شاهنامه/گفتار اندر داستان فرود سیاوش ۲
ظاهر
< شاهنامه
نگر نامور توس را نشکنی | ترا آن به آید که اسپ افگنی | |||||
و دیگر که باشد مر او را زمان | نیاید به یک چوبه تیر از کمان | |||||
چو آمد سپهبد بر این تیغ کوه | بیاید کنون لشکرش همگروه | |||||
ترا نیست در جنگ پایاب اوی | ندیدی براوهای پرتاب اوی | |||||
فرود از تخوار این سخنها شنید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |||||
خدنگی بر اسپ سپهبد بزد | چنان کز کمان سواران سزد | |||||
نگون شد سر تازی و جان بداد | دل توس پرکین و سر پر ز باد | |||||
بلشکر گه آمد بگردن سپر | پیاده پر از گرد و آسیمه سر | |||||
گواژه همی زد پس او فرود | که این نامور پهلوان را چه بود | |||||
که ایدون ستوه آمد از یک سوار | چگونه چمد در صف کارزار | |||||
پرستندگان خنده برداشتند | همی از چرم نعره برداشتند | |||||
که پیش جوانی یکی مرد پیر | ز افراز غلتان شد از بیم تیر | |||||
سپهبد فرود آمد از کوه سر | برفتند گردان پر اندوه سر | |||||
که اکنون تو بازآمدی تندرست | بب مژه رخ نبایست شست | |||||
بپیچید زان کار پرمایه گیو | که آمد پیاده سپهدار نیو | |||||
چنین گفت کین را خود اندازه نیست | رخ نامداران برین تازه نیست | |||||
اگر شهریارست با گوشوار | چه گیرد چنین لشکر کشن خوار | |||||
نباید که باشیم همداستان | به هر گونهی کو زند داستان | |||||
اگر توس یک بار تندی نمود | زمانه پرآزار گشت از فرود | |||||
همه جان فدای سیاوش کنیم | نباید که این بد فرامش کنیم | |||||
زرسپ گرانمایه زو شد بباد | سواری سرافراز نوذرنژاد | |||||
بخونست غرقه تن ریونیز | ازین بیش خواری چه بینیم نیز | |||||
گرو پور جمست و مغز قباد | بنادانی این جنگ را برگشاد | |||||
همی گفت و جوشن همی بست گرم | همی بر تنش بر بدرید چرم | |||||
نشست از بر اژدهای دژم | خرامان بیامد براه چرم | |||||
فرود سیاوش چو او را بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
همی گفت کین لشکر رزمساز | ندانند راه نشیب و فراز | |||||
همه یک ز دیگر دلاورترند | چو خورشید تابان بدو پیکرند | |||||
ولیکن خرد نیست با پهلوان | سر بیخرد چون تن بیروان | |||||
نباشند پیروز ترسم بکین | مگر خسرو آید بتوران زمین | |||||
بکین پدر جمله پشت آوریم | مگر دشمنان را به مشت آوریم | |||||
بگوکین سوار سرافراز کیست | که بر دست و تیغش بباید گریست | |||||
نگه کرد ز افراز بالا تخوار | ببی دانشی بر چمن رست خار | |||||
بدو گفت کین اژدهای دژم | که مرغ از هوا اندر آرد بدم | |||||
که دست نیای تو پیران ببست | دو لشکر ز ترکان بهم برشکست | |||||
بسی بیپدر کرد فرزند خرد | بسی کوه و رود و بیابان سپرد | |||||
پدر نیز ازو شد بسی بیپسر | بپی بسپرد گردن شیر نر | |||||
بایران برادرت را او کشید | بجیحون گذر کرد و کشتی ندید | |||||
وراگیو خوانند پیلست و بس | که در رزم دریای نیلست و بس | |||||
چو بر زه بشست اندر آری گره | خدنگت نیابد گذر بر زره | |||||
