شبستری (گلشنراز)/نگر کز چشم شاهد چیست پیدا
ظاهر
نگر کز چشم شاهد چیست پیدا | رعایت کن لوازم را بدینجا | |||||
ز چشمش خاست بیماری و مستی | ز لعلش گشت پیدا عین هستی | |||||
ز چشم اوست دلها مست و مخمور | ز لعل اوست جانها جمله مستور | |||||
ز چشم او همه دلها جگرخوار | لب لعلش شفای جان بیمار | |||||
به چشمش گرچه عالم در نیاید | لبش هر ساعتی لطفی نماید | |||||
دمی از مردمی دلها نوازد | دمی بیچارگان را چاره سازد | |||||
به شوخی جان دمد در آب و در خاک | به دم دادن زند آتش بر افلاک | |||||
از او هر غمزه دام و دانهای شد | وز او هر گوشهای میخانهای شد | |||||
ز غمزه میدهد هستی به غارت | به بوسه میکند بازش عمارت | |||||
ز چشمش خون ما در جوش دائم | ز لعلش جان ما مدهوش دائم | |||||
به غمزه چشم او دل میرباید | به عشوه لعل او جان میفزاید | |||||
چو از چشم و لبش جویی کناری | مر این گوید که نه آن گوید آری | |||||
ز غمزه عالمی را کار سازد | به بوسه هر زمان جان مینوازد | |||||
از او یک غمزه و جان دادن از ما | وز او یک بوسه و استادن از ما | |||||
ز «لمح بالبصر» شد حشر عالم | ز نفخ روح پیدا گشت آدم | |||||
چو از چشم و لبش اندیشه کردند | جهانی میپرستی پیشه کردند | |||||
نیاید در دو چشمش جمله هستی | در او چون آید آخر خواب و مستی | |||||
وجود ما همه مستی است یا خواب | چه نسبت خاک را با رب ارباب | |||||
خرد دارد از این صد گونه اشگفت | که «ولتصنع علی عینی» چرا گفت |