شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۶
ظاهر
< شاهنامه
به موبد چنین گفت پس شهریار | که دل رابه نیرنگ رنجه مدار | |||||
سخن جز به یزدان و از دین مگوی | ز نیرنگ جادو شگفتی مجوی | |||||
بدو گفت زروان انوشه بدی | خرد را به گفتار توشه بدی | |||||
ز جادو سخن هرچ گویند هست | نداند جز از مرد جادوپرست | |||||
اگر خوردنی دارد از شیر بهر | پدیدار گرداند از دور زهر | |||||
چو بشنید نوشینروان این سخن | برو تازه شد روزگار کهن | |||||
ز مهبود و هر دو پسر یاد کرد | برآورد بر لب یکی باد سرد | |||||
به ز روان نگه کرد و خامش بماند | سبک با ره گامزن را براند | |||||
روانش ز اندیشه پر دود بود | که زروان بداندیش مهبود بود | |||||
همیگفت کین مرد ناسازگار | ندانم چه کرد اندران روزگار | |||||
که مهبود بردست ماکشته شد | چنان دوده را روز برگشته شد | |||||
مگر کردگار آشکارا کند | دل و مغز ما را مدارا کند | |||||
که آلوده بینم همی زو سخن | پر از دردم از روزگار کهن | |||||
همیرفت با دل پر از درد وغم | پرآژنگ رخ دیدگان پر ز نم | |||||
به منزل رسید آن زمان شهریار | سراپرده زد بر لب جویبار | |||||
چو زروان بیامد به پرده سرای | ز بیگانه پردخت کردند جای | |||||
ز جادو سخن رفت وز شهد و شیر | بدو گفت شد این سخن دلپذیر | |||||
ز مهبود زان پس بپرسید شاه | ز فرزند او تا چرا شد تباه | |||||
چو پاسخ ازو لرز لرزان شنید | ز زروان گنهکاری آمد پدید | |||||
بدو گفت کسری سخن راست گوی | مکن کژی و هیچ چاره مجوی | |||||
که کژی نیارد مگر کار بد | دل نیک بد گردد از یار بد | |||||
سراسر سخن راست زروان بگفت | نهفته پدید آورید از نهفت | |||||
گنه یک سر افگند سوی جهود | تن خویش راکرد پر درد و دود | |||||
چو بشنید زو شهریار بلند | هم اندر زمان پای کردش ببند | |||||
فرستاد نزد مشعبد جهود | دواسبه سواری به کردار دود | |||||
چوآمد بدان بارگاه بلند | بپرسید زو نرم شاه بلند | |||||
که این کار چون بود با من بگوی | بدست دروغ ایچ منمای روی | |||||
جهود از جهاندار زنهار خواست | که پیداکند راز نیرنگ راست | |||||
بگفت آنچ زروان بدو گفته بود | سخن هرچ اندر نهان رفته بود | |||||
جهاندار بشنید خیره بماند | رد و موبد و مرزبان را بخواند | |||||
دگر باره کرد آن سخن خواستار | به پیش ردان دادگر شهریار | |||||
بفرمود پس تا دو دار بلند | فروهشته از دار پیچان کمند | |||||
بزد مرد دژخیم پیش درش | نظاره بروبر همه کشورش | |||||
به یک دار زروان و دیگر جهود | کشنده برآهخت و تندی نمود | |||||
بباران سنگ و بباران تیر | بدادند سرها به نیرنگ شیر | |||||
جهان را نباید سپردن ببد | که بر بد گمان بیگمان بد رسد | |||||
ز خویشان مهبود چندی بجست | کزیشان بیابد کسی تندرست | |||||
یکی دختری یافت پوشیدهروی | سه مرد گرانمایه و نیکخوی | |||||
همه گنج زروان بدیشان نمود | دگر هرچ آن داشت مرد جهود | |||||
روانش ز مهبود بریان شدی | شب تیره تا روز گریان بدی | |||||
ز یزدان همیخواستی زینهار | همیریختی خون دل برکنار | |||||
به درویش بخشید بسیار چیز | زبانی پر از آفرین داشت نیز | |||||
که یزدان گناهش ببخشد مگر | ستمگر نخواند ورا دادگر | |||||
کسی کو بود پاک و یزدان پرست | نیازد به کردار بد هیچ دست | |||||
