شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۴
< شاهنامه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | شاهنامه از فردوسی (گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۴) |
' |
گرازه برون آمد و گستهم | ابا برته و زنگهی یل بهم | |||
بخوردند سوگندهای گران | که پیمان شکستن نبود اندران | |||
کزین رزمگه برنتابیم روی | گر از گرز خون اندر آید بجوی | |||
وزان جایگه ران بیفشاردند | برزم اندرون گرز بگذاردند | |||
ز هر سو سپه بیکران کشته شد | زمانه همی بر بدی گشته شد | |||
به بیژن چنین گفت گودرز پیر | کز ایدر برو زود برسان تیر | |||
بسوی فریبرز برکش عنان | بپیش من آر اختر کاویان | |||
مگر خود فریبرز با آن درفش | بیاید کند روی دشمن بنفش | |||
چو بشنید بیژن برانگیخت اسپ | بیامد بکردار آذرگشسپ | |||
بنزد فریبرز و با او بگفت | که ایدر چه داری سپه در نهفت | |||
عنان را چو گردان یکی برگرای | برین کوه سر بر فزون زین مپای | |||
اگر تو نیایی مرا ده درفش | سواران و این تیغهای بنفش | |||
چو بیژن سخن با فریبرز گفت | نکرد او خرد با دل خویش جفت | |||
یکی بانگ برزد به بیژن که رو | که در کار تندی و در جنگ نو | |||
مرا شاه داد این درفش و سپاه | همین پهلوانی و تخت و کلاه | |||
درفش از در بیژن گیو نیست | نه اندر جهان سربسر نیو نیست | |||
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش | بزد ناگهان بر میان درفش | |||
بدو نیمه کرد اختر کاویان | یکی نیمه برداشت گرد از میان | |||
بیامد که آرد بنزد سپاه | چو ترکان بدیدند اختر براه | |||
یکی شیردل لشکری جنگجوی | همه سوی بیژن نهادند روی | |||
کشیدند گوپال و تیغ بنفش | به پیکار آن کاویانی درفش | |||
چنین گفت هومان که آن اخترست | که نیروی ایران بدو اندر است | |||
درفش بنفش ار بچنگ آوریم | جهان جمله بر شاه تنگ آوریم | |||
کمان را بزه کرد بیژن چو گرد | بریشان یکی تیرباران بکرد | |||
سپه یکسر از تیر او دور شد | همی گرگ درنده را سور شد | |||
بگفتند با گیو و با گستهم | سواران که بودند با او بهم | |||
که مان رفت باید بتوران سپاه | ربودن ازیشان همی تاج و گاه | |||
ز گردان ایران دلاور سران | برفتند بسیار نیزهوران | |||
بکشتند زیشان فراوان سوار | بیامد ز ره بیژن نامدار | |||
سپاه اندر آمد بگرد درفش | هوا شد ز گرد سواران بنفش | |||
دگر باره از جای برخاستند | بران دشت رزمی نو آراستند | |||
به پیش سپه کشته شد ریونیز | که کاوس را بد چو جان عزیز | |||
یکی تاجور شاه کهتر پسر | نیاز فریبرز و جان پدر | |||
سر و تاج او اندر آمد بخاک | بسی نامور جامه کردند چاک | |||
ازان پس خروشی برآورد گیو | که ای نامداران و گردان نیو | |||
چنویی نبود اندرین رزمگاه | جوان و سرافراز و فرزند شاه | |||
نبیره جهاندار کاوس پیر | سه تن کشته شد زار بر خیره خیر | |||
فرود سیاوش چون ریونیز | بگیتی فزون زین شگفتی چه چیز | |||
اگر تاج آن نارسیده جوان | بدشمن رسد شرم دارد روان | |||
اگر من بجنبم ازین رزمگاه | شکست اندر آید بایران سپاه | |||
نباید که آن افسر شهریار | بترکان رسد در صف کارزار | |||
فزاید بر این ننگها ننگ نیز | ازین افسر و کشتن ریو نیز | |||
چنان بد که بشنید آواز گیو | سپهبد سرافراز پیران نیو | |||
برامد بنوی یکی کارزار | ز لشکر بران افسر نامدار | |||
فراوان ز هر سو سپه کشته شد | سربخت گردنکشان گشته شد | |||
