شبستری (گلشنراز)/وصال حق ز خلقیت جدایی است
ظاهر
وصال حق ز خلقیت جدایی است | ز خود بیگانه گشتن آشنایی است | |||||
چو ممکن گرد امکان برفشاند | به جز واجب دگر چیزی نماند | |||||
وجود هر دو عالم چون خیال است | که در وقت بقا عین زوال است | |||||
نه مخلوق است آن کو گشت واصل | نگوید این سخن را مرد کامل | |||||
عدم کی راه یابد اندر این باب | چه نسبت خاک را با رب ارباب | |||||
عدم چبود که با حق واصل آید | وز او سیر و سلوکی حاصل آید | |||||
تو معدوم و عدم پیوسته ساکن | به واجب کی رسد معدوم ممکن | |||||
اگر جانت شود زین معنی آگاه | بگویی در زمان استغفرالله | |||||
ندارد هیچ جوهر بیعرض عین | عرض چبود که لا یبقی زمانین | |||||
حکیمی کاندر این فن کرد تصنیف | به طول و عرض و عمقش کرد تعریف | |||||
هیولی چیست جز معدوم مطلق | که میگردد بدو صورت محقق | |||||
چو صورت بیهیولی در قدم نیست | هیولی نیز بی او جز عدم نیست | |||||
شده اجسام عالم زین دو معدوم | که جز معدوم از ایشان نیست معلوم | |||||
ببین ماهیت را بی کم و بیش | نه معدوم و نه موجود است در خویش | |||||
نظر کن در حقیقت سوی امکان | که او بیهستی آمد عین نقصان | |||||
وجود اندر کمال خویش ساری است | تعینها امور اعتباری است | |||||
امور اعتباری نیست موجود | عدد بسیار و یک چیز است معدود | |||||
جهان را نیست هستی جز مجازی | سراسر کار او لهو است و بازی |