پرش به محتوا

شاهنامه/پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۴

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی گشتاسپ سد و بیست سال بود ۴)
  بگشتند یکسر ز فرمان شاه بهم برشکستند پیمان شاه  
  چو آگاهی آمد به بهمن که شاه ببستست آن شیر را بی‌گناه  
  نبرده گزینان اسفندیار ازانجا برفتند تیماردار  
  همی داشتند از سپه دست باز پس اندر گرفتند راه دراز  
  به پیش گو اسفندیار آمدند کیان‌زادگان شیروار آمدند  
  پدر را به رامش همی داشتند به زندانش تنها بنگذاشتند  
  پس آگاهی آمد به سالار چین که شاه از گمان اندرآمد به کین  
  برآشفت خسرو به اسفندیار به زندان و بندش فرستاد خوار  
  خود از بلخ زی زابلستان کشید بیابان گذارید و سیحون بدید  
  به زاول نشستست مهمان زال برین روزگاران برآمد دو سال  
  به بلخ اندرونست لهراسپ شاه نماندست از ایرانیان و سپاه  
  مگر هفتسد مرد آتش پرست هه پیش آذر برآورده دست  
  جز ایشان به بلخ اندرون نیست کس از آهنگ‌داران همینند بس  
  مگر پاسبانان کاخ همای هلا زود برخیز و چندین مپای  
  مهان را همه خواند شاه چگل ابر جنگ لهراسپشان داد دل  
  بدانید گفتا که گشتاسپ شاه سوی نیمروز او سپردست راه  
  به زاول نشستست با لشکرش سواری نه اندر همه کشورش  
  کنونست هنگام کین خواستن بباید بسیچید و آراستن  
  پسرش آن گرانمایه اسفندیار به بند گران‌اندرست استوار  
  کدامست مردی پژوهنده راز که پیماید این ژرف راه دراز  
  نراند به راه ایچ و بی‌ره رود ز ایران هراسان و آگه رود  
  یکی جادوی بود نامش ستوه گذارنده راه و نهفته پژوه  
  منم گفت آهسته و نامجوی چه باید ترا هرچ باید بگوی  
  شه چینش گفتا به ایران خرام نگهبان آتش ببین تا کدام  
  پژوهنده‌ی راز پیمود راه به بلخ گزین شد که بد گاه شاه  
  ندید اندرون شاه گشتاسپ را پرستنده‌یی دید و لهراسپ را  
  بشد همچنان پیش خاقان بگفت به رخ پیش او بر زمین را برفت  
  چو ارجاسپ آگاه شد شاد گشت از اندوه دیرینه آزاد گشت  
  سر آن را همه خواند و گفتا روید سپاه پراگنده گرد آورید  
  برفتند گردان لشکر همه به کوه و بیابان و جای رمه  
  بدو باز خواندند لشکرش را گزیده سواران کشورش را  
  چو این نامه‌ا فتاد در دست من به ماه گراینده شد شست من  
  نگه کردم این نظم سست آمدم بسی بیت ناتندرست آمدم  
  من این زان بگفتم که تا شهریار بداند سخن گفتن نابکار  
  دو گوهر بد این با دو گوهر فروش کنون شاه دارد به گفتار گوش  
  سخن چون بدین گونه بایدت گفت مگو و مکن طبع با رنج جفت  
  چو بند روان بینی و رنج تن به کانی که گوهر نیابی مکن  
  چو طبعی نباشد چو آب روان مبر سوی این نامه‌ی خسروان  
  دهن گر بماند ز خوردن تهی ازان به که ناساز خوانی نهی  
  یکی نامه بود از گه باستان سخنهای آن برمنش راستان  
  چو جامی گهر بود و منثور بود طبایع ز پیوند او دور بود  
  گذشته برو سالیان شش هزار گر ایدونک پرسش نماید شمار  
  نبردی به پیوند او کس گمان پر اندیشه گشت این دل شادمان  
  گرفتم به گوینده بر آفرین که پیوند را راه داد اندرین  
  اگرچه نپیوست جز اندکی ز رزم و ز بزم از هزاران یکی  