برآویخت چون شیر بهرام گرد | بنیزه بریشان یکی حمله برد | |||
بنوک سنان تاج را برگرفت | دو لشکر بدو مانده اندر شگفت | |||
همی بود زان گونه تا تیره گشت | همی دیده از تیرگی خیره گشت | |||
چنین هر زمانی برآشوفتند | همی بر سر یکدگر کوفتند | |||
ز گودرزیان هشت تن زنده بود | بران رزمگه دیگر افگنده بود | |||
هم از تخمهی گیو چون بیست و پنج | که بودند زیبای دیهیم و گنج | |||
هم از تخم کاوس هفتاد مرد | سواران و شیران روز نبرد | |||
جز از ریونیز آن سر تاجدار | سزد گر نیاید کسی در شمار | |||
چو سیسد تن از تخم افراسیاب | کجا بختشان اندر آمد بخواب | |||
ز خویشان پیران چو نهسد سوار | کم آمد برین روز در کارزار | |||
همان دست پیران بد و روز اوی | ازان اختر گیتیافروز اوی | |||
نبد روز پیکار ایرانیان | ازان جنگ جستن سرآمد زمان | |||
از آوردگه روی برگاشتند | همی خستگان خوار بگذاشتند | |||
بدانگه کجا بخت برگشته بود | دمان بارهی گستهم کشته بود | |||
پیاده همی رفت نیزه بدست | ابا جوشن و خود برسان مست | |||
چو بیژن بگستهم نزدیک شد | شب آمد همی روز تاریک شد | |||
بدو گفت هین برنشین از پسم | گرامیتر از تو نباشد کسم | |||
نشستند هر دو بران بارگی | چو خورشید شد تیره یکبارگی | |||
همه سوی آن دامن کوهسار | گریزان برفتند برگشته کار | |||
سواران ترکان همه شاددل | ز رنج و ز غم گشته آزاددل | |||
بلشکرگه خویش بازآمدند | گرازنده و بزم ساز آمدند | |||
ز گردان ایران برآمد خروش | همی کر شد از نالهی کوس گوش | |||
دوان رفت بهرام پیش پدر | که ای پهلوان یلان سربسر | |||
بدانگه که آن تاج برداشتم | بنیزه بابراندر افراشتم | |||
یکی تازیانه ز من گم شدست | چو گیرند بیمایه ترکان بدست | |||
ببهرام بر چند باشد فسوس | جهان پیش چشمم شود آبنوس | |||
نبشته بران چرم نام منست | سپهدار پیران بگیرد بدست | |||
شوم تیز و تازانه بازآورم | اگر چند رنج دراز آورم | |||
مرا این ز اختر بد آید همی | که نامم بخاک اندر آید همی | |||
بدو گفت گودرز پیر ای پسر | همی بخت خویش اندر آری بسر | |||
ز بهر یکی چوب بسته دوال | شوی در دم اختر شوم فال | |||
چنین گفت بهرام جنگی که من | نیم بهتر از دوده و انجمن | |||
بجایی توان مرد کاید زمان | بکژی چرا برد باید گمان | |||
بدو گفت گیو ای برادر مشو | فراوان مرا تازیانهست نو | |||
یکی شوشهی زر بسیم اندر است | دو شیبش ز خوشاب وز گوهرست | |||
فرنگیس چون گنج بگشاد سر | مرا داد چندان سلیح و کمر | |||
من آن درع و تازانه برداشتم | بتوران دگر خوار بگذاشتم | |||
یکی نیز بخشید کاوس شاه | ز زر وز گوهر چو تابنده ماه | |||
دگر پنج دارم همه زرنگار | برو بافته گوهر شاهوار | |||
ترا بخشم این هفت ز ایدر مرو | یکی جنگ خیره میارای نو | |||
چنین گفت با گیو بهرام گرد | که این ننگ را خرد نتوان شمرد | |||
شما را ز رنگ و نگارست گفت | مرا آنک شد نام با ننگ جفت | |||
گر ایدونک تازانه بازآورم | وگر سر ز گوشش بگاز آورم | |||
بر او رای یزدان دگرگونه بود | همان گردش بخت وارونه بود | |||
هرانگه که بخت اندر آید بخواب | ترا گفت دانا نیاید صواب | |||
بزد اسپ و آمد بران رزمگاه | درخشان شده روی گیتی ز ماه | |||
همی زار بگریست بر کشتگان | بران داغ دل بختبرگشتگان | |||
تن ریونیز اندران خون و خاک | شده غرق و خفتان برو چاک چاک | |||
همی زار بگریست بهرام شیر | که زار ای جوان سوار دلیر | |||