که گرچند بد کردن آسان بود | به فرجام زو جان هراسان بود | |||||
اگر بد دل سنگ خارا شود | نماند نهان آشکارا شود | |||||
وگر چند نرمست آواز تو | گشاده شود زو همه راز تو | |||||
ندارد نگه راز مردم زبان | همان به که نیکی کنی درجهان | |||||
چو بیرنج باشی و پاکیزهرای | ازو بهره یابی به هر دو سرای | |||||
کنون کار زروان و مرد جهود | سرآمد خرد را بباید ستود | |||||
اگر دادگر باشی و سرفراز | نمانی و نامت بماند دراز | |||||
تن خویش را شاه بیدادگر | جز از گور و نفرین نیارد به سر | |||||
اگر پیشه دارد دلت راستی | چنان دان که گیتی بیاراستی | |||||
چه خواهی ستایش پس ازمرگ تو | خرد باید این تاج و این ترگ تو | |||||
چنان کز پس مرگ نوشینروان | ز گفتار من داد او شد جوان | |||||
ازان پس که گیتی بدوگشت راست | جز از آفرین در بزرگی نخواست | |||||
بخفتند در دشت خرد و بزرگ | به آبشخور آمد همی میش وگرگ | |||||
مهان کهتری را بیاراستند | به دیهیم بر نام او خواستند | |||||
بیاسود گردن ز بند زره | ز جوشن گشادند گردان گره | |||||
ز کوپال وخنجر بیاسود دوش | جز آواز رامش نیامد به گوش | |||||
کسی را نبد با جهاندار تاو | بپیوست با هرکسی باژ و ساو | |||||
جهاندار دشواری آسان گرفت | همه ساز نخچیر و میدان گرفت | |||||
نشست اندر ایوان گوهرنگار | همی رای زد با می ومیگسار | |||||
یکی شارستان کرد به آیین روم | فزون از دو فرسنگ بالای بوم | |||||
بدو اندرون کاخ و ایوان و باغ | به یک دست رود و به یک دست راغ | |||||
چنان بد بروم اندرون پادشهر | که کسری بپیمود و برداشت بهر | |||||
برآورد زو کاخهای بلند | نبد نزد کس درجهان ناپسند | |||||
یکی کاخ کرد اندران شهریار | بدو اندر ایوان گوهرنگار | |||||
همه شوشهی طاقها سیم و زر | بزر اندرون چند گونه گهر | |||||
یکی گنبد از آبنوس وز عاج | به پیکر ز پیلسته و شیز و ساج | |||||
ز روم وز هند آنک استاد بود | وز استاد خویشش هنر یاد بود | |||||
ز ایران وز کشور نیمروز | همه کارداران گیتیفروز | |||||
همه گرد کرد اندران شارستان | که هم شارستان بود و هم کارستان | |||||
اسیران که از بربر آورده بود | ز روم وز هر جای کازرده بود | |||||
وزین هر یکی را یکی خانه کرد | همه شارستان جای بیگانه کرد | |||||
چو از شهر یک سر بپرداختند | بگرد اندرش روستا ساختند | |||||
بیاراست بر هر سویی کشتزار | زمین برومند و هم میوه دار | |||||
ازین هریکی را یکی کار داد | چوتنها بد از کارگر یار داد | |||||
یکی پیشه کار و دگر کشت ورز | یکی آنک پیمود فرسنگ و مرز | |||||
چه بازارگان و چه یزدانپرست | یکی سرفراز و دگر زیردست | |||||
بیاراست آن شارستان چون بهشت | ندید اندرو چشم یک جای زشت | |||||
ورا سورستان کرد کسری به نام | که درسور یابد جهاندار کام | |||||
جز از داد و آباد کردن جهان | نبودش به دل آشکار و نهان | |||||
زمانه چو او را ز شاهی ببرد | همه تاج دیگر کسی را سپرد | |||||
چنان دان که یک سر فریبست و بس | بلندی وپستی نماند بکس | |||||
کنون جنگ خاقان و هیتال گیر | چو رزم آیدت پیش کوپال گیر | |||||
چه گوید سخنگوی باآفرین | ز شاه وز هیتال وخاقان چین | |||||
چنین گفت پرمایه دهقان پیر | سخن هرچ زو بشنوی یادگیر | |||||
