شبستری (گلشنراز)/بت ترسا بچه نوری است باهر
ظاهر
بت ترسا بچه نوری است باهر | که از روی بتان دارد مظاهر | |||||
کند او جمله دلها را وشاقی | گهی گردد مغنی گاه ساقی | |||||
زهی مطرب که از یک نغمهی خوش | زند در خرمن صد زاهد آتش | |||||
زهی ساقی که او از یک پیاله | کند بیخود دو صد هفتاد ساله | |||||
رود در خانقه مست شبانه | کند افسون صوفی را فسانه | |||||
وگر در مسجد آید در سحرگاه | بنگذارد در او یک مرد آگاه | |||||
رود در مدرسه چون مست مستور | فقیه از وی شود بیچاره مخمور | |||||
ز عشقش زاهدان بیچاره گشته | ز خان و مان خود آواره گشته | |||||
یکی ممن دگر را کافر او کرد | همه عالم پر از شور و شر او کرد | |||||
خرابات از لبش معمور گشته | مساجد از رخش پر نور گشته | |||||
همه کار من از وی شد میسر | بدو دیدم خلاص از نفس کافر | |||||
دلم از دانش خود صد حجب داشت | ز عجب و نخوت و تلبیس و پنداشت | |||||
درآمد از درم آن مه سحرگاه | مرا از خواب غفلت کرد آگاه | |||||
ز رویش خلوت جان گشت روشن | بدو دیدم که تا خود چیستم من | |||||
چو کردم در رخ خوبش نگاهی | برآمد از میان جانم آهی | |||||
مرا گفتا که ای شیاد سالوس | به سر شد عمرت اندر نام و ناموس | |||||
ببین تا علم و زهد و کبر و پنداشت | تو را ای نارسیده از که واداشت | |||||
نظر کردن برویم نیم ساعت | همیارزد هزاران ساله طاعت | |||||
علیالجمله رخ آن عالم آرای | مرا با من نمود آن دم سراپای | |||||
سیه شد روی جانم از خجالت | ز فوت عمر و ایام بطالت | |||||
چو دید آن ماه کز روی چو خورشید | بریدم من ز جان خویش امید | |||||
یکی پیمانه پر کرد و به من داد | که از آب وی آتش در من افتاد | |||||
کنون گفت از می بیرنگ و بیبوی | نقوش تختهی هستی فرو شوی | |||||
چو آشامیدم آن پیمانه را پاک | در افتادم ز مستی بر سر خاک | |||||
کنون نه نیستم در خود نه هستم | نه هشیارم نه مخمورم نه مستم | |||||
گهی چون چشم او دارم سری خوش | گهی چون زلف او باشم مشوش | |||||
گهی از خوی خود در گلخنم من | گهی از روی او در گلشنم من |