چو تو کشته اکنون چه یک مشت خاک | بزرگان بایوان تو اندر مغاک | |||
بران کشتگان بر یکایک بگشت | که بودند افگنده بر پهندشت | |||
ازان نامداران یکی خسته بود | بشمشیر ازیشان بجان رسته بود | |||
همی بازدانست بهرام را | بنالید و پرسید زو نام را | |||
بدو گفت کای شیر من زندهام | بر کشتگان خوار افگندهام | |||
سه روزست تا نان و آب آرزوست | مرا بر یکی جامه خواب آرزوست | |||
بشد تیز بهرام تا پیش اوی | بدل مهربان و بتن خویش اوی | |||
برو گشت گریان و رخ را بخست | بدرید پیراهن او را ببست | |||
بدو گفت مندیش کز خستگیست | تبه بودن این ز نابستگیست | |||
چو بستم کنون سوی لشکر شوی | وزین خستگی زود بهتر شوی | |||
یکی تازیانه بدین رزمگاه | ز من گم شدست از پی تاج شاه | |||
چو آن بازیابم بیایم برت | رسانم بزودی سوی لشکرت | |||
وزانجا سوی قلب لشکر شتافت | همی جست تا تازیانه بیافت | |||
میان تل کشتگان اندرون | برآمیخته خاک بسیار و خون | |||
فرود آمد از باره آن برگرفت | وزانجا خروشیدن اندر گرفت | |||
خروش دم مادیان یافت اسپ | بجوشید برسان آذرگشسپ | |||
سوی مادیان روی بنهاد تفت | غمی گشت بهرام و از پس برفت | |||
همی شد دمان تا رسید اندروی | ز ترگ و ز خفتان پر از آب روی | |||
چو بگرفت هم در زمان برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |||
چو بفشارد ران هیچ نگذارد پی | سوار و تن باره پرخاک و خوی | |||
چنان تنگدل شد بیکبارگی | که شمشیر زد بر پی بارگی | |||
وزان جایگه تا بدین رزمگاه | پیاده بپیمود چون باد راه | |||
سراسر همه دشت پرکشته دید | زمین چون گل و ارغوان کشته دید | |||
همی گفت کاکنون چه سازیم روی | بر این دشت بیبارگی راهجوی | |||
ازو سرکشان آگهی یافتند | سواری سد از قلب بشتافتند | |||
که او را بگیرند زان رزمگاه | برندش بر پهلوان سپاه | |||
کمان را بزه کرد بهرام شیر | ببارید تیر از کمان دلیر | |||
چو تیری یکی در کمان راندی | بپیرامنش کس کجا ماندی | |||
ازیشان فراوان بخست و بکشت | پیاده نپیچید و ننمود پشت | |||
سواران همه بازگشتند ازوی | بنزدیک پیران نهادند روی | |||
چو لشکر ز بهرام شد ناپدید | ز هر سو بسی تیر گرد آورید | |||
چو لشکر بیامد بر پهلوان | بگفتند با او سراسر گوان | |||
فراوان سخن رفت زان رزمساز | ز پیکار او آشکارا و راز | |||
بگفتند کاینت هژبر دلیر | پیاده نگردد خود از جنگ سیر | |||
بپرسید پیران که این مرد کیست | ازان نامداران ورانام چیست | |||
یکی گفت بهرام شیراوژن است | که لشکر سراسر بدو روشن است | |||
برویین چنین گفت پیران که خیز | که بهرام را نیست جای گریز | |||
مگر زنده او را بچنگ آوری | زمانه براساید از داوری | |||
ز لشکر کسی را که باید ببر | کجا نامدارست و پرخاشخر | |||
چو بشنید رویین بیامد دمان | نبودش بس اندیشهی بدگمان | |||
بر تیر بنشست بهرام شیر | نهاده سپر بر سر و چرخ زیر | |||
یکی تیرباران برویین بکرد | که شد ماه تابنده چون لاژورد | |||
چو رویین پیران ز تیرش بخست | یلان را همه کند شد پای و دست | |||
بسستی بر پهلوان آمدند | پر از درد و تیرهروان آمدند | |||
که هرگز چنین یک پیاده بجنگ | ز دریا ندیدیم جنگی نهنگ | |||
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |||
نشست از بر بارهی تند تاز | همی رفت با او بسی رزمساز | |||
بیامد بدو گفت کای نامدار | پیاده چرا ساختی کارزار | |||