سلیح سیاوش بپوشد بجنگ | نترسد ز پیکان تیر خدنگ | |||||
بکش چرخ و پیکان سوی اسپ ران | مگر خسته گردد هیون گران | |||||
پیاده شود بازگردد مگر | کشان چون سپهبد بگردن سپر | |||||
کمان را بزه کرد جنگی فرود | پس آن قبضهی چرخ بر کف بسود | |||||
بزد تیر بر سینهی اسپ گیو | فرود آمد از باره برگشت نیو | |||||
ز بام سپد کوه خنده بخاست | همی مغز گیو از گواژه بکاست | |||||
برفتند گردان همه پیش گیو | که یزدان سپاس ای سپهدار نیو | |||||
که اسپ است خسته تو خسته نهیی | توان شد دگر بار بسته نهیی | |||||
برگیو شد بیژن شیر مرد | فراوان سخنها بگفت از نبرد | |||||
که ای باب شیراوژن تیزچنگ | کجا پیل با تو نرفتی بجنگ | |||||
چرا دید پشت ترا یک سوار | که دست تو بودی بهر کارزار | |||||
ز ترکی چنین اسپ خسته بدست | برفتی سراسیمه برسان مست | |||||
بدو گفت چون کشته شد بارگی | بدو دادمی سر به یکبارگی | |||||
همی گفت گفتارهای درشت | چو بیژن چنان دید بنمود پشت | |||||
برآشفت گیو از گشاد برش | یکی تازیانه بزد بر سرش | |||||
بدو گفت نشنیدی از رهنمای | که با رزمت اندیشه باید بجای | |||||
نه تو مغز داری نه رای و خرد | چنین گفت را کس بکیفر برد | |||||
دل بیژن آمد ز تندی بدرد | بدادار دارنده سوگند خورد | |||||
که زین را نگردانم از پشت اسپ | مگر کشته آیم بکین زرسپ | |||||
وزآنجا بیامد دلی پر ز غم | سری پر ز کینه بر گستهم | |||||
کز اسپان تو بارهای دستکش | کجا بر خرامد بافراز خوش | |||||
بده تا بپوشم سلیح نبرد | یکی تا پدید آید از مردمرد | |||||
یکی ترک رفتست بر تیغ کوه | بدین سان نظاره برو بر گروه | |||||
چنین داد پاسخ که این نیست روی | ابر خیره گرد بلاها مپوی | |||||
زرسپ سپهدار چون ریونیز | سپهبد که گیتی ندارد بچیز | |||||
پدرت آنکه پیل ژیان بشکرد | بگردنده گردون همی ننگرد | |||||
ازو بازگشتند دل پر ز درد | کس آورد با کوه خارا نکرد | |||||
مگر پر کرگس بود رهنمای | وگرنه بران دژ که پوید بپای | |||||
بدو گفت بیژن که مشکن دلم | کنون یال و بازو ز هم بگسلم | |||||
یکی سخت سوگند خوردم بماه | بدادار گیهان و دیهیم شاه | |||||
کزین ترک من برنگردانم اسپ | زمانم سراید مگر چون زرسپ | |||||
بدو گفت پس گستهم راه نیست | خرد خود از این تیزی آگاه نیست | |||||
جهان پرفراز و نشیبست و دشت | گر ایدونک زینجا بباید گذشت | |||||
مرا بارگیر اینک جوشن کشد | دو ماندست اگر زین یکی را کشد | |||||
نیابم دگر نیز همتای او | برنگ و تگ و زور و بالای اوی | |||||
بدو گفت بیژن بکین زرسپ | پیاده بپویم نخواهم خود اسپ | |||||
چنین داد پاسخ بدو گستهم | که مویی نخواهم ز تو بیش و کم | |||||
مرا گر بود بارگی ده هزار | همه موی پر از گوهر شاهوار | |||||
ندارم بدین از تو آن را دریغ | نه گنج و نه جان و نه اسپ و نه تیغ | |||||
برو یک بیک بارگیها ببین | کدامت به آید یکی برگزین | |||||
بفرمای تا زین بر آن کت هواست | بسازند اگر کشته آید رواست | |||||