  همو بود گوینده را راه بر که بنشاند شاهی ابر گاه‌بر  
  همی یافت از مهتران ارج و گنج ز خوی بد خویش بودی به رنج  
  ستاینده‌ی شهریاران بدی به کاخ افسر نامداران بدی  
  به شهر اندرون گشته گشتی سخن ازو نو شدی روزگار کهن  
  من این نامه فرخ گرفتم به فال بسی رنج بردم به بسیار سال  
  ندیدم سرافراز بخشنده‌یی به گاه کیان‌بر درخشنده‌یی  
  مرا این سخن بر دل آسان نبود بجز خامشی هیچ درمان نبود  
  نشستنگه مردم نیک‌بخت یکی باغ دیدم سراسر درخت  
  به جایی نبد هیچ پیدا درش بجز نام شاهی نبد افسرش  
  که گر در خور باغ بایستمی اگر نیک بودی بشایستمی  
  سخن را چو بگذاشتم سال بیست بدان تا سزاوار این رنج کیست  
  ابوالقاسم آن شهریار جهان کزو تازه شد تاج شاهنشاهان  
  جهاندار محمود با فر و جود که او را کند ماه و کیوان سجود  
  سر نامه را نام او تاج گشت به فرش دل تیره چون عاج گشت  
  به بخش و به داد و به رای و هنر نبد تاج را زو سزاوارتر  
  بیامد نشست از بر تخت داد جهاندار چون او ندارد به یاد  
  ز شاهان پیشی همی بگذرد نفس داستان را همی نشمرد(؟)  
  چه دینار بر چشم او بر چه خاک به رزم و به بزم اندرش نیست باک  
  گه بزم زر و گه رزم تیغ ز خواهنده هرگز ندارد دریغ  
  کنون زرم ارجاسپ را نو کنیم به طبع روان باغ بی خو کنیم  
  بفرمود تا کهرم تیغ‌زن بود پیش سالار آن انجمن  
  که ارجاسپ را بود مهتر پسر به خورشید تابان برآورده سر  
  بدو گفت بگزین ز لشکر سوار ز ترکان شایسته مردی هزار  
  از ایدر برو تازیان تا به بلخ که از بلخ شد روز ما تار و تلخ  
  نگر تا کرا یابی از دشمنان از آتش پرستان و آهرمنان  
  سرانشان ببر خانهاشان بسوز بریشان شب آور به رخشنده روز  
  از ایوان گشتاسپ باید که دود زبانه برآرد به چرخ کبود  
  اگر بند بر پای اسفندیار بیابی سرآور برو روزگار  
  هم‌آنگه سرش را ز تن بازکن وزین روی گیتی پرآواز کن  
  همه شهر ایران به کام تو گشت تو تیغی و دشمن نیام تو گشت  
  من اکنون ز خلخ به اندک زمان بیایم دمادم چو باد دمان  
  بخوانم سپاه پراگنده را برافشانم این گنج آگنده را  
  بدو گفت کهرم که فرمان کنم ز فرمان تو رامش جان کنم  
  چو خورشید تیغ از میان برکشید سپاه شب تیره شد ناپدید  
  بیاورد کهرم ز توران سپاه جهان گشت چون روی زنگی سیاه  
  چو آمد بران مرز بگشاد دست کسی را که بد پیش آذرپرست  
  چو ترکان رسیدند نزدیک بلخ گشاده زبان را به گفتار تلخ  
  ز کهرم چو لهراسپ آگاه شد غمی گشت و با رنج همراه شد  
  به یزدان چنین گفت کای کردگار توی برتر از گردش روزگار  
  توانا و دانا و پاینده‌ای خداوند خورشید تابنده‌ای  
  نگهدار دین و تن و هوش من همان نیروی جان وگر توش من  
  که من بنده بر دست ایشان تباه نگردم توی پشت و فریادخواه  
  به بلخ اندرون نامداری نبود وزان گرزداران سواری نبود  
  بیامد ز بازار مردی هزار چنانچون بود از در کارزار  
  چو توران سپاه اندر آمد به تنگ بپوشید لهراسپ خفتان جنگ  
  ز جای پرستش به آوردگاه بیامد به سر بر کیانی کلاه  
  به پیری بغرید چون پیل مست یکی گرزه‌ی گاو پیکر به دست  
  به هر حمله‌یی جادوی زان سران سپردی زمین را به گرز گران  
