شبستری (گلشنراز)/چه نور آفتاب از شب جدا شد
ظاهر
چه نور آفتاب از شب جدا شد | تو را صبح و طلوع و استوا شد | |||||
دگر باره ز دور چرخ دوار | زوال و عصر و مغرب شد پدیدار | |||||
بود نور نبی خورشید اعظم | گه از موسی پدید و گه ز آدم | |||||
اگر تاریخ عالم را بخوانی | مراتب را یکایک باز دانی | |||||
ز خور هر دم ظهور سایهای شد | که آن معراج دین را پایهای شد | |||||
زمان خواجه وقت استوا بود | که از هر ظل و ظلمت مصطفا بود | |||||
به خط استوا بر قامت راست | ندارد سایه پیش و پس چپ و راست | |||||
چو کرد او بر صراط حق اقامت | به امر «فاستقم» میداشت قامت | |||||
نبودش سایه کان دارد سیاهی | زهی نور خدا ظل الهی | |||||
ورا قبله میان غرب و شرق است | ازیرا در میان نور غرق است | |||||
به دست او چو شیطان شد مسلمان | به زیر پای او شد سایه پنهان | |||||
مراتب جمله زیر پایهی اوست | وجود خاکیان از سایهی اوست | |||||
ز نورش شد ولایت سایه گستر | مشارق با مغارب شد برابر | |||||
ز هر سایه که اول گشت حاصل | در آخر شد یکی دیگر مقابل | |||||
کنون هر عالمی باشد ز امت | رسولی را مقابل در نبوت | |||||
نبی چون در نبوت بود اکمل | بود از هر ولی ناچار افضل | |||||
ولایت شد به خاتم جمله ظاهر | بر اول نقطه هم ختم آمد آخر | |||||
از او عالم شود پر امن و ایمان | جماد و جانور یابد از او جان | |||||
نماند در جهان یک نفس کافر | شود عدل حقیقی جمله ظاهر | |||||
بود از سر وحدت واقف حق | در او پیدا نماید وجه مطلق |