شبستری (گلشنراز)/اگر خواهی که این معنی بدانی
ظاهر
اگر خواهی که این معنی بدانی | تو را هم هست مرگ و زندگانی | |||||
ز هرچ آن در جهان از زیر و بالاست | مثالش در تن و جان تو پیداست | |||||
جهان چون توست یک شخص معین | تو او را گشته چون جان او تو را تن | |||||
سه گونه نوع انسان را ممات است | یکی هر لحظه وان بر حسب ذات است | |||||
دو دیگر زان ممات اختیاری است | سیم مردن مر او را اضطراری است | |||||
چو مرگ و زندگی باشد مقابل | سه نوع آمد حیاتش در سه منزل | |||||
جهان را نیست مرگ اختیاری | که آن را از همه عالم تو داری | |||||
ولی هر لحظه میگردد مبدل | در آخر هم شود مانند اول | |||||
هر آنچ آن گردد اندر حشر پیدا | ز تو در نزع میگردد هویدا | |||||
تن تو چون زمین سر آسمان است | حواست انجم و خورشید جان است | |||||
چو کوه است استخوانهایی که سخت است | نباتت موی و اطرافت درخت است | |||||
تنت در وقت مردن از ندامت | بلرزد چون زمین روز قیامت | |||||
دماغ آشفته و جان تیره گردد | حواست هم چو انجم خیره گردد | |||||
مسامت گردد از خوی هم چو دریا | تو در وی غرقه گشته بی سر و پا | |||||
شود از جانکنش ای مرد مسکین | ز سستی استخوانها پشم رنگین | |||||
به هم پیچیده گردد ساق با ساق | همه جفتی شود از جفت خود طاق | |||||
چو روح از تن به کلیت جدا شد | زمینت «قاع صف صف لاتری» شد | |||||
بدین منوال باشد حال عالم | که تو در خویش میبینی در آن دم | |||||
بقا حق راست باقی جمله فانی است | بیانش جمله در «سبع المثانی» است | |||||
به «کل من علیها فان» بیان کرد | «لفی خلق جدید» هم عیان کرد | |||||
بود ایجاد و اعدام دو عالم | چو خلق و بعث نفس ابن آدم | |||||
همیشه خلق در خلق جدید است | و گرچه مدت عمرش مدید است | |||||
همیشه فیض فضل حق تعالی | بود از شان خود اندر تجلی | |||||
از آن جانب بود ایجاد و تکمیل | وز این جانب بود هر لحظه تبدیل | |||||
ولیکن چو گذشت این طور دنیی | بقای کل بود در دار عقبی | |||||
که هر چیزی که بینی بالضرورت | دو عالم دارد از معنی و صورت | |||||
وصال اولین عین فراق است | مر آن دیگر ز «عند الله باق» است | |||||
مظاهر چون فتد بر وفق ظاهر | در اول مینماید عین آخر | |||||
بقا اسم وجود آمد ولیکن | به جایی کان بود سائر چو ساکن | |||||
هر آنچ آن هست بالقوه در این دار | به فعل آید در آن عالم به یک بار |