یکی رخش بودش بکردار گرگ | کشیده زهار و بلند و سترگ | |||||
ز بهر جهانجوی مرد جوان | برو برفگندند بر گستوان | |||||
دل گیو شد زان سخن پر ز دود | چو اندیشه کرد از گشاد فرود | |||||
فرستاد و مر گستهم را بخواند | بسی داستانهای نیکو براند | |||||
فرستاد درع سیاوش برش | همان خسروانی یکی مغفرش | |||||
بیاورد گستهم درع نبرد | بپوشید بیژن بکردار گرد | |||||
بسوی سپد کوه بنهاد روی | چنانچون بود مردم جنگجوی | |||||
چنین گفت شاه جوان با تخوار | که آمد بنوی یکی نامدار | |||||
نگه کن ببین تا ورا نام چیست | بدین مرد جنگی که خواهد گریست | |||||
بخسرو تخوار سراینده گفت | که این را ز ایران کسی نیست جفت | |||||
که فرزند گیوست مردی دلیر | بهر رزم پیروز باشد چو شیر | |||||
ندارد جز او گیو فرزند نیز | گرامیترستش ز گنج و ز چیز | |||||
تو اکنون سوی بارگی دار دست | دل شاه ایران نشاید شکست | |||||
و دیگر که دارد همی آن زره | کجا گیو زد بر میان برگره | |||||
برو تیر و ژوپین نیابد گذار | سزد گر پیاده کند کارزار | |||||
تو با او بسنده نباشی بجنگ | نگه کن که الماس دارد بچنگ | |||||
بزد تیر بر اسپ بیژن فرود | تو گفتی باسپ اندرون جان نبود | |||||
بیفتاد و بیژن جدا گشت ازوی | سوی تیغ با تیغ بنهاد روی | |||||
یکی نعره زد کای سوار دلیر | بمان تا ببینی کنون رزم شیر | |||||
ندانی که بیاسپ مردان جنگ | بیایند با تیغ هندی بچنگ | |||||
ببینی مرا گر بمانی بجای | به پیکار ازین پس نیایدت رای | |||||
چو بیژن همی برنگشت از فرود | فرود اندر آن کار تندی نمود | |||||
یکی تیر دیگر بیانداخت شیر | سپر بر سر آورد مرد دلیر | |||||
سپر بر درید و زره را نیافت | ازو روی بیژن بپستی نتافت | |||||
ازان تند بالا چو بر سر کشید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
فرود گرانمایه زو بازگشت | همه بارهی دژ پرآواز گشت | |||||
دوان بیژن آمد پس پشت اوی | یکی تیغ بد تیز در مشت اوی | |||||
به برگستوان بر زد و کرد چاک | گرانمایه اسپ اندر آمد بخاک | |||||
به دربند حصن اندر آمد فرود | دلیران در دژ ببستند زود | |||||
ز باره فراوان ببارید سنگ | بدانست کان نیست جای درنگ | |||||
خروشید بیژن که ای نامدار | ز مردی پیاده دلیر و سوار | |||||
چنین بازگشتی و شرمت نبود | دریغ آن دل و نام جنگی فرود | |||||
بیامد بر توس زان رزمگاه | چنین گفت کای پهلوان سپاه | |||||
سزد گر برزم چنین یک دلیر | شود نامبردار یک دشت شیر | |||||
اگر کوه خارا ز پیکان اوی | شود آب و دریا بود کان اوی | |||||
سپهبد نباید که دارد شگفت | ازین برتر اندازه نتوان گرفت | |||||
سپهبد بدارنده سوگند خورد | کزین دژ برآرم بخورشید گرد | |||||
بکین زرسپ گرامی سپاه | برآرم بسازم یکی رزمگاه | |||||
تن ترک بدخواه بیجان کنم | ز خونش دل سنگ مرجان کنم | |||||
چو خورشید تابنده شد ناپدید | شب تیره بر چرخ لشکر کشید | |||||
دلیران دژدار مردی هزار | ز سوی کلات اندر آمد سوار | |||||
در دژ ببستند زین روی تنگ | خروش جرس خاست و آوای زنگ | |||||
