شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۴
ظاهر
< شاهنامه
گرازه برون آمد و گستهم | ابا برته و زنگهی یل بهم | |||||
بخوردند سوگندهای گران | که پیمان شکستن نبود اندران | |||||
کزین رزمگه برنتابیم روی | گر از گرز خون اندر آید بجوی | |||||
وزان جایگه ران بیفشاردند | برزم اندرون گرز بگذاردند | |||||
ز هر سو سپه بیکران کشته شد | زمانه همی بر بدی گشته شد | |||||
به بیژن چنین گفت گودرز پیر | کز ایدر برو زود برسان تیر | |||||
بسوی فریبرز برکش عنان | بپیش من آر اختر کاویان | |||||
مگر خود فریبرز با آن درفش | بیاید کند روی دشمن بنفش | |||||
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ | بیامد بکردار آذرگشسپ | |||||
بنزد فریبرز و با او بگفت | که ایدر چه داری سپه در نهفت | |||||
عنان را چو گردان یکی برگرای | برین کوه سر بر فزون زین مپای | |||||
اگر تو نیایی مرا ده درفش | سواران و این تیغهای بنفش | |||||
چو بیژن سخن با فریبرز گفت | نکرد او خرد با دل خویش جفت | |||||
یکی بانگ برزد به بیژن که رو | که در کار تندی و در جنگ نو | |||||
مرا شاه داد این درفش و سپاه | همین پهلوانی و تخت و کلاه | |||||
درفش از در بیژن گیو نیست | نه اندر جهان سربسر نیو نیست | |||||
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش | بزد ناگهان بر میان درفش | |||||
بدو نیمه کرد اختر کاویان | یکی نیمه برداشت گرد از میان | |||||
بیامد که آرد بنزد سپاه | چو ترکان بدیدند اختر براه | |||||
یکی شیردل لشکری جنگجوی | همه سوی بیژن نهادند روی | |||||
کشیدند گوپال و تیغ بنفش | به پیکار آن کاویانی درفش | |||||
چنین گفت هومان که آن اخترست | که نیروی ایران بدو اندر است | |||||
درفش بنفش ار بچنگ آوریم | جهان جمله بر شاه تنگ آوریم | |||||
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد | بریشان یکی تیرباران بکرد | |||||
سپه یکسر از تیر او دور شد | همی گرگ درنده را سور شد | |||||
بگفتند با گیو و با گستهم | سواران که بودند با او بهم | |||||
که مان رفت باید بتوران سپاه | ربودن ازیشان همی تاج و گاه | |||||
ز گردان ایران دلاور سران | برفتند بسیار نیزهوران | |||||
بکشتند زیشان فراوان سوار | بیامد ز ره بیژن نامدار | |||||
سپاه اندر آمد بگرد درفش | هوا شد ز گرد سواران بنفش | |||||
دگر باره از جای برخاستند | بران دشت رزمی نو آراستند | |||||
به پیش سپه کشته شد ریونیز | که کاوس را بد چو جان عزیز | |||||
یکی تاجور شاه کهتر پسر | نیاز فریبرز و جان پدر | |||||
سر و تاج او اندر آمد بخاک | بسی نامور جامه کردند چاک | |||||
ازان پس خروشی برآورد گیو | که ای نامداران و گردان نیو | |||||
چنویی نبود اندرین رزمگاه | جوان و سرافراز و فرزند شاه | |||||
نبیره جهاندار کاوس پیر | سه تن کشته شد زار بر خیره خیر | |||||
فرود سیاوش چون ریونیز | بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز | |||||
اگر تاج آن نارسیده جوان | بدشمن رسد شرم دارد روان | |||||
اگر من بجنبم ازین رزمگاه | شکست اندر آید بایران سپاه | |||||
نباید که آن افسر شهریار | بترکان رسد در صف کارزار | |||||
فزاید بر این ننگها ننگ نیز | ازین افسر و کشتن ریو نیز | |||||
چنان بد که بشنید آواز گیو | سپهبد سرافراز پیران نیو | |||||
برامد بنوی یکی کارزار | ز لشکر بران افسر نامدار | |||||
فراوان ز هر سو سپه کشته شد | سربخت گردنکشان گشته شد | |||||
برآویخت چون شیر بهرام گرد | بنیزه بریشان یکی حمله برد | |||||
بنوک سنان تاج را برگرفت | دو لشکر بدو مانده اندر شگفت | |||||
همی بود زان گونه تا تیره گشت | همی دیده از تیرگی خیره گشت | |||||
