم جان و دلم را  
  رسول آن نامه را برخواند ناگاه فتاد احوال او حالی در افواه  
  در آن مجلس عزیزان جمله حاضر بدین درویش هر یک گشته ناظر  
  یکی کو بود مرد کاردیده ز ما صد بار این معنی شنیده  
  مرا گفتا جوابی گوی در دم کز آنجا نفع گیرند اهل عالم  
  بدو گفتم چه حاجت کین مسائل نبشتم بارها اندر رسائل  
  بلی گفتا ولی بر وفق مسول ز تو منظوم می‌داریم مامول  
  پس از الحاح ایشان کردم آغاز جواب نامه در الفاظ ایجاز  
  به یک لحظه میان جمع بسیار بگفتم جمله را بی‌فکر و تکرار  
  کنون از لطف و احسانی که دارند ز من این خردگیها در گذارند  
  همه دانند کین کس در همه عمر نکرده هیچ قصد گفتن شعر  
  بر آن طبعم اگر چه بود قادر ولی گفتن نبود الا به نادر  
  به نثر ارچه کتب بسیار می‌ساخت به نظم مثنوی هرگز نپرداخت  
  عروض و قافیه معنی نسنجد به هر ظرفی درون معنی نگنجد  
  معانی هرگز اندر حرف ناید که بحر قلزم اندر ظرف ناید  
  چو ما از حرف خود در تنگناییم چرا چیزی دگر بر وی فزاییم  
  نه فخر است این سخن کز باب شکر است به نزد اهل دل تمهید عذر است  
  مرا از شاعری خود عار ناید که در صد قرن چون عطار ناید  
  اگرچه زین نمط صد عالم اسرار بود یک شمه از دکان عطار  
  ولی این بر سبیل اتفاق است نه چون دیو از فرشته استراق است  
  علی الجمله جواب نامه در دم نبشتم یک به یک نه بیش نه کم  
  رسول آن نامه را بستد به اعزاز وز آن راهی که آمد باز شد باز  
  دگرباره عزیزی کار فرمای مرا گفتا بر آن چیزی بیفزای  
  همان معنی که گفتی در بیان آر ز عین علم با عین عیان آر  
  نمی‌دیدم در اوقات آن مجالی که پردازم بدو از ذوق حالی  
  که وصف آن به گفت و گو محال است که صاحب حال داند کان چه حال است  
  ولی بر وفق قول قائل دین نکردم رد سال سائل دین  
  پی آن تا شود روشن‌تر اسرار درآمد طوطی طبعم به گفتار  
  به عون و فضل و توفیق خداوند بگفتم جمله را در ساعتی چند  
  دل از حضرت چو نام نامه درخواست جواب آمد به دل کین گلشن ماست  
  چو حضرت کرد نام نامه گلشن شود زان چشم دلها جمله روشن