شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۵
ظاهر
< شاهنامه
ز گفت گرزم آنچ بر ما رسید | ندیدست هرگز کسی نه شنید | |||||
بدرد من اکنون تو خرسند باش | به گیتی درخت برومند باش | |||||
که من رفتنیام به دیگر سرای | تو باید که باشی همیشه به جای | |||||
چو رفتم ز گیتی مرا یاددار | به ببخش روان مرا شاددار | |||||
تو پدرود باش ای جهان پهلوان | که جاوید بادی و روشنروان | |||||
بگفت این و رخسارگان کرد زرد | شد آن نامور شاه فرشیدورد | |||||
بزد دست بر جامه اسفندیار | همه پرنیان بر تنش گشت خار | |||||
همی گفت کای پاک برتر خدای | به نیکی تو باشی مرا رهنمای | |||||
که پیش آورم کین فرشیدورد | برانگیزم از رود وز کوه گرد | |||||
بریزم ز تن خون ارجاسپ را | شکیبا کنم جان لهراسپ را | |||||
برادرش را مرده بر زین نهاد | دلی پر ز کینه لبی پر ز باد | |||||
ز هامون بیامد به کوه بلند | برادرش بسته بر اسپ سمند | |||||
همی گفت کاکنون چه سازم ترا | یکی دخمه چون برفرازم ترا | |||||
نه چیزست با من نه سیم و نه زر | نه خشت و نه آب و نه دیوارگر | |||||
به زیر درختی که بد سایهدار | نهادش بدان جایگه نامدار | |||||
برآهیخت خفتان جنگ از تنش | کفن کرد دستار و پیراهنش | |||||
وزانجا بیامد بدان جایگاه | کجا شاه گشتاسپ گم کرد راه | |||||
بسی مرد ز ایرانیان کشته دید | شده خاک و ریگ از جهان ناپدید | |||||
همی زار بگریست بر کشتگان | پر از درد دل شد ازان خستگان | |||||
به جایی کجا کرده بودند رزم | به چشم آمدش زرد روی گرزم | |||||
به نزدیک او اسپش افگنده بود | برو خاک چندی پراگنده بود | |||||
چنین گفت با کشته اسفندیار | که ای مرد نادان بد روزگار | |||||
نگه کن که دانای ایران چه گفت | بدانگه که بگشاد راز از نهفت | |||||
که دشمن که دانا بود به ز دوست | ابا دشمن و دوست دانش نکوست | |||||
براندیشد آنکس که دانا بود | به کاری که بر وی توانا بود | |||||
ز چیزی که افتد بران ناتوان | به جستنش رنجه ندارد روان | |||||
از ایران همی جای من خواستی | برافگندی اندر جهان کاستی | |||||
ببردی ازین پادشاهی فروغ | همی چاره جستی بگفت دروغ | |||||
بدین رزم خونی که شد ریخته | تو باشی بدان گیتی آویخته | |||||
وزان دشت گریان سراندر کشید | به انبوه گردان ترکان رسید | |||||
سپه دید بر هفت فرسنگ دشت | کزیشان همی آسمان تیره گشت | |||||
یکی کنده کرده به گرد اندرون | به پهنای پرتاب تیری فزون | |||||
ز کنده به سد چاره اندر گذشت | عنان را نهاده بران سوی دشت | |||||
طلایه ز ترکان چو هشتاد مرد | همی گشت بر گرد دشت نبرد | |||||
برآهیخت شمشیر و اندر نهاد | همی کرد از رزم گشتاسپ یاد | |||||
بیفگند زیشان فراوان به راه | وزان جایگه رفت نزدیک شاه | |||||
برآمد بران تند بالا فراز | چو روی پدر دید بردش نماز | |||||
پدر داغ دل بود بر پای جست | ببوسید و بسترد رویش به دست | |||||
بدو گفت یزدان سپاس ای جوان | که دیدم ترا شاد و روشنروان | |||||