  همی گفت هرکس که این نامدار نباشد جز از گرد اسفندیار  
  به هر سو که باره برانگیختی همی خاک با خون برآمیختی  
  هرانکس که آواز او یافتی به تنش اندرون زهره بشکافتی  
  به ترکان چنین گفت کهرم که چنگ میازید با او یکایک به جنگ  
  بکوشید و اندر میانش آورید خروش هژبر ژیان آورید  
  برآمد چکاچاک زخم تبر خروش سواران پرخاشخر  
  چو لهراسپ اندر میانه بماند به بیچارگی نام یزدان بخواند  
  ز پیری و از تابش آفتاب غمی گشت و بخت اندر آمد به خواب  
  جهاندیده از تیر ترکان بخست نگونسار شد مرد یزدان پرست  
  به خاک اندر آمد سر تاجدار برو انجمن شد فراوان سوار  
  بکردند چاک آهن بر و جوشنش به شمشیر شد پاره‌پاره تنش  
  همی نوسواریش پنداشتند چو خود از سر شاه برداشتند  
  رخی لعل دیدند و کافور موی از آهن سیاه آن بهشتیش روی  
  بماندند یکسر ازو در شگفت که این پیر شمشیر چون برگرفت  
  کزین گونه اسفندیار آمدی سپه را برین دشت کار آمدی  
  بدین اندکی ما چرا آمدیم هیم بی‌گله در چرا آمدیم  
  به ترکان چنین گفت کهرم که کار همین بودمان رنج در کارزار  
  که این نامور شاه لهراسپ است که پورش جهاندار گشتاسپ است  
  جهاندار با فر یزدان بود همه کار او رزم و میدان بود  
  جز این نیز کاین خود پرستنده بود دل از تاخ وز تخت برکنده بود  
  کنون پشت گشتاسپ زو شد تهی بپیچد ز دیهیم شاهنشهی  
  از آنجا به بلخ اندر آمد سپاه جهان شد ز تاراج و کشتن سیاه  
  نهادند سر سوی آتشکده بران کاخ و ایوان زر آژده  
  همه زند و استش همی سوختند چه پرمایه‌تر بود برتوختند  
  از ایرانیان بود هشتاد مرد زبانشان ز یزدان پر از یاد کرد  
  همه پیش آتش بکشتندشان ره بندگی بر نوشتندشان  
  ز خونشان بمرد آتش زرد هشت ندانم جزا جایشان جز بهشت  
  زنی بود گشتاسپ را هوشمند خردمند وز بد زبانش به بند  
  ز آخر چمان باره‌یی برنشست به کردار ترکان میان را ببست  
  از ایران ره سیستان برگرفت ازان کارها مانده اندر شگفت  
  نخفتی به منزل چو برداشتی دو روزه به یک روزه بگذاشتی  
  چنین تا به نزدیک گشتاسپ شد به آگاهی درد لهراسپ شد  
  بدو گفت چندین چرا ماندی خود از بخل بامی چرا راندی  
  سپاهی ز ترکان بیامد به بلخ که شد مردم بلخ را روز تلخ  
  همه بلخ پر غارت و کشتن است از ایدر ترا روی برگشتن است  
  بدو گفت گشتاسپ کین غم چراست به یک تاختن درد و ماتم چراست  
  چو من با سپاه اندرآیم ز جای همه کشور چین ندارند پای  
  چنین پاسخ آورد کاین خود مگوی که کای بزرگ آمدستت به روی  
  شهنشاه لهراسپ را پیش بلخ بکشتند و شد بلخ را روز تلخ  
  همان دختران را ببردند اسیر چنین کار دشوار آسان مگیر  
  اگر نیستی جز شکست همای خردمند را دل نرفتی ز جای  
  وز انجا به نوش آذراندر شدند رد و هیربد را بهم برزدند  
  ز خونشان فروزنده آذر بمرد چنین کار را خوار نتوان شمرد  
  دگر دختر شاه به آفرید که باد هوا هرگز او را ندید  
  به خواری ورا زار برداشتند برو یاره و تاج نگذاشتند  
  چو بشنید گشتاسپ شد پر ز درد ز مژگان ببارید خوناب زرد  
  بزرگان ایرانیان را بخواند شنیده سخن پیش ایشان براند  
  نویسنده‌ی نامه را خواند شاه بینداخت تاج و بپردخت گاه  
