شاهنامه/پادشاهی کیخسرو شصت سال بود
ظاهر
< شاهنامه
به پالیز چون برکشد سرو شاخ | سر شاخ سبزش برآید ز کاخ | |||||
به بالای او شاد باشد درخت | چو بیندش بینادل و نیکبخت | |||||
سزد گر گمانی برد بر سه چیز | کزین سه گذشتی چه چیزست نیز | |||||
هنر با نژادست و با گوهر است | سه چیزست و هر سه بهبنداندرست | |||||
هنر کی بود تا نباشد گهر | نژاده بسی دیدهای بیهنر | |||||
گهر آنک باشد ز تخم پدر | سزد کاید از تخم پاکیزه بر | |||||
هنر گر بیاموزی از هر کسی | بکوشی و پیچی ز رنجش بسی | |||||
ازین هر سه گوهر بود مایهدار | که زیبا بود خلعت کردگار | |||||
جو هر سه بیابی خرد بایدت | شناسندهٔ نیک و بد بایدت | |||||
چو این چار با یک تن آید بهم | براساید از آز وز رنج و غم | |||||
مگر مرگ کز مرگ خود چاره نیست | وزین بدتر از بخت پتیاره نیست | |||||
جهانجوی از این چار بد بینیاز | همش بخت سازنده بود از فراز | |||||
سخن راند گویا بدین داستان | دگر گوید از گفتهٔ باستان | |||||
کنون بازگردم بغاز کار | که چون بود کردار آن شهریار | |||||
چو تاج بزرگی بسر برنهاد | ازو شاد شد تاج و او نیز شاد | |||||
به هر جای ویرانی آباد کرد | دل غمگنان از غم آزاد کرد | |||||
از ابر بهاران ببارید نم | ز روی زمین زنگ بزدود غم | |||||
جهان گشت پر سبزه و رود آب | سر غمگنان اندر آمد به خواب | |||||
زمین چون بهشتی شد آراسته | ز داد و ز بخشش پر از خواسته | |||||
چو جم و فریدون بیاراست گاه | ز داد و ز بخشش نیاسود شاه | |||||
جهان شد پر از خوبی و ایمنی | ز بد بسته شد دست اهریمنی | |||||
فرستادگان آمد از هر سوی | ز هر نامداری و هر پهلوی | |||||
پس آگاهی آمد سوی نیمروز | بنزد سپهدار گیتیفروز | |||||
که خسرو ز توران به ایران رسید | نشست از بر تخت کو را سزید | |||||
بیاراست رستم یه دیدار شاه | ببیند که تا هست زیبای گاه | |||||
ابا زال، سام نریمان بهم | بزرگان کابل همه بیش و کم | |||||
سپاهی که شد دشت چون آبنوس | بدرید هر گوش ز اوای کوس | |||||
سوی شهر ایران گرفتند راه | زواره فرامرز و پیل و سپاه | |||||
به پیش اندرون زال با انجمن | درفش بنفش از پس پیلتن | |||||
پس آگاهی آمد بر شهریار | که آمد ز ره پهلوان سوار | |||||
زواره فرامرز و دستان سام | بزرگان که هستند با جاه و نام | |||||
دل شاه شد زان سخن شادمان | سراینده را گفت کاباد مان | |||||
که اویست پروردگار پدر | وزویست پیدا به گیتی هنر | |||||
بفرمود تا گیو و گودرز و توس | برفتند با نای رویین و کوس | |||||
تبیره برآمد ز درگاه شاه | همه برنهادند گردان کلاه | |||||
یکی لشگر از جای برخاستند | پذیره شدن را بیاراستند | |||||
ز پهلو به پهلو پذیره شدند | همه با درفش و تبیره شدند | |||||
برفتند پیشش به دو روزه راه | چنین پهلوانان و چندین سپاه | |||||
درفش تهمتن چو آمد پدید | به خورشید گرد سپه بردمید | |||||
خروش آمد و نالهٔ بوق و کوس | ز قلب سپه گیو و گودرز و توس | |||||
به پیش گو پیلتن راندند | به شادی برو آفرین خواندند | |||||
گرفتند هر سه ورا در کنار | بپرسید شیراوژن از شهریار | |||||
ز رستم سوی زال سام آمدند | گشاده دل و شادکام آمدند | |||||