که از نامداران با فر و داد | ز مردان جنگی به فر ونژاد | |||||
چوخاقان چینی نبود از مهان | گذشته ز کسری بگرد جهان | |||||
همان تا لب رود جیحون ز چین | برو خواندندی بداد آفرین | |||||
سپهدار با لشکر و گنج و تاج | بگلزریون بودزان روی چاج | |||||
سخنهای کسری به گرد جهان | پراگنده شد درمیان مهان | |||||
به مردی و دانایی و فرهی | بزرگی وآیین شاهنشهی | |||||
خردمند خاقان بدان روزگار | همی دوستی جست با شهریار | |||||
یکی چند بنشست با رایزن | همه نامداران شدند انجمن | |||||
بدان دوستی را همی جای جست | همان از رد و موبدان رای جست | |||||
یکی هدیه آراست پس بیشمار | همه یاد کرد از در شهریار | |||||
ز اسبان چینی و دیبای چین | ز تخت وز تاج وز تیغ و نگین | |||||
طرایف که باشد به چین اندرون | بیاراست از هر دری برهیون | |||||
ز دینار چینی ز بهر نثار | به گنجور فرمود تا سی هزار | |||||
بیاورد و با هدیهها یار کرد | دگر را همه بار دینار کرد | |||||
سخنگوی مردی بجست از مهان | خردمند و گردیده گرد جهان | |||||
بفرمود تا پیش اوشد دبیر | ز خاقان یکی نامهای برحریر | |||||
نبشتند برسان ارژنگ چین | سوی شاه با سد هزار آفرین | |||||
گذر مرد را سوی هیتال بود | همه ره پر از تیغ و کوپال بود | |||||
ز سغد اندرون تا به جیحون سپاه | کشیده رده پیش هیتال شاه | |||||
گوی غاتفر نام سالارشان | به جنگ اندورن نامبردارشان | |||||
چو آگه شد از کار خاقان چین | وزان هدیهی شهریار زمین | |||||
ز لشکر جهاندیده گان را بخواند | سخن سر به سر پیش ایشان براند | |||||
چنین گفت باسرکشان غاتفر | که مارا بدآمد ز اختر به سر | |||||
اگر شاه ایران و خاقان چین | بسازند وز دل کنند آفرین | |||||
هراسست زین دوستی بهر ما | برین روی ویران شود شهرما | |||||
بباید یکی تاختن ساختن | جهان از فرستاده پرداختن | |||||
زلشکر یکی نامور برگزید | سرافراز جنگی چنانچون سزید | |||||
بتاراج داد آن همه خواسته | هیونان واسبان آراسته | |||||
فرستاده را سر بریدند پست | ز ترکان چینی سواری نجست | |||||
چوآگاهی آمد به خاقان چین | دلش گشت پر درد و سر پر ز کین | |||||
سپه را ز قجغارباشی براند | به چین وختن نامداری نماند | |||||
ز خویشان ارجاسب وافراسیاب | نپرداخت یک تن به آرام و خواب | |||||
برفتند یکسر به گلزریون | همه سر پر از خشم و دل پر زخون | |||||
سپهدار خاقان چین سنجه بود | همی به آسمان بر زد از خاک دود | |||||
ز جوش سواران به چاچ اندرون | چو خون شد به رنگ آب گلزریون | |||||
چو آگاه شد غاتفر زان سخن | که خاقان چینی چه افگند بن | |||||
سپاهی ز هیتالیان برگزید | که گشت آفتاب ازجهان ناپدید | |||||
زبلخ وز شگنان و آموی و زم | سلیح وسپه خواست و گنج درم | |||||
ز سومان وز ترمذ و ویسه گرد | سپاهی برآمد زهرسوی گرد | |||||
ز کوه و بیابان وز ریگ و شخ | بجوشید لشکر چو مور و ملخ | |||||
چو بگذشت خاقان برود برک | توگفتی همی تیغ بارد فلک | |||||
سپاه انجمن کرد بر مای و مرغ | سیه گشت خورشید چون پر چرغ | |||||
ز بس نیزه وتیغهای بنفش | درفشیدن گونه گونه درفش | |||||
به خارا پر از گرد وکوپال بود | که لشکرگه شاه هیتال بود | |||||
بشد غاتفر با سپاهی چو کوه | ز هیتال گرد آور دیده گروه | |||||
