شبستری (گلشنراز)/خراباتی شدن از خود رهایی است
ظاهر
خراباتی شدن از خود رهایی است | خودی کفر است ور خود پارسایی است | |||||
نشانی دادهاندت از خرابات | که «التوحید اسقاط الاضافات» | |||||
خرابات از جهان بیمثالی است | مقام عاشقان لاابالی است | |||||
خرابات آشیان مرغ جان است | خرابات آستان لامکان است | |||||
خراباتی خراب اندر خراب است | که در صحرای او عالم سراب است | |||||
خراباتی است بی حد و نهایت | نه آغازش کسی دیده نه غایت | |||||
اگر صد سال در وی میشتابی | نه کس را و نه خود را بازیابی | |||||
گروهی اندر او بی پا و بی سر | همه نه ممن و نه نیز کافر | |||||
شراب بیخودی در سر گرفته | به ترک جمله خیر و شر گرفته | |||||
شرابی خورده هر یک بیلب و کام | فراغت یافته از ننگ و از نام | |||||
حدیث و ماجرای شطح و طامات | خیال خلوت و نور کرامات | |||||
به بوی دردیی از دست داده | ز ذوق نیستی مست اوفتاده | |||||
عصا و رکوه و تسبیح و مسواک | گرو کرده به دردی جمله را پاک | |||||
میان آب و گل افتان و خیزان | به جای اشک خون از دیده ریزان | |||||
گهی از سرخوشی در عالم ناز | شده چون شاطران گردن افراز | |||||
گهی از روسیاهی رو به دیوار | گهی از سرخرویی بر سر دار | |||||
گهی اندر سماع از شوق جانان | شده بی پا و سر چون چرخ گردان | |||||
به هر نغمه که از مطرب شنیده | بدو وجدی از آن عالم رسیده | |||||
سماع جان نه آخر صوت و حرف است | که در هر پردهای سری شگرف است | |||||
ز سر بیرون کشیده دلق ده تو | مجرد گشته از هر رنگ و هر بو | |||||
فرو شسته بدان صاف مروق | همه رنگ سیاه و سبز و ازرق | |||||
یکی پیمانه خورده از می صاف | شده زان صوفی صافی ز اوصاف | |||||
به مژگان خاک مزبل پاک رفته | ز هر چ آن دیده از صد یک نگفته | |||||
گرفته دامن رندان خمار | ز شیخی و مریدی گشته بیزار | |||||
چه شیخی و مریدی این چه قید است | چه جای زهد و تقوی این چه شید است | |||||
اگر روی تو باشد در که و مه | بت و زنار و ترسایی تو را به |