نهادند سوی فرامرز روی | گرفتند شادی به دیدار اوی | |||||
وزان جایگه سوی شاه آمدند | به دیدار فرخ کلاه آمدند | |||||
جو خسرو گو پیلتن را بدید | سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید | |||||
فرود آمد از تخت و کرد آفرین | تهمتن ببوسید روی زمین | |||||
به گیتی خردمند و خامش تویی | که پروردگار سیاوش تویی | |||||
سر زال زان پس به بر در گرفت | ز بهر پدر دست بر سر گرفت | |||||
گوان را به تخت مهی برنشاند | بریشان همی نام یزدان بخواند | |||||
نگه کرد رستم سرو پای اوی | نشست و سخن گفتن و رای اوی | |||||
رخش گشت پرخون و دل پر ز درد | زکار سیاوش بسی یاد کرد | |||||
به شاه جهان گفت کای شهریار | جهان را تویی از پدر یادگار | |||||
ندیدم من اندر جهان تاجور | بدین فر و مانندگی پدر | |||||
وزان پس چو از تخت برخاستند | نهادند خوان و می آراستند | |||||
جهاندار تا نیمی از شب نخفت | گذشته سخنها همه بازگفت | |||||
چو خورشید تیغ از میان برکشید | شب تیره گشت ار جهان ناپدید | |||||
تبیره برآمد ز درگاه شاه | به سر برنهادند گردان کلاه | |||||
چو توس و چو گودرز و گیو دلیر | چو گرگین و گستهم و بهرام شیر | |||||
گرانمایگان نزد شاه آمدند | بران نامور بارگاه آمدند | |||||
به نخجیر شد شهریار جهان | ابا رستم نامور پهلوان | |||||
ز لشگر برفتند آزادگان | چو گیو و چو گودرز کشوادگان | |||||
سپاهی که شد تیره خورشید و ماه | همی رفت با یوز و با باز شاه | |||||
همه بوم و برکان نه آباد بود | تبه بود و ویران ز بیداد بود | |||||
درم داد و آباد کردش ز گنج | ز داد و ز بخشش نیامدش رنج | |||||
به هر شهر بنشست و بنهاد تخت | چنانچون بود خسرو نیک بخت | |||||
همه بدره و جام و می خواستی | به دینار گیتی بیاراستی | |||||
وز آنجا سوی شهر دیگر شدی | همی با می و تخت و افسر شدی | |||||
همی رفت تا آذرابادگان | ابا او بزرگان و آزادگان | |||||
گهی باده خورد و گهی تاخت اسپ | بیامد سوی خان آذرگشسپ | |||||
جهانآفرین را ستایش گرفت | به آتشکده در نیایش گرفت | |||||
بیامد خرامان ازان جایگاه | نهادند سر سوی کاوس شاه | |||||
نشستند هر دو به هم شادمان | نبودند جز شادمان یک زمان | |||||
چو پر شد سر از جام روشنگلاب | به خواب و به آسایش آمد شتاب | |||||
چو روز درخشان برآورد چاک | بگسترد یاقوت بر تیره خاک | |||||
جهاندار بنشست و کاوس کی | دو شاه سرافراز و دو نیکپی | |||||
ابا رستم گرد و دستان به هم | همی گفت کاوس هر بیش و کم | |||||
از افراسیاب اندر آمد نخست | دو رخ را به خون دو دیده بشست | |||||
بگفت آنکه او با سیاوش چه کرد | از ایران سراسر برآورد گرد | |||||
بسی پهلوانان که بیجان شدند | زن و کودک خرد پیچان شدند | |||||
بسی شهر بینی ز ایران خراب | تبه گشته از رنج افراسیاب | |||||
ترا ایزدی هرچ بایدت هست | ز بالا و از دانش و زور دست | |||||
ز فر تمامی و نیکاختری | ز شاهان به هر گونهای برتری | |||||
کنون از تو سوگند خواهم یکی | نباید که پیچی ز داد اندکی | |||||
که پرکین کنی دل ز افراسیاب | دمی آتش اندر نیاری به آب | |||||
ز خویشی مادر بدو نگروی | نپیچی و گفت کسی نشمری | |||||