ز من در دل آزار و تندی مدار | به کین خواستن هیچ کندی مدار | |||||
گرزم آن بداندیش بدخواه مرد | دل من ز فرزند خود تیره کرد | |||||
بد آید به مردم ز کردار بد | بد آید به روی بد از کار بد | |||||
پذیرفتم از کردگار جهان | شناسندهی آشکار و نهان | |||||
که چون من شوم شاد و پیروزبخت | سپارم ترا کشور و تاج و تخت | |||||
پرستش بهی برکنم زین جهان | سپارم ترا تاج و تخت مهان | |||||
چنین پاسخش داد اسفندیار | که خشنود بادا ز من شهریار | |||||
مرا آن بود تخت و تاج و سپاه | که خشنود باشد جهاندار شاه | |||||
جهاندار داند که بر دشت رزم | چو من دیدم افگنده روی گرزم | |||||
بدان مرد بد گوی گریان شدم | ز درد دل شاه بریان شدم | |||||
کنون آنچ بد بود از ما گذشت | غم رفته نزدیک ما بادگشت | |||||
ازین پس چو من تیغ را برکشم | وزین کوهپایه سراندر کشم | |||||
نه ارجاسپ مانم نه خاقان چین | نه کهرم نه خلخ نه توران زمین | |||||
چو لشکر بدانست کاسفندیار | ز بند گران رست و بد روزگار | |||||
برفتند یکسر گروها گروه | به پیش جهاندار بر تیغ کوه | |||||
بزرگان فزرانه و خویش اوی | نهادند سر بر زمین پیش اوی | |||||
چنین گفت نیکاختر اسفندیار | که ای نامداران خنجرگزار | |||||
همه تیغ زهرآبگون برکشید | یکایک درآیید و دشمن کشید | |||||
بزرگان برو خواندند آفرین | که ما را توی افسر و تیغ کین | |||||
همه پیش تو جان گروگان کنیم | به دیدار تو رامش جان کنیم | |||||
همه شب همی لشکر آراستند | همی جوشن و تیغ پیراستند | |||||
پدر نیز با فرخ اسفندیار | همی راز گفت از بد روزگار | |||||
ز خون جوانان پرخاشجوی | به رخ بر نهاد از دو دیده دو جوی | |||||
که بودند کشته بران رزمگاه | به سر بر ز خون و ز آهن کلاه | |||||
همان شب خبر نزد ارجاسپ شد | که فرزند نزدیک گشتاسپ شد | |||||
به ره بر فراوان طلایه بکشت | کسی کو نشد کشته بنمود پشت | |||||
غمی گشت و پرمایگان را بخواند | بسی پیش کهرم سخنها براند | |||||
که ما را جزین بود در جنگ رای | بدانگه که لشکر بیامد ز جای | |||||
همی گفتم آن دیو را گر به بند | بیابیم گیتی شود بیگزند | |||||
بگیرم سر گاه ایران زمین | به هر مرز بر ما کنند آفرین | |||||
کنون چون گشاده شد آن دیوزاد | به چنگست ما را غم و سرد باد | |||||
ز ترکان کسی نیست همتای اوی | که گیرد به رزم اندرون جای اوی | |||||
کنون با دلی شاد و پیروز بخت | به توران خرامیم با تاج و تخت | |||||
بفرمود تا هرچ بد خواسته | ز گنج و ز اسپان آراسته | |||||
ز چیزی که از بلخ بامی ببرد | بیاورد یکسر به کهرم سپرد | |||||
ز کهرمش کهتر پسر بد چهار | بنه بر نهادند و شد پیش بار | |||||
برفتند بر هر سوی سد هیون | نشسته برو نیز سد رهنمون | |||||
دلش بود پربیم و سر پر شتاب | ازو دور بد خورد و آرام و خواب | |||||
یکی ترک بد نام اون گرگسار | ز لشکر بیامد بر شهریار | |||||
بدو گفت کای شاه ترکان چین | به یک تن مزن خویشتن بر زمین | |||||
سپاهی همه خسته و کوفته | گریزان و بخت اندر آشوفته | |||||
