شبستری (گلشنراز)/مرا گفتی بگو چبود تفکر
ظاهر
مرا گفتی بگو چبود تفکر | کز این معنی بماندم در تحیر | |||||
تفکر رفتن از باطل سوی حق | به جزو اندر بدیدن کل مطلق | |||||
حکیمان کاندر این کردند تصنیف | چنین گفتند در هنگام تعریف | |||||
که چون حاصل شود در دل تصور | نخستین نام وی باشد تذکر | |||||
وز او چون بگذری هنگام فکرت | بود نام وی اندر عرف عبرت | |||||
تصور کان بود بهر تدبر | به نزد اهل عقل آمد تفکر | |||||
ز ترتیب تصورهای معلوم | شود تصدیق نامفهوم مفهوم | |||||
مقدم چون پدر تالی چو مادر | نتیجه هست فرزند، ای برادر | |||||
ولی ترتیب مذکور از چه و چون | بود محتاج استعمال قانون | |||||
دگرباره در آن گر نیست تایید | هر آیینه که باشد محض تقلید | |||||
ره دور و دراز است آن رها کن | چو موسی یک زمان ترک عصا کن | |||||
درآ در وادی ایمن زمانی | شنو «انی انا الله» بیگمانی | |||||
محقق را که وحدت در شهود است | نخستین نظره بر نور وجود است | |||||
دلی کز معرفت نور و صفا دید | ز هر چیزی که دید اول خدا دید | |||||
بود فکر نکو را شرط تجرید | پس آنگه لمعهای از برق تایید | |||||
هر آنکس را که ایزد راه ننمود | ز استعمال منطق هیچ نگشود | |||||
حکیم فلسفی چون هست حیران | نمیبیند ز اشیا غیر امکان | |||||
از امکان میکند اثبات واجب | از این حیران شد اندر ذات واجب | |||||
گهی از دور دارد سیر معکوس | گهی اندر تسلسل گشته محبوس | |||||
چو عقلش کرد در هستی توغل | فرو پیچید پایش در تسلسل | |||||
ظهور جملهی اشیا به ضد است | ولی حق را نه مانند و نه ند است | |||||
چو نبود ذات حق را ضد و همتا | ندانم تا چگونه دانی او را | |||||
ندارد ممکن از واجب نمونه | چگونه دانیش آخر چگونه؟ | |||||
زهی نادان که او خورشید تابان | به نور شمع جوید در بیابان |