به گنج و فزونی نگیری فریب | همان گر فراز آیدت گر نشیب | |||||
به تاج و به تخت و نگین و کلاه | به گفتار با او نگردی ز راه | |||||
بگویم که بنیاد سوگند چیست | خرد را و جان ترا پند چیست | |||||
بگویی به دادار خورشید و ماه | به تیغ و به مهر و به تخت و کلاه | |||||
به فر و به نیکاختری ایزدی | که هرگز نپیچی به سوی بدی | |||||
میانجی نخواهی جز از تیغ و گرز | منش برز داری و بالای برز | |||||
چو بشنید زو شهریار جوان | سوی آتش آورد روی و روان | |||||
به دادار دارنده سوگند خورد | به روز سپید و شب لاژورد | |||||
به خورشید و ماه و به تخت و کلاه | به مهر و به تیغ و به دیهیم شاه | |||||
که هرگز نپیچم سوی مهر اوی | نبینم بخواب اندرون چهر اوی | |||||
یکی خط بنوشت بر پهلوی | به مشکاب بر دفتر خسروی | |||||
گوا بود دستان و رستم برین | بزرگان لشگر همه همچنین | |||||
به زنهار بر دست رستم نهاد | چنان خط و سوگند و آن رسم و داد | |||||
ازان پس همی خوان و می خواستند | ز هر گونه مجلس بیاراستند | |||||
ببودند یک هفته با رود و می | بزرگان به ایوان کاوس کی | |||||
جهاندار هشتم سر و تن بشست | بیاسود و جای نیایش بجست | |||||
به پیش خداوند گردان سپهر | برفت آفرین را بگسترد چهر | |||||
شب تیره تا برکشید آفتاب | خروشان همی بود دیده پرآب | |||||
چنین گفت کای دادگر یک خدای | جهاندار و روزی ده و رهنمای | |||||
به روز جوانی تو کردی رها | مرا بیسپاه از دم اژدها | |||||
تو دانی که سالار توران سپاه | نه پرهیز داند نه شرم گناه | |||||
به ویران و آباد نفرین اوست | دل بیگناهان پر از کین اوست | |||||
به بیداد خون سیاوش بریخت | بدین مرز باران آتش ببیخت | |||||
دل شهریار پر از بیم اوست | بلا بر زمین تخت و دیهیم اوست | |||||
به کین پدر بنده را دست گیر | ببخشای بر جان کاوس پیر | |||||
تو دانی که او را بدی گوهرست | همان بدنژادست و افسونگرست | |||||
فراوان بمالید رخ بر زمین | همی خواند بر کردگار آفرین | |||||
وزان جایگه شد سوی تخت باز | بر پهلوانان گردنفراز | |||||
چنین گفت کای نامداران من | جهانگیر و خنجر گزاران من | |||||
بپیمودم این بوم ایران بر اسپ | ازین مرز تا خان آذرگشسپ | |||||
ندیدم کسی را که دلشاد بود | توانگر بد و بومش آباد بود | |||||
همه خستگانند از افراسیاب | همه دل پر از خون و دیده پرآب | |||||
نخستین جگرخسته از وی منم | که پر درد ازویست جان و تنم | |||||
دگر چون نیا شاه آزادمرد | که از دل همی برکشد باد سرد | |||||
به ایران زن و مرد ازو با خروش | ز بس کشتن و غارت و جنگ و جوش | |||||
کنون گر همه ویژهیار منید | به دل سربسر دوستدار منید | |||||
به کین پدر بست خواهم میان | بگردانم این بد ز ایرانیان | |||||
اگر همگنان رای جنگ آورید | بکوشید و رستم پلنگ آورید | |||||
مرا این سخن پیش بیرون شود | ز جنگ یلان کوه هامون شود | |||||
هران خون که آید به کین ریخته | گنهکار او باشد آویخته | |||||
وگر کشته گردد کسی زین سپاه | بهشت بلندش بود جایگاه | |||||
چه گویید و این را چه پاسخ دهید | همه یکسره رای فرخ نهید | |||||
بدانید کو شد به بد پیشدست | مکافات بد را نشاید نشست | |||||