چنین هر زمانی برآشوفتند | همی بر سر یکدگر کوفتند | |||||
ز گودرزیان هشت تن زنده بود | بران رزمگه دیگر افگنده بود | |||||
هم از تخمهی گیو چون بیست و پنج | که بودند زیبای دیهیم و گنج | |||||
هم از تخم کاوس هفتاد مرد | سواران و شیران روز نبرد | |||||
جز از ریونیز آن سر تاجدار | سزد گر نیاید کسی در شمار | |||||
چو سیسد تن از تخم افراسیاب | کجا بختشان اندر آمد بخواب | |||||
ز خویشان پیران چو نهسد سوار | کم آمد برین روز در کارزار | |||||
همان دست پیران بد و روز اوی | ازان اختر گیتیافروز اوی | |||||
نبد روز پیکار ایرانیان | ازان جنگ جستن سرآمد زمان | |||||
از آوردگه روی برگاشتند | همی خستگان خوار بگذاشتند | |||||
بدانگه کجا بخت برگشته بود | دمان بارهی گستهم کشته بود | |||||
پیاده همی رفت نیزه بدست | ابا جوشن و خود برسان مست | |||||
چو بیژن بگستهم نزدیک شد | شب آمد همی روز تاریک شد | |||||
بدو گفت هین برنشین از پسم | گرامیتر از تو نباشد کسم | |||||
نشستند هر دو بران بارگی | چو خورشید شد تیره یکبارگی | |||||
همه سوی آن دامن کوهسار | گریزان برفتند برگشته کار | |||||
سواران ترکان همه شاددل | ز رنج و ز غم گشته آزاددل | |||||
بلشکرگه خویش بازآمدند | گرازنده و بزم ساز آمدند | |||||
ز گردان ایران برآمد خروش | همی کر شد از نالهی کوس گوش | |||||
دوان رفت بهرام پیش پدر | که ای پهلوان یلان سربسر | |||||
بدانگه که آن تاج برداشتم | بنیزه بابراندر افراشتم | |||||
یکی تازیانه ز من گم شدست | چو گیرند بیمایه ترکان بدست | |||||
ببهرام بر چند باشد فسوس | جهان پیش چشمم شود آبنوس | |||||
نبشته بران چرم نام منست | سپهدار پیران بگیرد بدست | |||||
شوم تیز و تازانه بازآورم | اگر چند رنج دراز آورم | |||||
مرا این ز اختر بد آید همی | که نامم بخاک اندر آید همی | |||||
بدو گفت گودرز پیر ای پسر | همی بخت خویش اندر آری بسر | |||||
ز بهر یکی چوب بسته دوال | شوی در دم اختر شوم فال | |||||
چنین گفت بهرام جنگی که من | نیم بهتر از دوده و انجمن | |||||
بجایی توان مرد کاید زمان | بکژی چرا برد باید گمان | |||||
بدو گفت گیو ای برادر مشو | فراوان مرا تازیانهست نو | |||||
یکی شوشهی زر بسیم اندر است | دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست | |||||
فرنگیس چون گنج بگشاد سر | مرا داد چندان سلیح و کمر | |||||
من آن درع و تازانه برداشتم | بتوران دگر خوار بگذاشتم | |||||
یکی نیز بخشید کاوس شاه | ز زر وز گوهر چو تابنده ماه | |||||
دگر پنج دارم همه زرنگار | برو بافته گوهر شاهوار | |||||
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو | یکی جنگ خیره میارای نو | |||||
چنین گفت با گیو بهرام گرد | که این ننگ را خرد نتوان شمرد | |||||
شما را ز رنگ و نگارست گفت | مرا آنک شد نام با ننگ جفت | |||||
گر ایدونک تازانه بازآورم | وگر سر ز گوشش بگاز آورم | |||||
بر او رای یزدان دگرگونه بود | همان گردش بخت وارونه بود | |||||
هرانگه که بخت اندر آید بخواب | ترا گفت دانا نیاید صواب | |||||
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه | درخشان شده روی گیتی ز ماه | |||||
همی زار بگریست بر کشتگان | بران داغ دل بختبرگشتگان | |||||
تن ریونیز اندران خون و خاک | شده غرق و خفتان برو چاک چاک | |||||
همی زار بگریست بهرام شیر | که زار ای جوان سوار دلیر | |||||
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک | بزرگان بایوان تو اندر مغاک | |||||
بران کشتگان بر یکایک بگشت | که بودند افگنده بر پهندشت | |||||
ازان نامداران یکی خسته بود | بشمشیر ازیشان بجان رسته بود | |||||