جریره بتخت گرامی بخفت | شب تیره با درد و غم بود جفت | |||||
بخواب آتشی دید کز دژ بلند | برافروختی پیش آن ارجمند | |||||
سراسر سپد کوه بفروختی | پرستنده و دژ همی سوختی | |||||
دلش گشت پر درد و بیدار گشت | روانش پر از درد و تیمار گشت | |||||
بباره برآمد جهان بنگرید | همه کوه پرجوشن و نیزه دید | |||||
رخش گشت پرخون و دل پر ز دود | بیامد به بالین فرخ فرود | |||||
بدو گفت بیدار گرد ای پسر | که ما را بد آمد ز اختر بسر | |||||
سراسر همه کوه پر دشمنست | در دژ پر از نیزه و جوشنست | |||||
بمادر چنین گفت جنگی فرود | که از غم چه داری دلت پر ز دود | |||||
مرا گر زمانه شدست اسپری | زمانه ز بخشش فزون نشمری | |||||
بروز جوانی پدر کشته شد | مرا روز چون روز او گشته شد | |||||
بدست گروی آمد او را زمان | سوی جان من بیژن آمد دمان | |||||
بکوشم نمیرم مگر غرموار | نخواهم ز ایرانیان زینهار | |||||
سپه را همه ترگ و جوشن بداد | یکی ترگ رومی بسر برنهاد | |||||
میانرا بخفتان رومی ببست | بیامد کمان کیانی بدست | |||||
چو خورشید تابنده بنمود چهر | خرامان برآمد بخم سپهر | |||||
ز هر سو برآمد خروش سران | گراییدن گرزهای گران | |||||
غو کوس با نالهی کرنای | دم نای سرغین و هندی درای | |||||
برون آمد از بارهی دژ فرود | دلیران ترکان هرآنکس که بود | |||||
ز گرد سواران و ز گرز و تیر | سر کوه شد همچو دریای قیر | |||||
نبد هیچ هامون و جای نبرد | همی کوه و سنگ اسپ را خیره کرد | |||||
ازین گونه تا گشت خورشید راست | سپاه فرود دلاور بکاست | |||||
فراز و نشیبش همه کشته شد | سربخت مرد جوان گشته شد | |||||
بدو خیره ماندند ایرانیان | که چون او ندیدند شیر ژیان | |||||
ز ترکان نماند ایچ با او سوار | ندید ایچ تنها رخ کارزار | |||||
عنان را بپیچید و تنها برفت | ز بالا سوی دژ خرامید تفت | |||||
چو رهام و بیژن کمین ساختند | فراز و نشیبش همی تاختند | |||||
چو بیژن پدید آمد اندر نشیب | سبک شد عنان و گران شد رکیب | |||||
فرود جوان ترگ بیژن بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
چو رهام گرد اندر آمد به پشت | خروشان یکی تیغ هندی به مشت | |||||
بزد بر سر کتف مرد دلیر | فرود آمد از دوش دستش به زیر | |||||
چو از وی جدا گشت بازوی و دوش | همی تاخت اسپ و همی زد خروش | |||||
بنزدیک دژ بیژن اندر رسید | بزخمی پی بارهی او برید | |||||
پیاده خود و چند زان چاکران | تبه گشته از چنگ کنداوران | |||||
بدژ در شد و در ببستند زود | شد آن نامور شیر جنگی فرود | |||||
بشد با پرستندگان مادرش | گرفتند پوشیدگان در برش | |||||
بزاری فگندند بر تخت عاج | نبد شاه را روز هنگام تاج | |||||
همه غالیه موی و مشکین کمند | پرستنده و مادر از بن بکند | |||||
همی کند جان آن گرامی فرود | همه تخت مویه همه حصن رود | |||||
چنین گفت چون لب ز هم برگرفت | که این موی کندن نباشد شگفت | |||||
کنون اندر آیند ایرانیان | به تاراج دژ پاک بسته میان | |||||
