شبستری (گلشنراز)/بخاری مرتفع گردد ز دریا
ظاهر
بخاری مرتفع گردد ز دریا | به امر حق فرو بارد به صحرا | |||||
شعاع آفتاب از چرخ چارم | بر او افتد شود ترکیب با هم | |||||
کند گرمی دگر ره عزم بالا | در آویزد بدو آن آب دریا | |||||
چو با ایشان شود خاک و هوا ضم | برون آید نبات سبز و خرم | |||||
غذای جانور گردد ز تبدیل | خورد انسان و یابد باز تحلیل | |||||
شود یک نطفه و گردد در اطوار | وز او انسان شود پیدا دگر بار | |||||
چو نور نفس گویا بر تن آید | یکی جسم لطیف و روشن آید | |||||
شود طفل و جوان و کهل و کمپیر | بیابد علم و رای و فهم و تدبیر | |||||
رسد آنگه اجل از حضرت پاک | رود پاکی به پاکی خاک با خاک | |||||
هم اجزای عالم چون نباتند | که یک قطره ز دریای حیاتند | |||||
زمان چو بگذرد بر وی شود باز | همه انجام ایشان همچو آغاز | |||||
رود هر یک از ایشان سوی مرکز | که نگذارد طبیعت خوی مرکز | |||||
چو دریایی است وحدت لیک پر خون | کز او خیزد هزاران موج مجنون | |||||
نگر تا قطرهی باران ز دریا | چگونه یافت چندین شکل و اسما | |||||
بخار و ابر و باران و نم و گل | نبات و جانور انسان کامل | |||||
همه یک قطره بود آخر در اول | کز او شد این همه اشیا ممثل | |||||
جهان از عقل و نفس و چرخ و اجرام | چو آن یک قطره دان ز آغاز و انجام | |||||
اجل چون در رسد در چرخ و انجم | شود هستی همه در نیستی گم | |||||
چو موجی بر زند گردد جهان طمس | یقین گردد «کان لم تغن بالامس» | |||||
خیال از پیش برخیزد به یک بار | نماند غیر حق در دار دیار | |||||
تو را قربی شود آن لحظه حاصل | شوی تو بی تویی با دوست واصل | |||||
وصال این جایگه رفع خیال است | چو غیر از پیش برخیزد وصال است | |||||
مگو ممکن ز حد خویش بگذشت | نه او واجب شد و نه واجب او گشت | |||||
هر آن کو در معانی گشت فایق | نگوید کین بود قلب حقایق | |||||
هزاران نشاه داری خواجه در پیش | برو آمد شد خود را بیندیش | |||||
ز بحث جزو و کل نشات انسان | بگویم یک به یک پیدا و پنهان |