همی بازدانست بهرام را | بنالید و پرسید زو نام را | |||||
بدو گفت کای شیر من زندهام | بر کشتگان خوار افگندهام | |||||
سه روزست تا نان و آب آرزوست | مرا بر یکی جامه خواب آرزوست | |||||
بشد تیز بهرام تا پیش اوی | بدل مهربان و بتن خویش اوی | |||||
برو گشت گریان و رخ را بخست | بدرید پیراهن او را ببست | |||||
بدو گفت مندیش کز خستگیست | تبه بودن این ز نابستگیست | |||||
چو بستم کنون سوی لشکر شوی | وزین خستگی زود بهتر شوی | |||||
یکی تازیانه بدین رزمگاه | ز من گم شدست از پی تاج شاه | |||||
چو آن بازیابم بیایم برت | رسانم بزودی سوی لشکرت | |||||
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت | همی جست تا تازیانه بیافت | |||||
میان تل کشتگان اندرون | برآمیخته خاک بسیار و خون | |||||
فرود آمد از باره آن برگرفت | وزانجا خروشیدن اندر گرفت | |||||
خروش دم مادیان یافت اسپ | بجوشید برسان آذرگشسپ | |||||
سوی مادیان روی بنهاد تفت | غمی گشت بهرام و از پس برفت | |||||
همی شد دمان تا رسید اندروی | ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی | |||||
چو بگرفت هم در زمان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |||||
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی | سوار و تن باره پرخاک و خوی | |||||
چنان تنگدل شد بیکبارگی | که شمشیر زد بر پی بارگی | |||||
وزان جایگه تا بدین رزمگاه | پیاده بپیمود چون باد راه | |||||
سراسر همه دشت پرکشته دید | زمین چون گل و ارغوان کشته دید | |||||
همی گفت کاکنون چه سازیم روی | بر این دشت بیبارگی راهجوی | |||||
ازو سرکشان آگهی یافتند | سواری سد از قلب بشتافتند | |||||
که او را بگیرند زان رزمگاه | برندش بر پهلوان سپاه | |||||
کمان را بزه کرد بهرام شیر | ببارید تیر از کمان دلیر | |||||
چو تیری یکی در کمان راندی | بپیرامنش کس کجا ماندی | |||||
ازیشان فراوان بخست و بکشت | پیاده نپیچید و ننمود پشت | |||||
سواران همه بازگشتند ازوی | بنزدیک پیران نهادند روی | |||||
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید | ز هر سو بسی تیر گرد آورید | |||||
چو لشکر بیامد بر پهلوان | بگفتند با او سراسر گوان | |||||
فراوان سخن رفت زان رزمساز | ز پیکار او آشکارا و راز | |||||
بگفتند کاینت هژبر دلیر | پیاده نگردد خود از جنگ سیر | |||||
بپرسید پیران که این مرد کیست | ازان نامداران ورانام چیست | |||||
یکی گفت بهرام شیراوژن است | که لشکر سراسر بدو روشن است | |||||
برویین چنین گفت پیران که خیز | که بهرام را نیست جای گریز | |||||
مگر زنده او را بچنگ آوری | زمانه براساید از داوری | |||||
ز لشکر کسی را که باید ببر | کجا نامدارست و پرخاشخر | |||||
چو بشنید رویین بیامد دمان | نبودش بس اندیشهی بدگمان | |||||
بر تیر بنشست بهرام شیر | نهاده سپر بر سر و چرخ زیر | |||||
یکی تیرباران برویین بکرد | که شد ماه تابنده چون لاژورد | |||||
چو رویین پیران ز تیرش بخست | یلان را همه کند شد پای و دست | |||||
بسستی بر پهلوان آمدند | پر از درد و تیرهروان آمدند | |||||
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ | ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ | |||||
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |||||
نشست از بر بارهی تند تاز | همی رفت با او بسی رزمساز | |||||
بیامد بدو گفت کای نامدار | پیاده چرا ساختی کارزار | |||||
نه تو با سیاوش بتوران بدی | همانا بپرخاش و سوران بدی | |||||
مرا با تو نان و نمک خوردن است | نشستن همان مهر پروردن است | |||||
