شبستری (گلشنراز)/دگر کردی سال از من که من چیست
ظاهر
دگر کردی سؤال از من که من چیست | مرا از من خبر کن تا که من کیست | |||||
چو هست مطلق آید در اشارت | به لفظ من کنند از وی عبارت | |||||
حقیقت کز تعین شد معین | تو او را در عبارت گفتهای من | |||||
من و تو عارض ذات وجودیم | مشبکهای مشکات وجودیم | |||||
همه یک نور دان اشباح و ارواح | گه از آیینه پیدا گه ز مصباح | |||||
تو گویی لفظ من در هر عبارت | به سوی روح میباشد اشارت | |||||
چو کردی پیشوای خود خرد را | نمیدانی ز جزو خویش خود را | |||||
برو ای خواجه خود را نیک بشناس | که نبود فربهی مانند آماس | |||||
من تو برتر از جان و تن آمد | که این هر دو ز اجزای من آمد | |||||
به لفظ من نه انسان است مخصوص | که تا گویی بدان جان است مخصوص | |||||
یکی ره برتر از کون و مکان شو | جهان بگذار و خود در خود جهان شو | |||||
ز خط وهمییهای هویت | دو چشمی میشود در وقت ریت | |||||
نماند در میانه رهرو راه | چو های هو شود ملحق به الله | |||||
بود هستی بهشت امکان چو دوزخ | من و تو در میان مانند برزخ | |||||
چو برخیزد تو را این پرده از پیش | نماند نیز حکم مذهب و کیش | |||||
همه حکم شریعت از من توست | که این بربستهی جان و تن توست | |||||
من تو چون نماند در میانه | چه کعبه چه کنشت چه دیرخانه | |||||
تعین نقطهی وهمی است بر عین | چو صافی گشت غین تو شود عین | |||||
دو خطوه بیش نبود راه سالک | اگر چه دارد آن چندین مهالک | |||||
یک از های هویت در گذشتن | دوم صحرای هستی در نوشتن | |||||
در این مشهد یکی شد جمع و افراد | چو واحد ساری اندر عین اعداد | |||||
تو آن جمعی که عین وحدت آمد | تو آن واحد که عین کثرت آمد | |||||
کسی این راه داند کو گذر کرد | ز جز وی سوی کلی یک سفر کرد |