پسر کوفته سوخته شهریار | بیاری که آمد جز اسفندیار | |||||
همآورد او گر بیاید منم | تن مرد جنگی به خاک افگنم | |||||
سپه را همی دل شکسته کنی | به گفتار بیجنگ خسته کنی | |||||
چون ارجاسپ نشنید گفتار اوی | باید آن دل و رای هشیار اوی | |||||
بدو گفت کای شیر پرخاشخر | ترا هست نام و نژاد و هنر | |||||
گر این را که گفتی بجای آوری | هنر بر زبان رهنمای آوری | |||||
ز توران زمین تا به دریای چین | ترا بخشم و بوم ایران زمین | |||||
سپهبد تو باشی به هر کشورم | ز فرمان تو یک زمان نگذرم | |||||
هم اندر زمان لشکر او را سپرد | کسانی که بودند هشیار و گرد | |||||
همه شب همی خلعت آراستند | همی بارهی پهلوان خواستند | |||||
چو خورشید زرین سپر برگرفت | شب تیره زو دست بر سر گرفت | |||||
بینداخت پیراهن مشک رنگ | چو یاقوت شد مهر چهرش به رنگ | |||||
ز کوه اندر آمد سپاه بزرگ | جهانگیر اسفندیار سترگ | |||||
چو لشکر بیاراست اسفندیار | جهان شد به کردار دریای قار | |||||
بشد گرد بستور پور زریر | که بگذاشتی بیشه زو نره شیر | |||||
بیاراست بر میمنه جای خویش | سپهبد بد و لشکر آرای خویش | |||||
چو گردوی جنگی بر میسره | بیامد چو خور پیش برج بره | |||||
به پیش سپاه آمد اسفندیار | به زین اندرون گرزهی گاوسار | |||||
به قلب اندرون شاه گشتاسپ بود | روانش پر از کین لهراسپ بود | |||||
وزان روی ارجاسپ صف برکشید | ستاره همی روی دریا ندید | |||||
ز بس نیزه و تیغهای بنفش | هوا گشته پر پرنیانی درفش | |||||
بشد قلب ارجاسپ چون آبنوس | سوی راستش کهرم و بوق و کوس | |||||
سوی میسره نام شاه چگل | که در جنگ ازو خواستی شیر دل | |||||
برآمد ز هر دو سپه گیر و دار | به پیش اندر آمد گو اسفندیار | |||||
چو ارجاسپ دید آن سپاه گران | گزیده سواران نیزهروان | |||||
بیامد یکی تند بالا گزید | به هر سوی لشکر همی بنگرید | |||||
ازان پس بفرمود تا ساروان | هیون آورد پیش ده کاروان | |||||
چنین گفت با نامداران براز | که این کار گردد به مابر دراز | |||||
نیاید پدیدار پیروزئی | نکو رفتنی گر دل افروزئی | |||||
خود و ویژگان بر هیونان مست | بسازیم باهستگی راه جست | |||||
چو اسفندیار از میان دو صف | چو پیل ژیان بر لب آورده کف | |||||
همی گشت برسان گردان سپهر | به چنگ اندرون گرزهی گاو چهر | |||||
تو گفتی همه دشت بالای اوست | روانش همی در نگنجد به پوست | |||||
خروش آمد و نالهی کرنای | برفتند گردان لشکر ز جای | |||||
تو گفتی ز خون بوم دریا شدست | ز خنجر هوا چون ثریا شدست | |||||
گران شد رکیب یل اسفندیار | بغرید با گرزهی گاوسار | |||||
بیفشارد بر گرز پولاد مشت | ز قلب سپه گرد سیسد بکشت | |||||
چنین گفت کز کین فرشیدورد | ز دریا برانگیزم امروز گرد | |||||
ازان پس سوی میمنه حمله برد | عنان بارهی تیزتگ را سپرد | |||||
سد و شست گرد از دلیران بکشت | چو کهرم چنان دید بنمود پشت | |||||
چنین گفت کاین کین خون نیاست | کزو شاه را دل پر از کیمیاست | |||||