بزرگان به پاسخ بیاراستند | به درد دل از جای برخاستند | |||||
که ای نامدار جهان شادباش | همیشه ز رنج و غم آزاد باش | |||||
تن و جان ما سربهسر پیش تست | غم و شادمانی کم و بیش تست | |||||
ز مادر همه مرگ را زادهایم | همه بندهایم ارچه آزادهایم | |||||
چو پاسخ چنین یافت از پیلتن | ز توس و ز گودرز و از انجمن | |||||
رخ شاه شد چون گل ارغوان | که دولت جوان بود و خسرو جوان | |||||
بدیشان فراوان بکرد آفرین | که آباد بادا به گردان زمین | |||||
بگشت اندرین نیز گردان سپهر | چو از خوشه خورشید بنمود چهر | |||||
ز پهلو همه موبدانرا بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
دو هفته در بار دادن ببست | بنوی یکی دفتر اندر شکست | |||||
بفرمود موبد به روزی دهان | که گویند نام کهان مهان | |||||
نخستین ز خویشان کاوس کی | سد و ده سپهبد فگندند پی | |||||
سزاوار بنوشت نام گوان | چنانچون بود درخور پهلوان | |||||
فریبرز کاوسشان پیش رو | کجا بود پیوستهٔ شاه نو | |||||
گزین کرد هشتاد تن نوذری | همه گرزدار و همه لشکری | |||||
زرسپ سپهبد نگهدارشان | که بردی به هر کار نیمارشان | |||||
که تاج کیان بود و فرزند توس | خداوند شمشیر و گوپال و کوس | |||||
سه دیگر چو گودرز کشواد بود | که لشگر به رای وی آباد بود | |||||
نبیره پسر داشت هفتاد و هشت | دلیران کوه و سواران دشت | |||||
فروزندهٔ تاج و تخت کیان | فرازندهٔ اختر کاویان | |||||
چو شصت و سه از تخمهٔ گژدهم | بزرگان و سالارشان گستهم | |||||
ز خویشان میلاد بد سد سوار | چو گرگین پیروزگر مایهدار | |||||
ز تخم لواده چو هشتادو پنج | سواران رزم و نگهبان گنج | |||||
کجا برته بودی نگهدارشان | به رزم اندرون دست بردارشان | |||||
چو سی و سه مهتر ز تخم پشنگ | که رویین بدی شاهشان روز جنگ | |||||
به گاه نبرد او بدی پیش کوس | نگهبان گردان و داماد توس | |||||
ز خویشان شیروی هفتاد مرد | که بودند گردان روز نبرد | |||||
گزین گوان شهره فرهاد بود | گه رزم سندان پولاد بود | |||||
ز تخم گرازه سد و پنج گرد | نگهبان ایشان هم او را سپرد | |||||
کنارنگ وز پهلوانان جزین | ردان و بزرگان باآفرین | |||||
چنان بد که موبد ندانست مر | ز بس نامداران با برز و فر | |||||
نوشتند بر دفتر شهریار | همه نامشان تا کی آید به کار | |||||
بفرمود کز شهر بیرون شوند | ز پهلو سوی دشت و هامون شوند | |||||
سر ماه باید که از کرنای | خروش آید و زخم هندی درای | |||||
همه سر سوی رزم توران نهند | همه شادمانی و سوران نهند | |||||
نهادند سر پیش او بر زمین | همه یک به یک خواندند آفرین | |||||
که ما بندگانیم و شاهی تراست | در گاو تا برج ماهی تراست | |||||
به جایی که بودند ز اسپان یله | به لشکر گه آورد یکسر گله | |||||
بفرمود کان کو کمند افگنست | به زرم اندرون گرد و رویین تنست | |||||
به پیش فسیله کمند افگنند | سر بادپایان به بند افگنند | |||||
در گنج دینار بگشاد و گفت | که گنج از بزرگان نشاید نهفت | |||||
گه بخشش و کینهی شهریار | شود گنج دینار بر چشمخوار | |||||
به مردان همی گنج و تخت آوریم | به خورشید بار درخت آوریم | |||||
چرا برد باید غم روزگار | که گنج از پی مردم آید به کار | |||||