پرستندگان را اسیران کنند | دژ وباره کوه ویران کنند | |||||
دل هرک بر من بسوزد همی | ز جانم رخش برفروزد همی | |||||
همه پاک بر باره باید شدن | تن خویش را بر زمین بر زدن | |||||
کجا بهر بیژن نماند یکی | نمانم من ایدر مگر اندکی | |||||
کشنده تن و جان من درد اوست | پرستار و گنجم چه در خورد اوست | |||||
بگفت این و رخسارگان کرد زرد | برآمد روانش بتیمار و درد | |||||
ببازیگری ماند این چرخ مست | که بازی برآرد به هفتاد دست | |||||
زمانی بخنجر زمانی بتیغ | زمانی بباد و زمانی بمیغ | |||||
زمانی بدست یکی ناسزا | زمانی خود از درد و سختی رها | |||||
زمانی دهد تخت و گنج و کلاه | زمانی غم و رنج و خواری و چاه | |||||
همی خورد باید کسی را که هست | منم تنگدل تا شدم تنگدست | |||||
اگر خود نزادی خردمند مرد | ندیدی ز گیتی چنین گرم و سرد | |||||
بباید به کوری و ناکام زیست | برین زندگانی بباید گریست | |||||
سرانجام خاکست بالین اوی | دریغ آن دل و رای و آیین اوی | |||||
پرستندگان بر سر دژ شدند | همه خویشتن بر زمین برزدند | |||||
یکی آتشی خود جریره فروخت | همه گنجها را بتش بسوخت | |||||
یکی تیغ بگرفت زان پس بدست | در خانهی تازی اسپان ببست | |||||
شکمشان بدرید و ببرید پی | همی ریخت از دیده خوناب و خوی | |||||
بیامد ببالین فرخ فرود | یکی دشنه با او چو آب کبود | |||||
دو رخ را بروی پسر بر نهاد | شکم بردرید و برش جان بداد | |||||
در دژ بکندند ایرانیان | بغارت ببستند یکسر میان | |||||
چو بهرام نزدیک آن باره شد | از اندوه یکسر دلش پاره شد | |||||
بایرانیان گفت کین از پدر | بسی خوارتر مرد و هم زارتر | |||||
کشنده سیاوش چاکر نبود | ببالینش بر کشته مادر نبود | |||||
همه دژ سراسر برافروخته | همه خان و مان کنده و سوخته | |||||
بایرانیان گفت کز کردگار | بترسید وز گردش روزگار | |||||
ببد بس درازست چنگ سپهر | به بیدادگر برنگردد بمهر | |||||
زکیخسرو اکنون ندارید شرم | که چندان سخن گفت با توس نرم | |||||
بکین سیاوش فرستادتان | بسی پند و اندرزها دادتان | |||||
ز خون برادر چو آگه شود | همه شرم و آذرم کوته شود | |||||
ز رهام وز بیژن تیز مغز | نیاید بگیتی یکی کار نغز | |||||
هماننگه بیامد سپهدار توس | براه کلات اندر آورد کوس | |||||
چو گودرز و چون گیو کنداوران | ز گردان ایران سپاهی گران | |||||
سپهبد بسوی سپدکوه شد | وزانجا بنزدیکی انبوه شد | |||||
چو آمد ببالین آن کشته زار | بران تخت با مادر افگنده خوار | |||||
بیک دست بهرام پر آب چشم | نشسته ببالین او پر ز خشم | |||||
بدست دگر زنگهی شاوران | برو انجمن گشته کنداوران | |||||
گوی چون درختی بران تخت عاج | بدیدار ماه و ببالای ساج | |||||
سیاوش بد خفته بر تخت زر | ابا جوشن و تیغ و گرز و کمر | |||||
برو زار بگریست گودرز و گیو | بزرگان چو گرگین و بهرام نیو | |||||
رخ توس شد پر ز خون جگر | ز درد فرود و ز درد پسر | |||||
که تندی پشیمانی آردت بار | تو در بوستان تخم تندی مکار | |||||