  سواران پراگنده بر هر سوی فرستاد نامه به هر پهلوی  
  که یک تن سر از گل مشورید پاک مدارید باک از بلند و مغاک  
  ببردند نامه به هر کشوری کجا بود در پادشاهی سری  
  چو آگاه گشتند یکسر سپاه برفتند با گرز و رومی کلاه  
  همه یکسره پیش شاه آمدند بران نامور بارگاه آمدند  
  چو گشتاسپ دید آن سپه بر درش سواران جنگاور از کشورش  
  درم داد وز سیستان برگرفت سوی بلخ بامی ره اندر گرفت  
  چو بشنید ارجاسپ کامد سپاه جهاندار گشتاسپ با تاج و گاه  
  ز دریا به دریا سپه گسترید که جایی کسی روی هامون ندید  
  دو لشکر چو تنگ اندر آمد به گرد زمین شد سیاه و هوا لاژورد  
  چو هر دو سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین به کف  
  ابر میمنه شاه فرشیدورد که با شیر درنده جستی نبرد  
  ابر میسره گرد بستور بود که شاه و گه رزم چون کوه بود  
  جهاندار گشتاسپ در قلبگاه همی کرد هر سو به لشکر نگاه  
  وزان روی کندر ابر میمنه بیامد پس پشت او با بنه  
  سوی میسره کهرم تیغ‌زن به قلب اندر ارجاسپ با انجمن  
  برآمد ز هر دو سپه بانگ کوس زمین آهنین شد هوا آبنوس  
  تو گفتی که گردون بپرد همی زمین از گرانی بدرد همی  
  ز آواز اسپان و زخم تبر همی کوه خارا برآورد پر  
  همه دشت سر بود بی‌تن به خاک سر گرزداران همه چاک‌چاک  
  درفشیدن تیغ و باران تیر خروش یلان بود با دار و گیر  
  ستاره همی جست راه گریغ سپه را همی نامدی جان دریغ  
  سر نیزه و گرز خم داده بود همه دشت پر کشته افتاده بود  
  بسی کوفته زیر باره درون کفن سینه‌ی شیر و تابوت خون  
  تن بی‌سران و سر بی‌تنان سواران چو پیلان کفک افگنان  
  پدر را نبد بر پسر جای مهر همی گشت زین گونه گردان سپهر  
  چو بگذشت زین سان سه روز و سه شب ز بس بانگ اسپان و جنگ و جلب  
  سراسر چنان گشت آوردگاه که از جوش خون لعل شد روی ماه  
  ابا کهرم تیغ‌زن در نبرد برآویخت ناگاه فرشیدورد  
  ز کهرم مران شاه تن خسته شد به جان گرچه از دست او رسته شد  
  از ایران سواران پرخاشجوی چنان خسته بردند از پیش اوی  
  فراوان ز ایرانیان کشته شد ز خون یلان کشور آغشته شد  
  پسر بود گشتاسپ را سی و هشت دلیران کوه و سواران دشت  
  بکشتند یکسر بران رزمگاه به یکبارگی تیره شد بخت شاه  
  سرانجام گشتاسپ بنمود پشت بدانگه که شد روزگارش درشت  
  پس اندر دو منزل همی تاختند مر او را گرفتن همی ساختند  
  یکی کوه پیش آمدش پرگیا بدو اندرون چشمه و آسیا  
  که بر گرد آن کوه یک راه بود وزان راه گشتاسپ آگاه بود  
  جهاندار گشتاسپ و یکسر سپاه سوی کوه رفتند ز آوردگاه  
  چو ارجاسپ با لشکر آنجا رسید بگردید و بر کوه راهی ندید  
  گرفتند گرداندرش چار سوی چو بیچاره شد شاه آزاده‌خوی  
  ازان کوهسار آتش افروختند بدان خاره بر خار می‌سوختند  
  همی کشت هر مهتری بارگی نهاند دلها به بیچارگی  
  چو لشکر چنان گردشان برگرفت کی خوش منش دست بر سر گرفت  
  جهاندیده جاماسپ را پیش خواند ز اختر فراوان سخنها براند  
  بدو گفت کز گردش آسمان بگوی آنچ دانی و پنهان ممان  
  که باشد بدین بد مرا دستگیر ببایدت گفتن همه ناگزیر  
  چو بشنید جاماسپ بر پای خاست بدو گفت کای خسرو داد و راست  