بزرگان ایران از انجمن | نشسته به پیشش همه تن به تن | |||||
بیاورد سد جامه دیبای روم | همه پیکر از گوهر و زر بوم | |||||
هم از خز و منسوج و هم پرنیان | یکی جام پر گوهر اندر میان | |||||
نهادند پیش سرافراز شاه | چنین گفت شاه جهان با سپاه | |||||
که اینت بهای سر بیبها | پلاشان دژخیم نر اژدها | |||||
کجا پهلوان خواند افراسیاب | به بیداری او شود سیر خواب | |||||
سر و تیغ و اسپش بیارد چو گرد | به لشکر گه ما بروز نبرد | |||||
سبک بیژن گیو بر پای جست | میان کشتن اژدها را ببست | |||||
همه جامه برداشت وان جام زر | به جام اندرون نیز چندی گهر | |||||
بسی آفرین کرد بر شهریار | که خرم بدی تا بود روزگار | |||||
وزانجا بیامد به جای نشست | گرفته چنان جام گوهر به دست | |||||
به گنجور فرمود پس شهریار | که آرد دو سد جامهی زرنگار | |||||
سد از خز و دیبا و سد پرنیان | دو گلرخ به زنار بسته میان | |||||
چنین گفت کین هدیه آن را دهم | وزان پس بدو نیز دیگر دهم | |||||
که تاج تژاو آورد پیش من | وگر پیش این نامدار انجمن | |||||
که افراسیابش به سر برنهاد | ورا خواند بیدار و فرخ نژاد | |||||
همان بیژن گیو برجست زود | کجا بود در جنگ برسان دود | |||||
بزد دست و آن هدیهها برگرفت | ازو ماند آن انجمن در شگفت | |||||
بسی آفرین کرد و بنشست شاد | که گیتی به کیخسرو آباد باد | |||||
بفرمود تا با کمر ده غلام | ده اسپ گزیده به زرین ستام | |||||
ز پوشیده رویان ده آراسته | بیاورد موبد چنین خواسته | |||||
چنین گفت بیدار شاه رمه | که اسپان و این خوبرویان همه | |||||
کسی را که چون سر بپیچد تژاو | سزد گر ندارد دل شیر گاو | |||||
پرستندهای دارد او روز جنگ | کز آواز او رام گردد پلنگ | |||||
به رخ چون بهار و به بالا چو سرو | میانش چو غرو و به رفتن چو تذرو | |||||
یکی ماهرویست نام اسپنوی | سمن پیکر و دلبر و مشک بوی | |||||
نباید زدن چون بیابدش تیغ | که از تیغ باشد چنان رخ دریغ | |||||
به خم کمر ار گرفته کمر | بدان سان بیارد مر او را به بر | |||||
بزد دست بیژن بدان هم به بر | بیامد بر شاه پیروزگر | |||||
به شاه جهان بر ستایش گرفت | جهانآفرین را نیایش گرفت | |||||
بدو شاد شد شهریار بزرگ | چنین گفت کای نامدار سترگ | |||||
چو تو پهلوان یار دشمن مباد | درخشنده جان تو بیتن مباد | |||||
جهاندار از آن پس به گنجور گفت | که ده جام زرین بیار از نهفت | |||||
شمامه نهاده در آن جام زر | ده از نقرهی خام با شش گهر | |||||
پر از مشک جامی ز یاقوت زرد | ز پیروزه دیگر یکی لاژور | |||||
عقیق و زمرد بر او ریخته | به مشک و گلاب آندرآمیخت | |||||
پرستندهای با کمر ده غلما | ده اسپ گرانمایه زرین ستام | |||||
چنین گفت کین هدیه آن را که تاو | بود در تنش روز جنگ تژاو | |||||
سرش را بدین بارگاه آورد | به پیش دلاور سپاه آورد | |||||
ببر زد بدین گیو گودرز دست | میان رزم آن پهلوان را ببست | |||||
گرانمایه خوبان و آن خواسته | ببردند پیش وی آراسته | |||||
همی خواند بر شهریار آفرین | که بی تو مبادا کلاه و نگین | |||||
وزان پس به گنجور فرمود شاه | که ده جام زرین بنه پیش گاه | |||||