چنین گفت گودرز با توس و گیو | همان نامداران و گردان نیو | |||||
که تندی نه کار سپهبد بود | سپهبد که تندی کند بد بود | |||||
جوانی بدین سان ز تخم کیان | بدین فر و این برز و یال و میان | |||||
بدادی بتیزی و تندی بباد | زرسپ آن سپهدار نوذرنژاد | |||||
ز تیزی گرفتار شد ریونیز | نبود از بد بخت ما مانده چیز | |||||
هنر بیخرد در دل مرد تند | چو تیغی که گردد ز زنگار کند | |||||
چو چندین بگفتند آب از دو چشم | ببارید و آمد ز تندی بخشم | |||||
چنین پاسخ آورد کز بخت بد | بسی رنج وسختی بمردم رسد | |||||
بفرمود تا دخمهی شاهوار | بکردند بر تیغ آن کوهسار | |||||
نهادند زیراندرش تخت زر | بدیبای زربفت و زرین کمر | |||||
تن شاهوارش بیاراستند | گل و مشک و کافور و می خواستند | |||||
سرش را بکافور کردند خشک | رخش را بعطر و گلاب و بمشک | |||||
نهادند بر تخت و گشتند باز | شد آن شیردل شاه گردنفراز | |||||
زراسپ سرافراز با ریونیز | نهادند در پهلوی شاه نیز | |||||
سپهبد بران ریش کافورگون | ببارید از دیدگان جوی خون | |||||
چنینست هرچند مانیم دیر | نه پیل سرافراز ماند نه شیر | |||||
دل سنگ و سندان بترسد ز مرگ | رهایی نیابد ازو بار و برگ | |||||
سه روزش درنگ آمد اندر چرم | چهارم برآمد ز شیپور دم | |||||
سپه برگرفت و بزد نای و کوس | زمین کوه تا کوه گشت آبنوس | |||||
هرآنکس که دیدی ز توران سپاه | بکشتی تنش را فگندی براه | |||||
همه مرزها کرد بیتار و پود | همی رفت پیروز تا کاسهرود | |||||
بدان مرز لشکر فرود آورید | زمین گشت زان خیمهها ناپدید | |||||
خبر شد بترکان کز ایران سپاه | سوس کاسه رود اندر آمد براه | |||||
ز تران بیامد دلیری جوان | پلاشان بیداردل پهلوان | |||||
بیامد که لشکر همی بنگرد | درفش سران را همی بشمرد | |||||
بلشکرگه اندر یکی کوه بود | بلند و بیکسو ز انبوه بود | |||||
نشسته برو گیو و بیژن بهم | همی رفت هرگونه از بیش و کم | |||||
درفش پلاشان ز توران سپاه | بدیدار ایشان برآمد ز راه | |||||
چو از دور گیو دلاور بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
چنین گفت کامد پلاشان شیر | یکی نامداری سواری دلیر | |||||
شوم گر سرش را ببرم ز تن | گرش بسته آرم بدین انجمن | |||||
بدو گفت بیژن که گر شهریار | مرا داد خلعت بدین کارزار | |||||
بفرمان مرا بست باید کمر | برزم پلاشان پرخاشخر | |||||
به بیژن چنین گفت گیو دلیر | که مشتاب در چنگ این نره شیر | |||||
نباید که با او نتابی بجنگ | کنی روز بر من برین جنگ تنگ | |||||
پلاشان چو شیر است در مرغزار | جز از مرد جنگی نجوید شکار | |||||
بدو گفت بیژن مرا زین سخن | به پیش جهاندار ننگی مکن | |||||
سلیح سیاوش مرا ده بجنگ | پس آنگه نگه کن شکار پلنگ | |||||
بدو داد گیو دلیر آن زره | همی بست بیژن زره را گره | |||||
یکی بارهی تیزرو برنشست | بهامون خرامید نیزه بدست | |||||
پلاشان یکی آهو افگنده بود | کبابش بر آتش پراگنده بود | |||||
همی خورد و اسپش چران و چمان | پلاشان نشسته به بازو کمان | |||||