چو تنگ اندرآمد ز هر سو سپاه | ز تنگی ببستند بر باد راه | |||||
درخشیدن تیغهای سران | گراییدن گرزهای گران | |||||
توگفتی که آهن زبان داردی | هوا گرز را ترجمان داردی | |||||
یکی باد برخاست و گردی سیاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |||||
کشانی وسغدی شدند انجمن | پر از آب رو کودک و مرد وزن | |||||
که تا چون بود کارآن رزمگاه | کرا بردهد گردش هور وماه | |||||
یکی هفته آن لشکر جنگجوی | بروی اندر آورده بودند روی | |||||
به هر جای برتودهای کشته بود | ز خون خاک وسنک ارغوان گشته بود | |||||
ز بس نیزه و گرز و کوپال و تیغ | توگفتی همی سنگ بارد ز میغ | |||||
نهان شد بگرد اندرون آفتاب | پر از خاک شد چشم پران عقاب | |||||
بهشتم سوی غاتفر گشت گرد | سیه شد جهان چوشب لاژورد | |||||
شکست اندر آمد به هیتالیان | شکستی که بستنش تا سالیان | |||||
ندیدند وهرکس کزیشان بماند | به دل در همی نام یزدان بخواند | |||||
پراگنده بر هر سویی خسته بود | همه مرز پرکشته وبسته بود | |||||
همی این بدان آن بدین گفت جنگ | ندیدیم هرگز چنین با درنگ | |||||
همانا نه مردم بدند آن سپاه | نشایست کردن بدیشان نگاه | |||||
به چهره همه دیو بودند و دد | به دل دور ز اندیشه نیک و بد | |||||
ز ژوپین وز نیزه و گرز و تیغ | توگفتی ندانند راه گریغ | |||||
همه چهرهی اژدها داشتند | همه نیزه بر ابر بگذاشتند | |||||
همه چنگهاشان بسان پلنگ | نشد سیر دلشان توگویی ز جنگ | |||||
یکی زین ز اسبان نبرداشتند | بخفتند و بر برف بگذاشتند | |||||
خورش بارگی راهمه خار بود | سواری بخفتی دو بیدار بود | |||||
نداریم ما تاب خاقان چین | گذر کرد باید به ایران زمین | |||||
گر ای دون که فرمان برد غاتفر | ببندد به فرمان کسری کمر | |||||
سپارد بدو شهر هیتال را | فرامش کند گرز و کوپال را | |||||
وگرنه خود از تخمهی خوشنواز | گزینیم جنگاوری سرفراز | |||||
که اوشاد باشد بنوشینروان | بدو دولت پیر گردد جوان | |||||
بگوید بدو کار خاقان چین | جهانی بروبر کنند آفرین | |||||
که با فر و برزست و بخش و خرد | همی راستی را خرد پرورد | |||||
نهادست بر قیصران باژ و ساو | ندارند با او کسی زور و تاو | |||||
ز هیتالیان کودک و مرد وزن | برین یک سخن برشدند انجمن | |||||
چغانی گوی بود فرخنژاد | جهانجوی پر دانش و بخش و داد | |||||
خردمند و نامش فغانیش بود | که با گنج و با لشکر خویش بود | |||||
بزرگان هیتال وخاقان چین | به شاهی برو خواندند آفرین | |||||
پس آگاهی آمد به شاه بزرگ | ز خاقان که شد نامدار سترگ | |||||
ز هیتال و گردان آن انجمن | که آمد ز خاقان بریشان شکن | |||||
ز شاه چغانی که با بخت نو | بیامد نشست از بر تخت نو | |||||
پراندیشه بنشست شاه جهان | ز گفتار بیدار کارآگهان | |||||
به ایوان بیاراست جای نشست | برفتند گردان خسروپرست | |||||
ابا موبد موبدان اردشیر | چوشاپور وچون یزدگرد دبیر | |||||
همان بخردان نماینده راه | نشستند یک سر بر تخت شاه | |||||
چنین گفت کسری که ای بخردان | جهان گشته و کار دیده ردان | |||||
یکی آگهی یافتم ناپسند | سخنهای ناخوب و ناسودمند | |||||
ز هیتال وز ترک وخاقان چین | وزان مرزبانان توران زمین | |||||
بی اندازه لشکر شدند انجمن | ز چاچ وز چین وز ترک و ختن | |||||