نباید که با این نژاد و گهر | بدین شیرمردی و چندین هنر | |||||
ز بالا بخاک اندر آید سرت | بسوزد دل مهربان مادرت | |||||
بیا تا بسازیم سوگند و بند | براهی که آید دلت را پسند | |||||
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم | چو خویشی بود رای بیشی کنیم | |||||
پیاده تو با لشکری نامدار | نتابی مخور باتنت زینهار | |||||
بدو گفت بهرام کای پهلوان | خردمند و بیناو روشنروان | |||||
مرا حاجت از تو یکی بارگیست | وگر نه مرا جنگ یکبارگیست | |||||
بدو گفت پیران که ای نامجوی | ندانی که این رای را نیست روی | |||||
ترا این به آید که گفتم سخن | دلیری و بر خیره تندی مکن | |||||
ببین تا سواران آن انجمن | نهند این چنین ننگ بر خویشتن | |||||
که چندین تن از تخمهی مهتران | ز دیهیم داران و کنداوران | |||||
ز پیکار تو کشته و خسته شد | چنین رزم ناگاه پیوسته شد | |||||
که جوید گذر سوی ایران کنون | مگر آنک جوشد ورا مغز و خون | |||||
اگر نیستی رنج افراسیاب | که گردد سرش زین سخن پرشتاب | |||||
ترا بارگی دادمی ای جوان | بدان تات بردی بر پهلوان | |||||
برفت او و آمد ز لشکر تژاو | سواری که بودیش با شیر تاو | |||||
ز پیران بپرسید و پیران بگفت | که بهرام را از یلان نیست جفت | |||||
بمهرش بدادم بسی پند خوب | نمودم بدو راه و پیوند خوب | |||||
سخن را نبد بر دلش هیچ راه | همی راه جوید بایران سپاه | |||||
بپیران چنین گفت جنگی تژاو | که با مهر جان ترا نیست تاو | |||||
شوم گر پیاده بچنگ آرمش | سر اندر زمان زیر سنگ آرمش | |||||
بیامد شتابان بدان رزمگاه | کجا بود بهرام یل بیسپاه | |||||
چو بهرام را دید نیزه بدست | یکی برخروشید چون پیل مست | |||||
بدو گفت ازین لشکر نامدار | پیاده یکی مرد و چندین سوار | |||||
بایران گرازید خواهی همی | سرت برفرازید خواهی همی | |||||
سران را سپردی سر اندر زمان | گه آمد که بر تو سرآید زمان | |||||
پس آنگه بفرمود کاندر نهید | بتیر و بگرز و بژوپین دهید | |||||
برو انجمن شد یکی لشکری | هرانکس که بد از دلیران سری | |||||
کمان را بزه کرد بهرام گرد | بتیر از هوا روشنایی ببرد | |||||
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت | چو دریای خون شد همه کوه و دشت | |||||
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ | همی خون چکانید بر تیره میغ | |||||
چو رزمش برین گونه پیوسته شد | بتیرش دلاور بسی خسته شد | |||||
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو | پس پشت او اندر آمد تژاو | |||||
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی | که شیر اندر آمد ز بالا بروی | |||||
جدا شد ز تن دست خنجرگزار | فروماند از رزم و برگشت کار | |||||
تژاو ستمگاره را دل بسوخت | بکردار آتش رخش برفروخت | |||||
بپیچید ازو روی پر درد و شرم | بجوش آمدش در جگر خون گرم | |||||
چو خورشید تابنده بنمود پشت | دل گیو گشت از برادر درشت | |||||
ببیژن چنین گفت کای رهنمای | برادر نیامد همی باز جای | |||||
بباید شدن تا وراکار چیست | نباید که بر رفته باید گریست | |||||
دلیران برفتند هر دو چو گرد | بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد | |||||
بدیدار بهرامشان بد نیاز | همی خسته و کشته جستند باز | |||||
همه دشت پرخسته و کشته بود | جهانی بخون اندر آغشته بود | |||||
دلیران چو بهرام را یافتند | پر از آب و خون دیده بشتافتند | |||||
بخاک و بخون اندر افگنده خوار | فتاده ازو دست و برگشته کار | |||||
همی ریخت آب از بر چهراوی | پر از خون دو تن دیده از مهر اوی | |||||
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم | تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم | |||||