چو اسپش ز دور اسپ بیژن بدید | خروشی برآورد و اندر دمید | |||||
پلاشان بدانست کامد سوار | بیامد بسیچیدهی کارزار | |||||
یکی بانگ برزد به بیژن بلند | منم گفت شیراوژن و و دیوبند | |||||
بگو آشکارا که نام تو چیست | که اختر همی بر تو خواهد گریست | |||||
دلاور بدو گفت من بیژنم | برزم اندرون پیل و رویینتنم | |||||
نیا شیر جنگی پدر گیو گرد | هم اکنون ببینی ز من دستبرد | |||||
بروز بلا در دم کارزار | تو بر کوه چون گرگ مردار خواه | |||||
همی دود و خاکستر و خون خوری | گه آمد که لشکر بهامون بری | |||||
پلاشان بپاسخ نکرد ایچ یاد | برانگیخت آن پیلتن را چو باد | |||||
سواران بنیزه برآویختند | یکی گرد تیره برانگیختند | |||||
سنانهای نیزه بهم برشکست | یلان سوی شمشیر بردند دست | |||||
بزخم اندرون تیغ شد لخت لخت | ببودند لرزان چو شاخ درخت | |||||
بب اندرون غرقه شد بارگی | سرانشان غمی گشت یکبارگی | |||||
عمود گران برکشیدند باز | دو شیر سرافراز و دو رزمساز | |||||
چنین تا برآورد بیژن خروش | عمودگران برنهاده بدوش | |||||
بزد بر میان پلاشان گرد | همه مهرهی پشت بشکست خرد | |||||
ز بالای اسپ اندر آمد تنش | نگون شد بر و مغفر و جوشنش | |||||
فرود آمد از باره بیژن چو گرد | سر مرد جنگی ز تن دور کرد | |||||
سلیح و سر و اسپ آن نامجوی | بیاورد و سوی پدر کرد روی | |||||
دل گیو بد زان سخن پر ز درد | که چون گردد آن باد روز نبرد | |||||
خروشان و جوشان بدان دیدهگاه | که تا گرد بیژن کی آید ز راه | |||||
همی آمد از راه پور جوان | سر و جوشن و اسپ آن پهلوان | |||||
بیاورد و بنهاد پیش پدر | بدو گفت پیروز باش ای پسر | |||||
برفتند با شادمانی ز جای | نهادند سر سوی پردهسرای | |||||
بیاورد پیش سپهبد سرش | همان اسپ با جوشن و مغفرش | |||||
چنان شاد شد زان سخن پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان | |||||
بدو گفت کای پور پشت سپاه | سر نامداران و دیهیم شاه | |||||
همیشه بزی شاد و برترمنش | ز تو دور بادا بد بدکنش | |||||
ازان پس خبر شد بافراسیاب | که شد مرز توران چو دریای آب | |||||
سوی کاسهرود اندر آمد سپاه | زمین شد ز کین سیاوش سیاه | |||||
سپهبد به پیران سالار گفت | که خسرو سخن برگشاد از نهفت | |||||
مگر کین سخن را پذیره شویم | همه با درفش و تبیره شویم | |||||
وگرنه ز ایران بیاید سپاه | نه خورشید بینیم روشن نه ماه | |||||
برو لشکر آور ز هر سو فراز | سخنها نباید که گردد دراز | |||||
وزین رو برآمد یکی تندباد | که کس را ز ایران نبد رزم یاد | |||||
یکی ابر تند اندر آمد چو گرد | ز سرما همی لب بدندان فسرد | |||||
سراپرده و خیمهها گشت یخ | کشید از بر کوه بر برف نخ | |||||
بیک هفته کس روی هامون ندید | همه کشور از برف شد ناپدید | |||||
خور و خواب و آرامگه تنگ شد | تو گفتی که روی زمین سنگ شد | |||||
کسی را نبد یاد روز نبرد | همی اسپ جنگی بکشت و بخورد | |||||
تبه شد بسی مردم و چارپای | یکی را نبد چنگ و بازو بجای | |||||