نه تو با سیاوش بتوران بدی | همانا بپرخاش و سوران بدی | |||
مرا با تو نان و نمک خوردن است | نشستن همان مهر پروردن است | |||
نباید که با این نژاد و گهر | بدین شیرمردی و چندین هنر | |||
ز بالا بخاک اندر آید سرت | بسوزد دل مهربان مادرت | |||
بیا تا بسازیم سوگند و بند | براهی که آید دلت را پسند | |||
ازان پس یکی با تو خویشی کنیم | چو خویشی بود رای بیشی کنیم | |||
پیاده تو با لشکری نامدار | نتابی مخور باتنت زینهار | |||
بدو گفت بهرام کای پهلوان | خردمند و بیناو روشنروان | |||
مرا حاجت از تو یکی بارگیست | وگر نه مرا جنگ یکبارگیست | |||
بدو گفت پیران که ای نامجوی | ندانی که این رای را نیست روی | |||
ترا این به آید که گفتم سخن | دلیری و بر خیره تندی مکن | |||
ببین تا سواران آن انجمن | نهند این چنین ننگ بر خویشتن | |||
که چندین تن از تخمهی مهتران | ز دیهیم داران و کنداوران | |||
ز پیکار تو کشته و خسته شد | چنین رزم ناگاه پیوسته شد | |||
که جوید گذر سوی ایران کنون | مگر آنک جوشد ورا مغز و خون | |||
اگر نیستی رنج افراسیاب | که گردد سرش زین سخن پرشتاب | |||
ترا بارگی دادمی ای جوان | بدان تات بردی بر پهلوان | |||
برفت او و آمد ز لشکر تژاو | سواری که بودیش با شیر تاو | |||
ز پیران بپرسید و پیران بگفت | که بهرام را از یلان نیست جفت | |||
بمهرش بدادم بسی پند خوب | نمودم بدو راه و پیوند خوب | |||
سخن را نبد بر دلش هیچ راه | همی راه جوید بایران سپاه | |||
بپیران چنین گفت جنگی تژاو | که با مهر جان ترا نیست تاو | |||
شوم گر پیاده بچنگ آرمش | سر اندر زمان زیر سنگ آرمش | |||
بیامد شتابان بدان رزمگاه | کجا بود بهرام یل بیسپاه | |||
چو بهرام را دید نیزه بدست | یکی برخروشید چون پیل مست | |||
بدو گفت ازین لشکر نامدار | پیاده یکی مرد و چندین سوار | |||
بایران گرازید خواهی همی | سرت برفرازید خواهی همی | |||
سران را سپردی سر اندر زمان | گه آمد که بر تو سرآید زمان | |||
پس آنگه بفرمود کاندر نهید | بتیر و بگرز و بژوپین دهید | |||
برو انجمن شد یکی لشکری | هرانکس که بد از دلیران سری | |||
کمان را بزه کرد بهرام گرد | بتیر از هوا روشنایی ببرد | |||
چو تیر اسپری شد سوی نیزه گشت | چو دریای خون شد همه کوه و دشت | |||
چو نیزه قلم شد بگرز و بتیغ | همی خون چکانید بر تیره میغ | |||
چو رزمش برین گونه پیوسته شد | بتیرش دلاور بسی خسته شد | |||
چو بهرام یل گشت بیتوش و تاو | پس پشت او اندر آمد تژاو | |||
یکی تیغ زد بر سر کتف اوی | که شیر اندر آمد ز بالا بروی | |||
جدا شد ز تن دست خنجرگزار | فروماند از رزم و برگشت کار | |||
تژاو ستمگاره را دل بسوخت | بکردار آتش رخش برفروخت | |||
بپیچید ازو روی پر درد و شرم | بجوش آمدش در جگر خون گرم | |||
چو خورشید تابنده بنمود پشت | دل گیو گشت از برادر درشت | |||
ببیژن چنین گفت کای رهنمای | برادر نیامد همی باز جای | |||
بباید شدن تا وراکار چیست | نباید که بر رفته باید گریست | |||
دلیران برفتند هر دو چو گرد | بدان جای پرخاش و ننگ و نبرد | |||
بدیدار بهرامشان بد نیاز | همی خسته و کشته جستند باز | |||
همه دشت پرخسته و کشته بود | جهانی بخون اندر آغشته بود | |||
دلیران چو بهرام را یافتند | پر از آب و خون دیده بشتافتند | |||
بخاک و بخون اندر افگنده خوار | فتاده ازو دست و برگشته کار | |||