  اگر شاه گفتار من بشنود بدین گردش اختران بگرود  
  بگویم بدو هرچ دانم درست ز من راستی جوی شاها نخست  
  بدو گفت شاه آنچ دانی بگوی که هم راست گویی و هم راه‌جوی  
  بدو گفت جاماسپ کای شهریار سخن بشنو از من یکی هوشیار  
  تو دانی که فرزندت اسفندیار همی بند ساید به بد روزگار  
  اگر شاه بگشاید او را ز بند نماند برین کوهسار بلند  
  بدو گفت گشتاسپ کای راست‌گوی بجز راستی نیست ایچ آرزوی  
  به جاماسپ گفت ای خردمند مرد مرا بود ازان کار دل پر ز درد  
  که اورا ببستم بران بزمگاه به گفتار بدخواه و او بیگناه  
  همانگاه من زان پشیمان شدم دلم خسته بد سوی درمان شدم  
  گر او را ببینم برین رزمگاه بدو بخشم این تاج و تخت و کلاه  
  که یارد شدن پیش آن ارجمند رهاند مران بیگنه را ز بند  
  بدو گفت جاماسپ کای شهریار منم رفتنی کاین سخن نیست خوار  
  به جاماسپ شاه جهاندار گفت که با تو همیشه خرد باد جفت  
  برو وز منش ده فراوان درود شب تیره ناگاه بگذر ز رود  
  بگویش که آنکس که بیداد کرد بشد زین جهان با دلی پر ز درد  
  اگر من برفتم بگفت کسی که بهره نبودش ز دانش بسی  
  چو بیداد کردم بسیچم همی وزان کرده‌ی خویش پیچم همی  
  کنون گر بیایی دل از کینه پاک سر دشمنان اندر آری به خاک  
  وگرنه شد این پادشاهی و تخت ز بن برکنند این کیانی درخت  
  چو آیی سپارم ترا تاج و گنج ز چیزی که من گرد کردم به رنج  
  بدین گفته یزدان گوای منست چو جاماسپ کو رهنمای منست  
  بپوشید جاماسپ توزی قبای فرود آمد از کوه بی‌رهنمای  
  به سر بر نهاده کلاه دو پر برآیین ترکان ببسته کمر  
  یکی اسپ ترکی بیاورد پیش ابر اسپ آلت ز اندازه بیش  
  نشست از بر باره و آمد به زیر که بد مرد شایسته بر سان شیر  
  هرانکس که او را بدیدی به راه بپرسیدی او را ز توران سپاه  
  به آواز ترکی سخن راندی بگفتی بدان کس که او خواندی  
  ندانستی او را کسی حال و کار بگفتی به ترکی سخن هوشیار  
  همی راند باره به کردار باد چنین تا بیامد بر شاه زاد  
  خرد یافته چون بیامد به دشت شب تیره از لشکر اندر گذشت  
  چو آمد به نزد دژ گنبدان رهانید خود را ز دست بدان  
  یکی مایه‌ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار  
  بران بام دژ بود و چشمش به راه بدان تا کی آید ز ایران سپاه  
  پدر را بگوید چو بیند کسی به بالای دژ درنمانده بسی  
  چو جاماسپ را دید پویان به راه به سربر یکی نغز توزی کلاه  
  چنین گفت کامد ز توران سوار بپویم بگویم به اسفندیار  
  فرود آمد از باره‌ی دژ دوان چنین گفت کای نامور پهلوان  
  سواری همی بینم از دیدگاه کلاهی به سر بر نهاده سیاه  
  شوم باز بینم که گشتاسپیست وگر کینه‌جویست و ارجاسپیست  
  اگر ترک باشد ببرم سرش به خاک افگنم نابسوده برش  
  چنین گفت پرمایه اسفندیار که راه گذر کی بوده بی‌سوار  
  همانا کز ایران یکی لشکری سوی ما بیامد به پیغمبری  
  کلاهی به سر بر نهاده دوپر ز بیم سواران پرخاشخر  
  چو بشنید نوش آذر از پهلوان بیامد بران باره‌ی دژ دوان  
  چو جاماسپ تنگ اندر آمد ز راه هم از باره دانست فرزند شاه  
  بیامد به نزدیک فرخ پدر که فرخنده جاماسپ آمد به در  