بهشتم برآمد بلند آفتاب | جهان شد سراسر چو دریای آب | |||||
سپهبد سپه را همی گرد کرد | سخن رفت چندی ز روز نبرد | |||||
که ایدر سپه شد ز تنگی تباه | سزد گر برانیم ازین رزمگاه | |||||
مبادا برین بوم و برها درود | کلات و سپدکوه گر کاسه رود | |||||
ز گردان سرافراز بهرام گفت | که این از سپهبد نشاید نهفت | |||||
تو ما را بگفتار خامش کنی | همی رزم پور سیاوش کنی | |||||
مکن کژ ابر خیره بر کار راست | بیک جان نگه کن که چندین بکاست | |||||
هنوز از بدی تا چه آیدت پیش | به چرم اندر است این زمان گاومیش | |||||
سپهبد چنین گفت کاذرگشسپ | نبد نامورتر ز جنگی زرسپ | |||||
بلشکر نگه کن که چون ریونیز | که بینی بمردی و دیدار نیز | |||||
نه بر بیگنه کشته آمد فرود | نوشته چنین بود بود آنچ بود | |||||
مرا جام ازو پر می و شیر بود | جوان را ز بالا سخن تیر بود | |||||
کنون از گذشته نیاریم یاد | به بیداد شد کشته او گر بداد | |||||
چو خلعت ستد گیو گودرز ز شاه | که آن کوه هیزم بسوزد براه | |||||
کنونست هنگام آن سوختن | به آتش سپهری برافروختن | |||||
گشاده شود راه لشکر مگر | بباشد سپه را بروبر گذر | |||||
بدو گفت گیو این سخن رنج نیست | وگر هست هم رنج بیگنج نیست | |||||
غمی گشت بیژن بدین داستان | نباشم بدین گفت همداستان | |||||
مرا با جوانی نباید نشست | بپیری کمر بر میان تو بست | |||||
برنج و بسختی بپروردیم | بگفتار هرگز نیازردیم | |||||
مرا برد باید بدین کار دست | نشاید تو با رنج و من با نشست | |||||
بدو گفت گیو آنک من ساختم | بدین کار گردن برافراختم | |||||
کنون ای پسر گاه آرایشست | نه هنگام پیری و بخشایشست | |||||
ازین رفتن من ندار ایچ غم | که من کوه خارا بسوزم به دم | |||||
بسختی گذشت از در کاسهرود | جهان را همه رنج برف آب بود | |||||
چو آمد برران کوه هیزم فراز | ندانست بالا و پهناش باز | |||||
ز پیکان تیر آتشی برفروخت | بکوه اندر افگند و هیزم بسوخت | |||||
ز آتش سه هفته گذرشان نبود | ز تف زبانه ز باد و ز دود | |||||
چهارم سپه برگذشتن گرفت | همان آب و آتش نشستن گرفت | |||||
سپهبد چو لشکر برو گرد شد | ز آتش براه گروگرد شد | |||||
سپاه اندر آمد چنانچون سزد | همه کوه و هامون سراپرده زد | |||||
چنانچون ببایست برساختند | ز هر سو طلایه برون تاختند | |||||
گروگرد بودی نشست تژاو | سواری که بودیش با شیر تاو | |||||
فسیله بدان جایگه داشتی | چنان کوه تا کوه بگذاشتی | |||||
خبر شد که آمد ز ایران سپاه | گله برد باید به یکسو ز راه | |||||
فرستاد گردی هم اندر شتاب | بنزدیک چوپان افراسیاب | |||||
کبوده بدش نام و شایسته بود | بشایستگی نیز بایسته بود | |||||
بدو گفت چون تیره گردد سپهر | تو ز ایدر برو هیچ منمای چهر | |||||
نگه کن که چندست ز ایران سپاه | ز گردان که دارد درفش و کلاه | |||||
ازیدر بر ایشان شبیخون کنیم | همه کوه در جنگ هامون کنیم | |||||
کبوده بیامد چو گرد سیاه | شب تیره نزدیک ایران سپاه |