شبستری (گلشنراز)/اگر خواهی که بینی چشمهی خور
ظاهر
اگر خواهی که بینی چشمهی خور | تو را حاجت فتد با جسم دیگر | |||||
چو چشم سر ندارد طاقت تاب | توان خورشید تابان دید در آب | |||||
از او چون روشنی کمتر نماید | در ادراک تو حالی میفزاید | |||||
عدم آیینهی هستی است مطلق | کز او پیداست عکس تابش حق | |||||
عدم چون گشت هستی را مقابل | در او عکسی شد اندر حال حاصل | |||||
شد آن وحدت از این کثرت پدیدار | یکی را چون شمردی گشت بسیار | |||||
عدد گرچه یکی دارد بدایت | ولیکن نبودش هرگز نهایت | |||||
عدم در ذات خود چون بود صافی | از او با ظاهر آمد گنج مخفی | |||||
حدیث «کنت کنزا» را فرو خوان | که تا پیدا ببینی گنج پنهان | |||||
عدم آیینه عالم عکس و انسان | چو چشم عکس در وی شخص پنهان | |||||
تو چشم عکسی و او نور دیده است | به دیده دیده را هرگز که دیده است | |||||
جهان انسان شد و انسان جهانی | از این پاکیزهتر نبود بیانی | |||||
چو نیکو بنگری در اصل این کار | هم او بیننده هم دیده است و دیدار | |||||
حدیث قدسی این معنی بیان کرد | و بی یسمع و بی یبصر عیان کرد | |||||
جهان را سر به سر آیینهای دان | به هر یک ذره در صد مهر تابان | |||||
اگر یک قطره را دل بر شکافی | برون آید از آن صد بحر صافی | |||||
به هر جزوی ز خاک ار بنگری راست | هزاران آدم اندر وی هویداست | |||||
به اعضا پشهای همچند فیل است | در اسما قطرهای مانند نیل است | |||||
درون حبهای صد خرمن آمد | جهانی در دل یک ارزن آمد | |||||
به پر پشهای در جای جانی | درون نقطهی چشم آسمانی | |||||
بدان خردی که آمد حبهی دل | خداوند دو عالم راست منزل | |||||
در او در جمع گشته هر دو عالم | گهی ابلیس گردد گاه آدم | |||||
ببین عالم همه در هم سرشته | ملک در دیو و دیو اندر فرشته | |||||
همه با هم به هم چون دانه و بر | ز کافر ممن و ممن ز کافر | |||||
به هم جمع آمده در نقطهی حال | همه دور زمان روز و مه و سال | |||||
ازل عین ابد افتاد با هم | نزول عیسی و ایجاد آدم | |||||
ز هر یک نقطه زین دور مسلسل | هزاران شکل میگردد مشکل | |||||
ز هر یک نقطه دوری گشته دایر | هم او مرکز هم او در دور سایر | |||||
اگر یک ذره را برگیری از جای | خلل یابد همه عالم سراپای | |||||
همه سرگشته و یک جزو از ایشان | برون ننهاده پای از حد امکان | |||||
تعین هر یکی را کرده محبوس | به جزویت ز کلی گشته مایوس | |||||
تو گویی دائما در سیر و حبسند | که پیوسته میان خلع و لبسند | |||||
همه در جنبش و دائم در آرام | نه آغاز یکی پییدا نه انجام | |||||
همه از ذات خود پیوسته آگاه | وز آنجا راه برده تا به درگاه | |||||
به زیر پردهی هر ذره پنهان | جمال جانفزای روی جانان |