شبستری (گلشنراز)/شنیدم من که اندر ماه نیسان
ظاهر
شنیدم من که اندر ماه نیسان | صدف بالا رود از قعر عمان | |||||
ز شیب قعر بحر آید برافراز | به روی بحر بنشیند دهن باز | |||||
بخاری مرتفع گردد ز دریا | فرو بارد به امر حق تعالی | |||||
چکد اندر دهانش قطرهای چند | شود بسته دهان او به صد بند | |||||
رود با قعر دریا با دلی پر | شود آن قطرهی باران یکی در | |||||
به قعر اندر رود غواص دریا | از آن آرد برون للی لالا | |||||
تن تو ساحل و هستی چو دریاست | بخارش فیض و باران علم اسماست | |||||
خرد غواص آن بحر عظیم است | که او را صد جواهر در گلیم است | |||||
دل آمد علم را مانند یک ظرف | صدف با علم دل صوت است با حرف | |||||
نفس گردد روان چون برق لامع | رسد زو حرفها با گوش سامع | |||||
صدف بشکن برون کن در شهوار | بیفکن پوست مغز نغز بردار | |||||
لغت با اشتقاق و نحو با صرف | همیگردد همه پیرامن حرف | |||||
هر آن کو جمله عمر خود در این کرد | به هرزه صرف عمر نازنین کرد | |||||
ز جوزش قشر سبز افتاد در دست | نیابد مغز هر کو پوست نشکست | |||||
بلی بی پوست ناپخته است هر مغز | ز علم ظاهر آمد علم دین نغز | |||||
ز من جان برادر پند بنیوش | به جان و دل برو در علم دین کوش | |||||
که عالم در دو عالم سروری یافت | اگر کهتر بد از وی مهتری یافت | |||||
عمل کان از سر احوال باشد | بسی بهتر ز علم قال باشد | |||||
ولی کاری که از آب و گل آید | نه چون علم است کان کار از دل آید | |||||
میان جسم و جان بنگر چه فرق است | که این را غرب گیری آن چو شرق است | |||||
از اینجا باز دان احوال و اعمال | به نسبت با علوم قال با حال | |||||
نه علم است آنکه دارد میل دنیی | که صورت دارد اما نیست معنی | |||||
نگردد علم هرگز جمع با آز | ملک خواهی سگ از خود دور انداز | |||||
علوم دین ز اخلاق فرشته است | نباشد در دلی کو سگ سرشت است | |||||
حدیث مصطفی آخر همین است | نکو بشنو که البته چنین است | |||||
درون خانهای چون هست صورت | فرشته ناید اندر وی ضرورت | |||||
برو بزدای روی تختهی دل | که تا سازد ملک پیش تو منزل | |||||
از او تحصیل کن علم وراثت | ز بهر آخرت میکن حراثت | |||||
کتاب حق بخوان از نفس و آفاق | مزین شو به اصل جمله اخلاق |