عنان را بپیچید بر میسره | زمین شد چو دریای خون یکسره | |||||
بکشت از دلیران سد و شصت و پنج | همه نامداران با تاج و گنج | |||||
چنین گفت کاین کین آن سی و هشت | گرامی برادر که اندر گذشت | |||||
چو ارجاسپ آن دید با گرگسار | چنین گفت کز لشکر بیشمار | |||||
همه کشته شد هرک جنگی بدند | به پیش صفاندر درنگی بدند | |||||
ندانم تو خامش چرا ماندهای | چنین داستانها چرا راندهای | |||||
ز گفتار او تیز شد گرگسار | بیامد به پیش صف کارزار | |||||
گرفته کمان کیانی به چنگ | یکی تیر پولاد پیکان خدنگ | |||||
چو نزدیک شد راند اندر کمان | بزد بر بر و سینهی پهلوان | |||||
ز زین اندر آویخت اسفندیار | بدان تا گمانی برد گرگسار | |||||
که آن تیر بگذشت بر جوشنش | بخست آن کیانی بر روشنش | |||||
یکی تیغ الماس گون برکشید | همی خواست از تن سرش را برید | |||||
بترسید اسفندیار از گزند | ز فتراک بگشاد پیچان کمند | |||||
به نام جهانآفرین کردگار | بینداخت بر گردن گرگسار | |||||
به بند اندر آمد سر و گردنش | بخاک اندر افگند لرزان تنش | |||||
دو دست از پس پشت بستش چو سنگ | گره زد به گردن برش پالهنگ | |||||
به لشکرگه آوردش از پیش صف | کشان و ز خون بر لب آورده کف | |||||
فرستاد بدخواه را نزد شاه | به دست همایون زرین کلاه | |||||
چنین گفت کاین را به پرده سرای | ببند و به کشتن مکن هیچ رای | |||||
کنون تا کرا بد دهد کردگار | که پیروز گردد ازین کارزار | |||||
وزان جایگه شد به آوردگاه | به جنگ اندر آورد یکسر سپاه | |||||
برانگیختند آتش کارزار | هوا تیره گون شد ز گرد سوار | |||||
چو ارجاسپ پیکار زانگونه دید | ز غم پست گشت و دلش بردمید | |||||
به جنگاوران گفت کهرم کجاست | درفشش نه پیداست بر دست راست | |||||
همان تیغزن کندر شیرگیر | که بگذاشتی نیزه بر کوه و تیر | |||||
به ارجاسپ گفتند کاسفندیار | به رزم اندرون بود با گرگسار | |||||
ز تیغ دلیران هوا شد بنفش | نه پیداست آن گرگ پیکر درفش | |||||
غمی شد در ارجاسپ را زان شگفت | هیون خواست و راه بیابان گرفت | |||||
خود و ویژگان بر هیونان مست | برفتند و اسپان گرفته به دست | |||||
سپه را بران رزمگه بر بماند | خود و مهتران سوی خلج براند | |||||
خروشی برآمد ز اسفندیار | بلرزید ز آواز او کوه و غار | |||||
به ایرانیان گفت شمشیر جنگ | مدارید خیره گرفته به چنگ | |||||
نیام از دل و خون دشمن کنید | ز تورانیان کوه قارن کنید | |||||
بیفشارد ران لشکر کینهخواه | سپاه اندر آمد به پیش سپاه | |||||
به خون غرقه شد خاک و سنگ و گیا | بگشتس بخون گر بدی آسیا | |||||
همه دشت پا و بر و پشت بود | بریده سر و تیغ در مشت بود | |||||
سواران جنگی همی تاختند | به کالا گرفتن نپرداختند | |||||
چو ترکان شنیدند کارجاسپ رفت | همی پوستشان بر تن از غم بکفت | |||||
کسی را که بد باره بگریختند | دگر تیغ و جوشن فرو ریختند | |||||
به زنهار اسفندیار آمدند | همه دیده چون جویبار آمدند | |||||
بریشان ببخشود زورآزمای | ازان پس نیفگند کس را ز پای | |||||