برو ریز دینار و مشک و گهر | که ده جام زرین بنه پیش گاه | |||||
برو ریز دینار و مشک و گهر | یکی افسری خسروی با کمر | |||||
چنین گفت کین هدیه آن را که رنج | ندارد دریغ از پی نام و گنج | |||||
از ایدر شود تا در کاسه رود | دهد بر روان سیاوش درود | |||||
ز هیزم یکی کوه بیند بلند | فزونست بالای او ده کمن | |||||
چنان خواست کان ره کسی نسپرد | از ایران به توران کسی نگذرد | |||||
دلیری از ایران بباید شدن | همه کاسه رود آتش اندر زدن | |||||
بدان تا گر آنجا بود رزمگاه | پس هیزم اندر نماند سپاه | |||||
همان گیو گفت این شکار منست | برافروختن کوه کار منست | |||||
اگر لشکر آید نترسم ز رزم | برزم اندرون کرگس آرم ببزم | |||||
ره لشکر از برف آسان کنم | دل ترک از آن هراسان کنم | |||||
همه خواسته گیو را داد شاه | بدو گفت کای نامدار سپاه | |||||
که بی تیغ تو تاج روشن مباد | چنین باد و بی بت برهمن مباد | |||||
بفرمود سد دیبهی رنگ رنگ | که گنجور پیش آورد بیدرنگ | |||||
هم از گنج سد دانه خوشاب جست | که آب فسردست گفتی درست | |||||
ز پرده پرستار پنج آورید | سر جعد از افسر شده ناپدید | |||||
چنین گفت کین هدیه آن را سزاست | که برجان پاکش خرد پادشاست | |||||
دلیرست و بینا دل و چربگوی | نه برتابد از شیر در جنگ روی | |||||
پیامی برد نزد افراسیاب | ز بیمش نیارد بدیده در آب | |||||
ز گفتار او پاسخ آرد بمن | که دانید از این نامدار انجمن | |||||
بیازید گرگین میلاد دست | بدان راه رفتن میان راببست | |||||
پرستار و آن جامهی زرنگار | بیاورد با گوهر شاهوار | |||||
ابر شهریار آفرین کرد و گفت | که با جان خسرو خرد باد جفت | |||||
چو روی زمین گشت چون پر زاغ | ز افراز کوه اندر آمد چراغ | |||||
چو روی زمین گشت چون پر زاغ | ز افراز کوه اندر آمد چراغ | |||||
سپهبد بیامد بایوان خویش | برفتند گردان سوی خان خویش | |||||
می آورد و رامشگران را بخواند | همه شب همی زر و گوهر فشاند | |||||
چو از روز شد کوه چون سندروس | بابر اندر آمد خروش خروس | |||||
تهمتن بیامد به درگاه شاه | ز ترکان سخن رفت وز تاج و گاه | |||||
زواره فرامرز با او بهم | همی رفت هر گونه از بیش و کم | |||||
چنین گفت رستم به شاه زمین | که ای نامبردار باآفرین | |||||
بزاولستان در یکی شهر بود | کزان بوم و بر تور را بهر بود | |||||
منوچهر کرد آن ز ترکان تهی | یکی خوب جایست با فرهی | |||||
چو کاوس شد بیدل و پیرسر | بیفتاد ازو نام شاهی و فر | |||||
همی باژ و ساوش بتوران برند | سوی شاه ایران همی ننگرند | |||||
فراوان بدان مرز پیلست و گنج | تن بیگناهان از ایشان برنج | |||||
ز بس کشتن و غارت و تاختن | سر از باژ ترکان برافراختن | |||||
کنون شهریاری بایران تراست | تن پیل و چنگال شیران تراست | |||||
یکی لشکری باید اکنون بزرگ | فرستاد با پهلوانی سترگ | |||||
اگر باژ نزدیک شاه آورند | وگر سر بدین بارگاه آورند | |||||
چو آن مرز یکسر بدست آوریم | بتوران زمین بر شکست آوریم | |||||
برستم چنین پاسخ آورد شاه | که جاوید بادی که اینست راه | |||||
ببین تا سپه چند باید بکار | تو بگزین از این لشکر نامدار | |||||
زمینی که پیوستهی مرز تست | بهای زمین درخور ارز تست | |||||