همی ریخت آب از بر چهراوی | پر از خون دو تن دیده از مهر اوی | |||
چو بازآمدش هوش بگشاد چشم | تنش پر ز خون بود و دل پر ز خشم | |||
چنین گفت با گیو کای نامجوی | مرا چون بپوشی بتابوت روی | |||
تو کین برادر بخواه از تژاو | ندارد مگر گاو با شیر تاو | |||
مرا دید پیران ویسه نخست | که با من بدش روزگاری نشست | |||
همه نامداران و گردان چین | بجستند با من بغاز کین | |||
تن من تژاو جفاپیشه خست | نکرد ایچ یاد از نژاد و نشست | |||
چو بهرام گرد این سخن یاد کرد | ببارید گیو از مژه آب زرد | |||
بدادار دارنده سوگند خورد | بروز سپید و شب لاژورد | |||
که جز ترگ رومی نبیند سرم | مگر کین بهرام بازآورم | |||
پر از درد و پر کین بزین برنشست | یکی تیغ هندی گرفته بدست | |||
بدانگه که شد روی گیتی سیاه | تژاو از طلایه برآمد براه | |||
چو از دور گیو دلیرش بدید | عنان را بپیچید و دم درکشید | |||
چو دانست کز لشکر اندر گذشت | ز گردان و گردنکشان دور گشت | |||
سوی او بیفکند پیچان کمند | میان تژاو اندر آمد به بند | |||
بران اندر آورد و برگشت زود | پس آسانش از پشت زین در ربود | |||
بخاک اندر افگند خوار و نژند | فرود آمد و دست کردش به بند | |||
نشست از بر اسپ و او را کشان | پس اندر همی برد چون بیهشان | |||
چنین گفت با او بخواهش تژاو | که با من نماند ای دلیر ایچ تاو | |||
چه کردم کزین بیشمار انجمن | شب تیره دوزخ نمودی بمن | |||
بزد بر سرش تازیانه دویست | بدو گفت کین جای گفتار نیست | |||
ندانی همی ای بد شور بخت | که در باغ کین تازه کشتی درخت | |||
که بالاش با چرخ همبر بود | تنش خون خورد بار او سر بود | |||
شکار تو بهرام باید بجنگ | ببینی کنون زخم کام نهنگ | |||
چنین گفت با گیو جنگی تژاو | که تو چون عقابی و من چون چکاو | |||
ز بهرام بر بد نبردم گمان | نه او را بدست من آمد زمان | |||
که من چون رسیدم سواران چین | ورا کشته بودند بر دشت کین | |||
بران بد که بهرام بیجان شدست | ز دردش دل گیو پیچان شدست | |||
کشانش بیارد گیو دلیر | بپیش جگر خسته بهرام شیر | |||
بدو گفت کاینک سر بیوفا | مکافات سازم جفا را جفا | |||
سپاس از جهانآفرین کردگار | که چندان زمان دیدم از روزگار | |||
که تیرهروان بداندیش تو | بپردازم اکنون من از پیش تو | |||
همی کرد خواهش بریشان تژاو | همی خواست از کشتن خویش تاو | |||
همی گفت ار ایدونک این کار بود | سر من بخنجر بریدن چه سود | |||
یکی بنده باشم روان ترا | پرستش کنم گوربان ترا | |||
چنین گفت با گیو بهرام شیر | که ای نامور نامدار دلیر | |||
گر ایدونک از وی بمن بد رسید | همان روز مرگش نباید چشید | |||
سر پر گناهش روان داد من | بمان تا کند در جهان یاد من | |||
برادر چو بهرام را خسته دید | تژاو جفا پیشه را بسته دید | |||
خروشید و بگرفت ریش تژاو | بریدش سر از تن بسان چکاو | |||
دل گیو زان پس بریشان بسوخت | روانش ز غم آتشی برفروخت | |||
خروشی برآورد کاندر جهان | که دید این شگفت آشکار و نهان | |||
که گر من کشم ور کشی پیش من | برادر بود گر کسی خویش من | |||
بگفت این و بهرام یل جان بداد | جهان را چنین است ساز ونهاد | |||
عنان بزرگی هرآنکو بجست | نخستین بباید بخون دست شست | |||
اگر خود کشد گر کشندش بدرد | بگرد جهان تا توانی مگرد | |||
خروشان بر اسپ تژاوش ببست | به بیژن سپرد آنگهی برنشست | |||
بیاوردش از جایگاه تژاو | بنزدیک ایران دلش پر ز تاو | |||