ز خون نیا دل بیآزار کرد | سری را بریشان نگهدار کرد | |||||
خود و لشکر آمد به نزدیک شاه | پر از خون بر و تیغ و رومی کلاه | |||||
ز خون در کفش خنجر افسرده بود | بر و کتفش از جوش آزرده بود | |||||
بشستند شمشیر و کفش به شیر | کشیدند بیرون ز خفتانش تیر | |||||
به آب اندر آمد سر و تن بشست | جهانجوی شادان دل و تن درست | |||||
یکی جامهی سوکواران بخواست | بیامد بر داور داد و راست | |||||
نیایش همی کرد خود با پدر | بران آفرینندهی دادگر | |||||
یکی هفته بر پیش یزدان پاک | همی بود گشتاسپ با درد و باک | |||||
به هشتم به جا آمد اسفندیار | بیامد به درگاه او گرگسار | |||||
ز شیرین روان دل شده ناامید | تن از بیم لرزان چو از باد بید | |||||
بدو گفت شاها تو از خون من | ستایش نیابی به هر انجمن | |||||
یکی بنده باشم بپیشت بپای | همیشه به نیکی ترا رهنمای | |||||
به هر بد که آید زبونی کنم | به رویین دژت رهنمونی کنم | |||||
بفرمود تا بند بر دست و پای | ببردند بازش به پرده سرای | |||||
به لشکر گه آمد که ارجاسپ بود | که ریزندها خون لهراسپ بود | |||||
ببحشید زان رزمگه خواسته | سوار و پیاده شد آراسته | |||||
سران و اسیران که آورده بود | بکشت آن کزو لشکر آزرده بود | |||||
ازان پس بیامد به پردهسرای | ز هرگونه انداخت با شاه رای | |||||
ز لهراسپ وز کین فرشیدورد | ازان نامداران روز نبرد | |||||
بدو گفت گشتاسپ کای زورمند | تو شادانی و خواهرانت به بند | |||||
خنک آنک بر کینه گه کشته شد | نه در چنگ ترکان سرگشته شد | |||||
چو بر تخت بینند ما را نشست | چه گوید کسی کو بود زیر دست | |||||
بگریم برین ننگ تا زندهام | به مغز اندرون آتش افگندهام | |||||
پذیرفتم از کردگار بلند | که گر تو به توران شوی بیگزند | |||||
به مردی شوی در دم اژدها | کنی خواهران را ز ترکان رها | |||||
سپارم ترا تاج شاهنشهی | همان گنج بیرنج و تخت مهی | |||||
مرا جایگاه پرستش بس است | نه فرزند من نزد دیگر کس است | |||||
چنین پاسخ آورد اسفندیار | که بیتو مبیناد کس روزگار | |||||
به پیش پدر من یکی بندهام | روان را به فرمانش آگندهام | |||||
فدای تو دارم تن و جان خویش | نخواهم سر و تخت و فرمان خویش | |||||
شوم باز خواهم ز ارجاسپ کین | نمانم بر و بوم توران زمین | |||||
به تخت آورم خواهران را ز بند | به بخت جهاندار شاه بلند | |||||
برو آفرین کرد گشتاسپ و گفت | که با تو روان و خرد باد جفت | |||||
برفتنت یزدان پناه تو باد | به باز آمدن تخت گاه تو باد | |||||
بخواند آن زمان لشگر از هر سوی | به جایی که بد موبدی گر گوی | |||||
ازیشان گزیده ده و دو هزار | سواران مرد افگن و کینهدار | |||||
بر ایشان ببخشید گنج درم | نکرد ایچ کس را به بخشش دژم | |||||
ببخشید گنجی بر اسفندیار | یکی تاج پر گوهر شاهوار | |||||
خروشی برآمد ز درگاه شاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |||||
ز ایوان به دشت آمد اسفندیار | سپاهی گزید از در کارزار |