چنین گفت با گیو کای نامجوی | مرا چون بپوشی بتابوت روی | |||||
تو کین برادر بخواه از تژاو | ندارد مگر گاو با شیر تاو | |||||
مرا دید پیران ویسه نخست | که با من بدش روزگاری نشست | |||||
همه نامداران و گردان چین | بجستند با من بغاز کین | |||||
تن من تژاو جفاپیشه خست | نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست | |||||
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد | ببارید گیو از مژه آب زرد | |||||
بدادار دارنده سوگند خورد | بروز سپید و شب لاژورد | |||||
که جز ترگ رومی نبیند سرم | مگر کین بهرام بازآورم | |||||
پر از درد و پر کین بزین برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |||||
بدانگه که شد روی گیتی سیاه | تژاو از طلایه برآمد براه | |||||
چو از دور گیو دلیرش بدید | عنان را بپیچید و دم درکشید | |||||
چو دانست کز لشکر اندر گذشت | ز گردان و گردنکشان دور گشت | |||||
سوی او بیفکند پیچان کمند | میان تژاو اندر آمد به بند | |||||
بران اندر آورد و برگشت زود | پس آسانش از پشت زین در ربود | |||||
بخاک اندر افگند خوار و نژند | فرود آمد و دست کردش به بند | |||||
نشست از بر اسپ و او را کشان | پس اندر همی برد چون بیهشان | |||||
چنین گفت با او بخواهش تژاو | که با من نماند ای دلیر ایچ تاو | |||||
چه کردم کزین بیشمار انجمن | شب تیره دوزخ نمودی بمن | |||||
بزد بر سرش تازیانه دویست | بدو گفت کین جای گفتار نیست | |||||
ندانی همی ای بد شور بخت | که در باغ کین تازه کشتی درخت | |||||
که بالاش با چرخ همبر بود | تنش خون خورد بار او سر بود | |||||
شکار تو بهرام باید بجنگ | ببینی کنون زخم کام نهنگ | |||||
چنین گفت با گیو جنگی تژاو | که تو چون عقابی و من چون چکاو | |||||
ز بهرام بر بد نبردم گمان | نه او را بدست من آمد زمان | |||||
که من چون رسیدم سواران چین | ورا کشته بودند بر دشت کین | |||||
بران بد که بهرام بیجان شدست | ز دردش دل گیو پیچان شدست | |||||
کشانش بیارد گیو دلیر | بپیش جگر خسته بهرام شیر | |||||
بدو گفت کاینک سر بیوفا | مکافات سازم جفا را جفا | |||||
سپاس از جهانآفرین کردگار | که چندان زمان دیدم از روزگار | |||||
که تیرهروان بداندیش تو | بپردازم اکنون من از پیش تو | |||||
همی کرد خواهش بریشان تژاو | همی خواست از کشتن خویش تاو | |||||
همی گفت ار ایدونک این کار بود | سر من بخنجر بریدن چه سود | |||||
یکی بنده باشم روان ترا | پرستش کنم گوربان ترا | |||||
چنین گفت با گیو بهرام شیر | که ای نامور نامدار دلیر | |||||
گر ایدونک از وی بمن بد رسید | همان روز مرگش نباید چشید | |||||
سر پر گناهش روان داد من | بمان تا کند در جهان یاد من | |||||
برادر چو بهرام را خسته دید | تژاو جفا پیشه را بسته دید | |||||
خروشید و بگرفت ریش تژاو | بریدش سر از تن بسان چکاو | |||||
دل گیو زان پس بریشان بسوخت | روانش ز غم آتشی برفروخت | |||||
خروشی برآورد کاندر جهان | که دید این شگفت آشکار و نهان | |||||
که گر من کشم ور کشی پیش من | برادر بود گر کسی خویش من | |||||
بگفت این و بهرام یل جان بداد | جهان را چنین است ساز ونهاد | |||||
عنان بزرگی هرآنکو بجست | نخستین بباید بخون دست شست | |||||
اگر خود کشد گر کشندش بدرد | بگرد جهان تا توانی مگرد | |||||
خروشان بر اسپ تژاوش ببست | به بیژن سپرد آنگهی برنشست | |||||
بیاوردش از جایگاه تژاو | بنزدیک ایران دلش پر ز تاو | |||||
چو شد دور زان جایگاه نبرد | بکردار ایوان یکی دخمه کرد | |||||
بیاگند مغزش بمشک و عبیر | تنش را بپوشید چینی حریر | |||||