چو شد دور زان جایگاه نبرد | بکردار ایوان یکی دخمه کرد | |||
بیاگند مغزش بمشک و عبیر | تنش را بپوشید چینی حریر | |||
برآیین شاهانش بر تخت عاج | بخوابید و آویخت بر سرش تاج | |||
سر دخمه کردند سرخ و کبود | تو گفتی که بهرام هرگز نبود | |||
شد آن لشکر نامور سوگوار | ز بهرام وز گردش روزگار | |||
چو برزد سر از کوه تابنده شید | برآمد سر تاج روز سپید | |||
سپاه پراگنده گردآمدند | همی هر کسی داستانها زدند | |||
که چندین ز ایرانیان کشته شد | سربخت سالار برگشته شد | |||
چنین چیره دست ترکان بجنگ | سپه را کنون نیست جای درنگ | |||
بر شاه باید شدن بیگمان | ببینیم تا بر چه گردد زمان | |||
اگر شاه را دل پر از جنگ نیست | مرا و تو را جای آهنگ نیست | |||
پسر بیپدر شد پدر بیپسر | بشد کشته و زنده خسته جگر | |||
اگر جنگ فرمان دهد شهریار | بسازد یکی لشکر نامدار | |||
بیاییم و دلها پر از کین و جنگ | کنیم این جهان بر بداندیش تنگ | |||
برین رای زان مرز گشتند باز | همه دل پر از خون و جان پر گداز | |||
برادر ز خون برادر به درد | زبانشان ز خویشان پر از یاد کرد | |||
برفتند یکسر سوی کاسه رود | روانشان ازان کشتگان پر درود | |||
طلایه بیامد بپیش سپاه | کسی را ندید اندران جایگاه | |||
بپیران فرستاد زود آگهی | کز ایرانیان گشت گیتی تهی | |||
چو بشنید پیران هم اندر زمان | بهر سو فرستاد کارآگهان | |||
چو برگشتن مهتران شد درست | سپهبد روان را ز انده بشست | |||
بیامد بشبگیر خود با سپاه | همی گشت بر گرد آن رزمگاه | |||
همه کوه و هم دشت و هامون و راغ | سراپرده و خیمه بد همچو باغ | |||
بلشکر ببخشید خود برگرفت | ز کار جهان مانده اندر شگفت | |||
که روزی فرازست و روزی نشیب | گهی شاد دارد گهی با نهیب | |||
همان به که با جام مانیم روز | همی بگذرانیم روزی بروز | |||
بدان آگهی نزد افراسیاب | هیونی برافگند هنگام خواب | |||
سپهبد بدان آگهی شاد شد | ز تیمار و درددل آزاد شد | |||
همه لشکرش گشته روشنروان | ببستند آیین ره پهلوان | |||
همه جامهی زینت آویختند | درم بر سر او همی ریختند | |||
چو آمد بنزدیکی شهر شاه | سپهبد پذیره شدش با سپاه | |||
برو آفرین کرد و بسیار گفت | که از پهلوانان ترا نیست جفت | |||
دو هفته ز ایوان افراسیاب | همی بر شد آواز چنگ و رباب | |||
سیم هفته پیران چنان کرد رای | که با شادمانی شود باز جای | |||
یکی خلعت آراست افراسیاب | که گر برشماری بگیرد شتاب | |||
ز دینار وز گوهر شاهوار | ز زرین کمرهای گوهرنگار | |||
از اسپان تازی بزرین ستام | ز شمشیر هندی بزرین نیام | |||
یکی تخت پرمایه از عاج و ساج | ز پیروزه مهد و ز بیجاده تاج | |||
پرستار چینی و رومی غلام | پر از مشک و عنبر دو پیروزه جام | |||
بنزدیک پیران فرستاد چیز | ازان پس بسی پندها داد نیز | |||
که با موبدان باش و بیدار باش | سپه را ز دشمن نگهدار باش | |||
نگه کن خردمند کارآگهان | بهرجای بفرست گرد جهان | |||
که کیخسرو امروز با خواستست | بداد و دهش گیتی آراستست | |||
نژاد و بزرگی و تخت و کلاه | چو شد گرد ازین بیش چیزی مخواه | |||
ز برگشتن دشمن ایمن مشو | زمان تا زمان آگهی خواه نو | |||
بجایی که رستم بود پهلوان | تو ایمن بخسپی بپیچد روان | |||
پذیرفت پیران همه پند اوی | که سالار او بود و پیوند اوی | |||
سپهدار پیران و آن انجمن | نهادند سر سوی راه ختن | |||
بپای آمد این داستان فرود | کنون رزم کاموس باید سرود |