فرامرز را ده سپاهی گران | چنان چون بباید ز جنگآوران | |||||
گشاده شود کار بر دست اوی | بکام نهنگان رسد شصت اوی | |||||
رخ پهلوان گشت ازان آبدار | بسی آفرین خواند بر شهریار | |||||
بفرمود خسرو بسالار بار | که خوان از خورشگر کند خواستار | |||||
می آورد و رامشگران را بخواند | وز آواز بلبل همی خیره ماند | |||||
سران با فرامرز و با پیلتن | همی باده خوردند بر یاسمن | |||||
غریونده نای و خروشنده چنگ | بدست اندرون دستهی بوی و رنگ | |||||
همه تازهروی و همه شاددل | ز درد و غمان گشته آزاددل | |||||
ز هرگونه گفتارها راندند | سخنهای شاهان بسی خواندند | |||||
که هر کس که در شاهی او داد داد | شود در دو گیتی ز کردار شاد | |||||
همان شاه بیدادگر در جهان | نکوهیده باشد بنزد مهان | |||||
به گیتی بماند از او نام بد | همان پیش یزدان سرانجام بد | |||||
کسی را که پیشه بجز داد نیست | چنو در دو گیتی دگر شاد نیست | |||||
چو خورشید تابان برآمد ز کوه | سراینده آمد ز گفتن ستوه | |||||
تبیره برآمد ز درگاه شاه | رده برکشیدند بر بارگاه | |||||
ببستند بر پیل رویینه خم | برآمد خروشیدن گاودم | |||||
نهادند بر کوههی پیل تخت | ببار آمد آن خسروانی درخت | |||||
بیامد نشست از بر پیل شاه | نهاده بسر بر ز گوهر کلاه | |||||
یکی طوق پر گوهر شاهوار | فروهشته از تاج دو گوشوار | |||||
بزد مهره بر کوههی ژنده پیل | زمین شد بکردار دریای نیل | |||||
ز تیغ و ز گرز و ز کوس و ز گرد | سیه شد زمین آسمان لاژور | |||||
تو گفتی بدام اندرست آفتاب | وگر گشت خم سپهر اندر آب | |||||
همی چشم روشن عنانرا ندید | سپهر و ستاره سنان را ندید | |||||
ز دریای ساکن چو برخاست موج | سپاه اندر آمد همی فوج فوج | |||||
سراپرده بردند ز ایوان بدشت | سپهر از خروشیدن آسیمه گشت | |||||
همی زد میان سپه پیل گام | ابا زنگ زرین و زرین ستام | |||||
یکی مهره در جام بر دست شاه | بکیوان رسیده خروش سپاه | |||||
چو بر پشت پیل آن شه نامور | زدی مهره بر جام و بستی کمر | |||||
نبودی بهر پادشاهی روا | نشستن مگر بر در پادشا | |||||
ازان نامور خسرو سرکشان | چنین بود در پادشاهی نشان | |||||
همی بود بر پیل در پهن دشت | بدان تا سپه پیش او برگذشت | |||||
نخستین فریبرز بد پیش رو | که بگذشت پیش جهاندار نو | |||||
ابا گرز و با تاج و زرینه کفش | پس پشت خورشید پیکر درفش | |||||
یکی بارهای برنشسته سمند | بفتراک بر حلقه کرده کمند | |||||
همی رفت با باد و با برز و فر | سپاهش همه غرقه در سیم و زر | |||||
برو آفرین کرد شاه جهان | که بیشی ترا باد و فر مهان | |||||
بهر کار بخت تو پیروز باد | بباز آمدن باد پیروز و شاد | |||||
پس شاه گودرز کشواد بود | که با جوشن و گرز پولاد بود | |||||
درفش از پس پشت او شیر بود | که جنگش بگرز و بشمشیر بود | |||||
سپاهش همه تیغ هندی بدست | زره سغدی زین ترکی نشست | |||||
چو دید آن نشست و سر گاه نو | بسی آفرین خواند بر شاه نو | |||||
گرازه سر تخمهی گیوگان | همی رفت پرخاشجوی و ژگان | |||||
درفشی پس پشت پیکر گراز | سپاهی کمندافگن و رزمساز | |||||
سواران جنگی و مردان دشت | بسی آفرین کرد و اندر گذشت | |||||