برآیین شاهانش بر تخت عاج | بخوابید و آویخت بر سرش تاج | |||||
سر دخمه کردند سرخ و کبود | تو گفتی که بهرام هرگز نبود | |||||
شد آن لشکر نامور سوگوار | ز بهرام وز گردش روزگار | |||||
چو برزد سر از کوه تابنده شید | برآمد سر تاج روز سپید | |||||
سپاه پراگنده گردآمدند | همی هر کسی داستانها زدند | |||||
که چندین ز ایرانیان کشته شد | سربخت سالار برگشته شد | |||||
چنین چیره دست ترکان بجنگ | سپه را کنون نیست جای درنگ | |||||
بر شاه باید شدن بیگمان | ببینیم تا بر چه گردد زمان | |||||
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست | مرا و تو را جای آهنگ نیست | |||||
پسر بیپدر شد پدر بیپسر | بشد کشته و زنده خسته جگر | |||||
اگر جنگ فرمان دهد شهریار | بسازد یکی لشکر نامدار | |||||
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ | کنیم این جهان بر بداندیش تنگ | |||||
برین رای زان مرز گشتند باز | همه دل پر از خون و جان پر گداز | |||||
برادر ز خون برادر به درد | زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد | |||||
برفتند یکسر سوی کاسه رود | روانشان ازان کشتگان پر درود | |||||
طلایه بیامد بپیش سپاه | کسی را ندید اندران جایگاه | |||||
بپیران فرستاد زود آگهی | کز ایرانیان گشت گیتی تهی | |||||
چو بشنید پیران هم اندر زمان | بهر سو فرستاد کارآگهان | |||||
چو برگشتن مهتران شد درست | سپهبد روان را ز انده بشست | |||||
بیامد بشبگیر خود با سپاه | همی گشت بر گرد آن رزمگاه | |||||
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ | سراپرده و خیمه بد همچو باغ | |||||
بلشکر ببخشید خود برگرفت | ز کار جهان مانده اندر شگفت | |||||
که روزی فرازست و روزی نشیب | گهی شاد دارد گهی با نهیب | |||||
همان به که با جام مانیم روز | همی بگذرانیم روزی بروز | |||||
بدان آگهی نزد افراسیاب | هیونی برافگند هنگام خواب | |||||
سپهبد بدان آگهی شاد شد | ز تیمار و درددل آزاد شد | |||||
همه لشکرش گشته روشنروان | ببستند آیین ره پهلوان | |||||
همه جامهی زینت آویختند | درم بر سر او همی ریختند | |||||
چو آمد بنزدیکی شهر شاه | سپهبد پذیره شدش با سپاه | |||||
برو آفرین کرد و بسیار گفت | که از پهلوانان ترا نیست جفت | |||||
دو هفته ز ایوان افراسیاب | همی بر شد آواز چنگ و رباب | |||||
سیم هفته پیران چنان کرد رای | که با شادمانی شود باز جای | |||||
یکی خلعت آراست افراسیاب | که گر برشماری بگیرد شتاب | |||||
ز دینار وز گوهر شاهوار | ز زرین کمرهای گوهرنگار | |||||
از اسپان تازی بزرین ستام | ز شمشیر هندی بزرین نیام | |||||
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج | ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج | |||||
پرستار چینی و رومی غلام | پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام | |||||
بنزدیک پیران فرستاد چیز | ازان پس بسی پندها داد نیز | |||||
که با موبدان باش و بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |||||
نگه کن خردمند کارآگهان | بهرجای بفرست گرد جهان | |||||
که کیخسرو امروز با خواستست | بداد و دهش گیتی آراستست | |||||
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه | چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه | |||||
ز برگشتن دشمن ایمن مشو | زمان تا زمان آگهی خواه نو | |||||
بجایی که رستم بود پهلوان | تو ایمن بخسپی بپیچد روان | |||||
پذیرفت پیران همه پند اوی | که سالار او بود و پیوند اوی | |||||
سپهدار پیران و آن انجمن | نهادند سر سوی راه ختن | |||||
بپای آمد این داستان فرود | کنون رزم کاموس باید سرود |