یکی هفته هیتال با ترک و چین | ز اسبان نبرداشتند ایچ زین | |||||
به فرجام هیتال برگشته شد | دو بهره مگر خسته و کشته شد | |||||
بدان نامداری که هیتال بود | جهانی پر از گرز وکوپال بود | |||||
شگفتست کمد بریشان شکست | سپهبد مباد ایچ با رای پست | |||||
اگر غاتفر داشتی نام و رای | نبردی سپهر آن سپه را ز جای | |||||
چوشد مرز هیتالیان پر ز شور | بجستند از تخم بهرام گور | |||||
نو آیین یکی شاه بنشاندند | به شاهی برو آفرین خواندند | |||||
نشستست خاقان بدان روی چاج | سرافراز با لشگر و گنج تاج | |||||
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | جز از مرز ایران نبینند به خواب | |||||
ز پیروزی لشکر غاتفر | همیبرفرازد به خورشید سر | |||||
سزد گر نباشیم همداستان | که خاقان نخواند چنین داستان | |||||
که تا آن زمین پادشاهی مراست | که دارند ازو چینیان پشت راست | |||||
همه زیردستان از ایشان به رنج | سپرده بدیشان زن و مرد و گنج | |||||
چه بینید یکسر کنون اندرین | چه سازیم با ترک وخاقان چین | |||||
بزرگان داننده برخاستند | همه پاسخش را بیاراستند | |||||
گرفتند یک سر برو آفرین | که ای شاه نیک اختر و پاکدین | |||||
همه مرز هیتال آهرمنند | دورویند واین مرز را دشمنند | |||||
بریشان سزد هرچ آید ز بد | هم از شاه گفتار نیکو سزد | |||||
ازیشان اگر نیستی کین و درد | جز از خون آن شاه آزادمرد | |||||
بکشتند پیروز را ناگهان | چنان شهریاری چراغ جهان | |||||
مبادا که باشند یک روز شاد | که هرگز نخیزد ز بیداد داد | |||||
چنینست بادافره دادگر | همان بدکنش را بد آید به سر | |||||
ز خاقان اگر شاه راند سخن | که دارد به دل کین و درد کهن | |||||
سزد گر ز خویشان افراسیاب | بدآموز دارد دو دیده پرآب | |||||
دگر آنک پیروز شد دل گرفت | اگر زو بترسی نباشد شگفت | |||||
ز هیتال وز لشکر غاتفر | مکن یاد وتیمار ایشان مخور | |||||
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | زخاقان که بنشست ازان روی آب | |||||
به روشن روان کار ایشان بساز | تویی درجهان شاه گردن فراز | |||||
فروغ از تو گیرد روان و خرد | انوشه کسی کو روان پرورد | |||||
تو داناتری از بزرگ انجمن | نبایدت فرزانه و رای زن | |||||
تو را زیبد اندر جهان تاج وتخت | که با فر و برزی و با رای و بخت | |||||
اگر شاه سوی خراسان شود | ازین پادشاهی هراسان شود | |||||
هرآن گه که بینند بیشاه بوم | زمان تا زمان لشکر آید ز روم | |||||
از ایرانیان باز خواهند کین | نماند بروبوم ایران زمین | |||||
نه کس پای برخاک ایران نهاد | نه زین پادشاهی ببد کرد یاد | |||||
اگر شاه را رای کینست وجنگ | ازو رام گردد به دریا نهنگ | |||||
چو بشنید ز ایرانیان شهریار | ز بزم وز پرخاش وز کارزار | |||||
کسی را نبد گرد رزم آرزوی | به بزم و بناز اندرون کرده خوی | |||||
بدانست شاه جهان کدخدای | که اندر دل بخردان چیست رای | |||||
چنین داد پاسخ که یزدان سپاس | کزو دارم اندر دو گیتی هراس | |||||
که ایشان نجستند جز خواب وخورد | فراموش کردند گرد نبرد | |||||
شما را بر آسایش و بزمگاه | گران شد چنینتان سر از رزمگاه | |||||
تن آسان شود هرک رنج آورد | ز رنج تنش باز گنج آورد | |||||
