شبستری (گلشنراز)/ز تو هر فعل که اول گشت صادر
ظاهر
ز تو هر فعل که اول گشت صادر | بر آن گردی به باری چند قادر | |||||
به هر باری اگر نفع است اگر ضر | شود در نفس تو چیزی مدخر | |||||
به عادت حالها با خوی گردد | به مدت میوهها خوش بوی گردد | |||||
از آن آموخت انسان پیشهها را | وز آن ترکیب کرد اندیشهها را | |||||
همه افعال و اقوال مدخر | هویدا گردد اندر روز محشر | |||||
چو عریان گردی از پیراهن تن | شود عیب و هنر یکباره روشن | |||||
تنت باشد ولیکن بیکدورت | که بنماید از او چون آب صورت | |||||
همه پیدا شود آنجا ضمایر | فرو خوان آیت «تبلی السرائر» | |||||
دگر باره به وفق عالم خاص | شود اخلاق تو اجسام و اشخاص | |||||
چنان کز قوت عنصر در اینجا | موالید سه گانه گشت پیدا | |||||
همه اخلاق تو در عالم جان | گهی انوار گردد گاه نیران | |||||
تعین مرتفع گردد ز هستی | نماند درنظر بالا و پستی | |||||
نماند مرگت اندر دار حیوان | به یک رنگی برآید قالب و جان | |||||
بود پا و سر و چشم تو چون دل | شود صافی ز ظلمت صورت گل | |||||
کند انوار حق بر تو تجلی | ببینی بیجهت حق را تعالی | |||||
دو عالم را همه بر هم زنی تو | ندانم تا چه مستیها کنی تو | |||||
«سقاهم ربهم» چبود بیندیش | «طهورا» چیست صافی گشتن از خویش | |||||
زهی شربت زهی لذت زهی ذوق | زهی حیرت زهی دولت زهی شوق | |||||
خوشا آن دم که ما بیخویش باشیم | غنی مطلق و درویش باشیم | |||||
نه دین نه عقل نه تقوی نه ادراک | فتاده مست و حیران بر سر خاک | |||||
بهشت و حور و خلد آنجا چه سنجد | که بیگانه در آن خلوت نگنجد | |||||
چو رویت دیدم و خوردم از آن می | ندانم تا چه خواهد شد پس از وی | |||||
پی هر مستیی باشد خماری | از این اندیشه دل خون گشت باری |