شبستری (گلشنراز)/بنه آیینهای اندر برابر
ظاهر
بنه آیینهای اندر برابر | در او بنگر ببین آن شخص دیگر | |||||
یکی ره باز بین تا چیست آن عکس | نه این است و نه آن پس کیست آن عکس | |||||
چو من هستم به ذات خود معین | ندانم تا چه باشد سایهی من | |||||
عدم با هستی آخر چون شود ضم | نباشد نور و ظلمت هر دو با هم | |||||
چو ماضی نیست مستقبل مه و سال | چه باشد غیر از آن یک نقطهی حال | |||||
یکی نقطه است وهمی گشته ساری | تو آن را نام کرده نهر جاری | |||||
جز از من اندر این صحرا دگر کیست | بگو با من که تا صوت و صدا چیست | |||||
عرض فانی است جوهر زو مرکب | بگو کی بود یا خود کو مرکب | |||||
ز طول و عرض و از عمق است اجسام | وجودی چون پدید آمد ز اعدام | |||||
از این جنس است اصل جمله عالم | چو دانستی بیار ایمان و فالزم | |||||
جز از حق نیست دیگر هستی الحق | هوالحق گو و گر خواهی انا الحق | |||||
نمود وهمی از هستی جدا کن | نه ای بیگانه خود را آشنا کن |