  بفرمود تا دژ گشادند باز درآمد خردمند و بردش نماز  
  بدادش درود پدر سربسر پیامی که آورده بد در بدر  
  چنین پاسخ آورد اسفندیار که ای از خرد در جهان یادگار  
  خردمند و کنداور و سرفراز چرا بسته را برد باید نماز  
  کسی را که بر دست و پای آهنست نه مردم نژادست کهرمنست  
  درود شهنشاه ایران دهی ز دانش ندارد دلت آگهی  
  درودم از ارجاسپ آمد کنون کز ایران همی دست شوید به خون  
  مرا بند کردند بر بی‌گناه همانا گه رزم فرزند شاه  
  چنین بود پاداش رنج مرا به آهن بیاراست گنج مرا  
  کنون همچنین بسته باید تنم به یزدان گوای منست آهنم  
  که بر من ز گشتاسپ بیداد بود ز گفت گرزم اهرمن شاد بود  
  مبادا که این بد فرامش کنم روان را به گفتار بیهش کنم  
  بدو گفت جاماسپ کای راست‌گوی جهانگیر و کنداور و نیک‌خوی  
  دلت گر چنین از پدر خیره گشت نگر بخت این پادشا تیره گشت  
  چو لهراسپ شاه آن پرستنده مرد که ترکان بکشتندش اندر نبرد  
  همان هیربد نیز یزدان‌پرست که بودند با زند و استا به دست  
  بکشتند هشتاد از موبدان پرستنده و پاک‌دل بخردان  
  ز خونشان به نوش‌آذر آذر بمرد چنین بدکنش خوار نتوان شمرد  
  ز بهر نیا دل پر از درد کن برآشوب و رخسارگان زرد کن  
  ز کین یا ز دین گر نجنبی ز جای نباشی پسندیده‌ی رهنمای  
  چنین داد پاسخ که ای نیک‌نام بلنداختر و گرد و جوینده کام  
  براندیش کان پیر لهراسپ را پرستنده و باب گشتاسپ را  
  پسر به که جوید همی کین اوی که تخت پدر داشت و ایین اوی  
  بدو گفت ار ایدونک کین نیا نجویی نداری به دل کیمیا  
  همای خردمند و به آفرید که باد هوا روی ایشان ندید  
  به ترکان سیراند با درد و داغ پیاده دوان رنگ رخ چون چراغ  
  چنین پاسخ آوردش اسفندیار که من بسته بودم چنین زار و خوار  
  نکردند زیشان ز من هیچ یاد نه برزد کس از بهر من سردباد  
  چه گویی به پاسخ که روزی همای ز من کرد یاد اندرین تنگ جای  
  دگر نیز پرمایه به آفرید که گفتی مرا در جهان خود ندید  
  بدو گفت جاماسپ کای پهلوان پدرت از جهان تیره دارد روان  
  به کوه اندرست این زمان با سران دو دیده پر از آب و لب ناچران  
  سپاهی ز ترکان بگرد اندرش همانا نبینی سر و افسرش  
  نیاید پسند جهان‌آفرین که تو دل بپیچی ز مهر و ز دین  
  برادر که بد مر ترا سی و هشت ازان پنج ماند و دگر درگذشت  
  چنین پاسخ آوردش اسفندیار که چندین برادر بدم نامدار  
  همه شاد با رامش و من به بند نکردند یاد از من مستمند  
  اگر من کنون کین بسیچم چه سود کزیشان برآورد بدخواه دود  
  چو جاماسپ زین گونه پاسخ شنود دلش گشت از درد پر داغ و دود  
  همی بود بر پای و دل پر ز خشم به زاری همی راند آب از دو چشم  
  بدو گفت کای پهلوان جهان اگر تیره گردد دلت با روان  
  چه گویی کنون کار فرشیدورد که بود از تو همواره با داغ و درد  
  به هر سو که بودی به رزم و به بزم پر از درد و نفرین بدی بر گرزم  
  پر از زخم شمشیر دیدم تنش دریده برو مغفر و جوشنش  
  همی زار می بگسلد جان اوی ببخشای بر چشم گریان اوی  
  چو آواز دادش ز فرشیدورد دلش گشت پرخون و جان پر ز درد  
  چو باز آمدش دل به جاماسپ گفت که این بد چرا داشتی در نهفت  