ازان شادمان شد که بودش پسند | بزین اندرون حلقههای کمند | |||||
دمان از پسش زنگهی شاوران | بشد با دلیران و کنداوران | |||||
درفشی پس پشت پیکرهمای | سپاهی چو کوه رونده ز جای | |||||
هرانکس که از شهر بغداد بود | که با نیزه و تیغ و پولاد بو | |||||
همه برگذشتند زیر همای | سپهبد همی داشت بر پیل جای | |||||
بسی زنگه بر شاه کرد آفرین | بران برز و بالا و تیغ و نگین | |||||
ز پشت سپهبد فرامرز بود | که با فر و با گرز و باارز بود | |||||
ابا کوس و پیل و سپاهی گران | همه رزم جویان و کنداوران | |||||
ز کشمیر وز کابل و نیمروز | همه سرفرازان گیتیفروز | |||||
درفشی کجا چون دلاور پد | که کس را ز رستم نبودی گذر | |||||
سرش هفت همچون سر اژدها | تو گفتی ز بند آمدستی رها | |||||
بیامد بسان درختی ببار | یکی آفرین خواند بر شهریار | |||||
دل شاه گشت از فرامرز شاد | همی کرد با او بسی پند یاد | |||||
بدو گفت پروردهی پیلتن | سرافراز باشد بهر انجمن | |||||
تو فرزند بیداردل رستمی | ز دستان سامی و از نیرمی | |||||
کنون سربسر هندوان مر تراست | ز قنوج تا سیستان مر تراست | |||||
گر ایدونک با تو نجویند جنگ | برایشان مکن کار تاریک و تنگ | |||||
بهر جایگه یار درویش باش | همه رادبا مردم خویش باش | |||||
ببین نیک تا دوستدار تو کیست | خردمند و اندهگسار تو کیست | |||||
بخوبی بیارای و فردا مگوی | که کژی پشیمانی آرد بروی | |||||
ترا دادم این پادشاهی بدار | بهر جای خیره مکن کارزار | |||||
مشو در جوانی خریدار گنج | ببی رنج کس هیچ منمای رنج | |||||
مجو ایمنی در سرای فسوس | که گه سندروسست و گاه آبنوس | |||||
ز تو نام باید که ماند بلند | نگر دل نداری بگیتی نژند | |||||
مرا و ترا روز هم بگذرد | دمت چرخ گردان همی بشمرد | |||||
دلت شاد باید تن و جان درست | سه دیگر ببین تا چه بایدت جست | |||||
جهانآفرین از تو خشنود باد | دل بدسگالت پر از دود باد | |||||
چو بشنید پند جهاندار نو | پیاده شد از بارهی تیزرو | |||||
زمین را ببوسید و بردش نماز | بتابید سر سوی راه دراز | |||||
بسی آفرین خواند بر شاه نو | که هر دم فزون باش چون ماه نو | |||||
تهمتن دو فرسنگ با او برفت | همی مغزش از رفتن او بتفت | |||||
بیاموختش بزم و رزم و خرد | همی خواست کش روز رامش برد | |||||
پر از درد از آن جایگه بازگشت | بسوی سراپرده آمد ز دشت | |||||
سپهبد فرود آمد از پیل مست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |||||
گرازان بیامد به پردهسرای | سری پر ز باد و دلی پر ز رای | |||||
چو رستم بیامد بیاورد می | بجام بزرگ اندر افگند پی | |||||
همی گفت شادی ترا مایه بس | بفردا نگوید خردمند کس | |||||
کجا سلم و تور و فریدون کجاست | همه ناپدیدند با خاک راست | |||||
بپوییم و رنجیم و گنج آگنیم | بدل بر همی آرزو بشکنیم | |||||
سرانجام زو بهره خاکست و بس | رهایی نیابد ز او هیچ کس | |||||
شب تیره سازیم با جام می | چو روشن شود بشمرد روز پی | |||||
بگوییم تا برکشد نای توس | تبیره برآرند با بوق و کوس | |||||
ببینیم تا دست گردان سپهر | بدین جنگ سوی که یازد بمهر | |||||
بکوشیم وز کوشش ما چه سود | کز آغاز بود آنچ بایست بود |