شبستری (گلشنراز)/بدان اول که تا چون گشت موجود
ظاهر
بدان اول که تا چون گشت موجود | کز او انسان کامل گشت مولود | |||||
در اطوار جمادی بود پیدا | پس از روح اضافی گشت دانا | |||||
پس آنگه جنبشی کرد او ز قدرت | پس از وی شد ز حق صاحب ارادت | |||||
به طفلی کرد باز احساس عالم | در او بالفعل شد وسواس عالم | |||||
چو جزویات شد بر وی مرتب | به کلیات ره برد از مرکب | |||||
غضب شد اندر او پیدا و شهوت | وز ایشان خاست بخل و حرص و نخوت | |||||
به فعل آمد صفتهای ذمیمه | بتر شد از دد و دیو و بهیمه | |||||
تنزل را بود این نقطه اسفل | که شد با نقطهی وحدت مقابل | |||||
شد از افعال کثرت بینهایت | مقابل گشت از این رو با بدایت | |||||
اگر گردد مقید اندر این دام | به گمراهی بود کمتر ز انعام | |||||
وگر نوری رسد از عالم جان | ز فیض جذبه یا از عکس برهان | |||||
دلش با لطف حق همراز گردد | از آن راهی که آمد باز گردد | |||||
ز جذبه یا ز برهان حقیقی | رهی یابد به ایمان حقیقی | |||||
کند یک رجعت از سجین فجار | رخ آرد سوی علیین ابرار | |||||
به توبه متصف گردد در آن دم | شود در اصطفی ز اولاد آدم | |||||
ز افعال نکوهیده شود پاک | چو ادریس نبی آید بر افلاک | |||||
چو یابد از صفات بد نجاتی | شود چون نوح از آن صاحب ثباتی | |||||
نماند قدرت جزویش در کل | خلیل آسا شود صاحب توکل | |||||
ارادت با رضای حق شود ضم | رود چون موسی اندر باب اعظم | |||||
ز علم خویشتن یابد رهایی | چو عیسای نبی گردد سمایی | |||||
دهد یکباره هستی را به تاراج | درآید از پی احمد به معراج | |||||
رسد چون نقطهی آخر به اول | در آنجا نه ملک گنجد نه مرسل |