  بفرمای کاهنگران آورند چو سوهان و پتک گران آورند  
  بیاورد جاماسپ آهنگران چو سندان پولاد و پتک گران  
  بسودند زنجیر و مسمار و غل همان بند رومی به کردار پل  
  چو شد دیر بر سودن بستگی به بد تنگدل بسته از خستگی  
  به آهنگران گفت کای شوربخت ببندی و بسته ندانی گسخت  
  همی گفت من بند آن شهریار نکردم به پیش خردمند خوار  
  بپیچید تن را و بر پای جست غمی شد به پابند یازید دست  
  بیاهیخت پای و بپیچید دست همه بند و زنجیر بر هم شکست  
  چو بگسست زنجیر بی‌توش گشت بیفتاد از درد و بیهوش گشت  
  ستاره شمرکان شگفتی بدید بران تاجدار آفرین گسترید  
  چو آمد به هوش آن گو زورمند همی پیش بنهاد زنجیر و بند  
  چنین گفت کاین هدیه‌های گرزم منش پست بادش به بزم و به رزم  
  به گرمابه شد با تن دردمند ز زنجیر فرسوده و مستمند  
  چو آمد به در پس گو نامدار رخش بود همچون گل اندر بهار  
  یکی جوشن خسروانی بخواست همان جامه‌ی پهلوانی بخواست  
  بفرمود کان باره‌ی گام زن بیارید و آن ترگ و شمشیر من  
  چو چشمش بران تیزرو برفتاد ز یزدان نیکی دهش کرد یاد  
  همی گفت گر من گنه کرده‌ام ازینسان به بند اندر آزرده‌ام  
  چه کرد این چمان باره‌ی بربری چه بایست کردن بدین لاغری  
  بشویید و او را بی‌آهو کنید به خوردن تنش را به نیرو کنید  
  فرستاد کس نزد آهنگران هرانکس که استاد بود اندران  
  برفتند و چندی زره خواستند سلیحش یکایک بپیراستند  
  چو شب شد چو آهرمن کینه‌خواه خروش جرس خاست از بارگاه  
  بران باره‌ی پهلوی برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست  
  چو نوشاذر و بهمن و مهرنوش برفتند یکسر پر از جنگ و جوش  
  ورا راهبر پیش جاماسپ بود که دستور فرخنده گشتاسپ بود  
  ازان باره‌ی دژ چو بیرون شدند سواران جنگی به هامون شدند  
  سپهبد سوی آسمان کرد روی چنین گفت کای داور راست‌گوی  
  توی آفریننده و کامگار فروزنده‌ی جان اسفندیار  
  تو دانی که از خون فرشیدورد دلم گشت پر درد و رخساره زرد  
  گر ایدونک پیروز گردم به جنگ کنم روی گیتی بر ارجاسپ تنگ  
  بخواهیم ازو کین لهراسپ شاه همان کین چندین سر بیگناه  
  برادر جهان بین من سی و هشت که از خونشان لعل شد خاک دشت  
  پذیرفتم از داور دادگر که کینه نگیرم ز بند پدر  
  به گیتی سد آتشکده نو کنم جهان از ستمگاره بی‌خو کنم  
  نبیند کسی پای من بر بساط مگر در بیابان کنم سد رباط  
  به شاخی که کرگس برو نگذرد بدو گور و نخچیر پی نسپرد  
  کنم چاه آب اندرو سدهزار توانگر کنم مردم خیش کار  
  همه بی‌رهان را بدین آورم سر جادوان بر زمین آورم  
  بگفت این و برگاشت اسپ نبرد بیامد به نزدیک فرشیدورد  
  ورا از بر جامه بر خفته دید تن خسته در جامه بنهفته دید  
  ز دیده ببارید چندان سرشک که با درد او آشنا شد پزشک  
  بدو گفت کای شاه پرخاشجوی ترا این گزند از که آمد به روی  
  کزو کین تو باز خواهم به جنگ اگر شیر جنگیست او گر پلنگ  
  چنین داد پاسخ که ای پهلوان ز گشتاسپم من خلیده‌روان  
  چو پای ترا او نکردی به بند ز ترکان بما نامدی این گزند  
  همان شاه لهراسپ با پیر سر همه بلخ ازو گشت زیر و زبر