به نیروی یزدان سرماه را | بسیجیم یک سر همه راه را | |||||
به سوی خراسان کشم لشکری | بخواهم سپاهی ز هرکشوری | |||||
جهان از بدان پاک بیخوکنم | بداد ودهش کشوری نو کنم | |||||
همه نامداران فروماندند | به پوزش برو آفرین خواندند | |||||
که ای شاه پیروز با فر و داد | زمانه به دیدار توشاد باد | |||||
همه نامداران تو را بندهایم | به فرمان و رایت سرافگندهایم | |||||
هرآنگه که فرمان دهد کارزار | نبیند ز ما کاهلی شهریار | |||||
ازان پس چو بنشست با رایزن | بزرگان وکسری شدند انجمن | |||||
همیبود ازین گونه تا ماه نو | برآمد نشست از برگاه نو | |||||
تو گفتی که جامی ز یاقوت زرد | نهادند بر چادر لاژورد | |||||
بدیدند بر چهرهی شاه ماه | خروشی برآمد ز درگاه شاه | |||||
چو برزد سر از کوه رخشان چراغ | زمین شد به کردار زرین جناغ | |||||
خروش آمد و نالهی گاو دم | ببستند بر پیل رویینه خم | |||||
دمادم به لشکر گه آمد سپاه | تبیره زنان برگرفتند راه | |||||
بدرگاه شد یزدگرد دبیر | ابا رایزن موبد اردشیر | |||||
نبشتند نامه به هر کشوری | بهر نامداری و هرمهتری | |||||
که شد شاه با لشکر از بهر رزم | شما کهتری را مسازید بزم | |||||
بفرمود نامه بخاقان چین | فغانیش راهم بکرد آفرین | |||||
یکی لشکری از مداین براند | که روی زمین جز بدریا نماند | |||||
زمین کوه تاکوه یک سر سپاه | درفش جهاندار بر قلبگاه | |||||
یکی لشکری سوی گرگان کشید | که گشت آفتاب از جهان ناپدید | |||||
بیاسود چندی ز بهر شکار | همیگشت درکوه و در مرغزار | |||||
بسغد اندرون بود خاقان که شاه | به گرگان همی رای زد با سپاه | |||||
ز خویشان ارجاسب و افراسیاب | شده سغد یکسر چو دریای آب | |||||
همیگفت خاقان سپاه مرا | زمین برنتابد کلاه مرا | |||||
از ایدر سپه سوی ایران کشیم | وز ایران به دشت دلیران کشیم | |||||
همه خاک ایران به چین آوریم | همان تازیان را بدین آوریم | |||||
نمانم که کس تاج دارد نه تخت | نه اورنگ شاهی نه از تخت بخت | |||||
همیبود یک چند باگفت وگوی | جهانجوی با لشکری جنگجوی | |||||
چنین تا بیامد ز شاه آگهی | کز ایران بجنبید با فرهی | |||||
وزان به خت پیروزی و دستگاه | ز دریا به دریا کشیده سپاه | |||||
بپیچید خاقان چو آگاه شد | به رزم اندرون راه کوتاه شد | |||||
به اندیشه بنشست با رایزن | بزرگان لشکر شدند انجمن | |||||
سپهدار خاقان به دستور گفت | که این آگهی خوار نتوان نهفت | |||||
شنیدم که کسری به گرگان رسید | همه روی کشور سپه گسترید | |||||
ندارد همانا ز ما آگاهی | وگر تارک از رای دارد تهی | |||||
ز چین تا به جیحون سپاه منست | جهان زیر فر کلاه منست | |||||
مرا پیش او رفت باید به جنگ | بپوشد درم آتش نام وننگ | |||||
گماند کزو بگذری راه نیست | و گر در زمانه جز او شاه نیست | |||||
بیاگاهد اکنون چومن جنگجوی | شوم با سواران چین پیش اوی | |||||
خردمند مردی به خاقان چین | چنین گفت کای شهریار زمین | |||||
تو با شاه ایران مکن رزم یاد | مده پادشاهی و لشکر به باد | |||||
ز شاهان نجوید کسی جای اوی | مگر تیره باشد دل و رای اوی | |||||
که با فر او تخت را شاه نیست | بدیدار او در فلک ماه نیست | |||||
همی باژ خواهد ز هند وز روم | ز جایی که گنجست و آباد بوم | |||||
خداوند تاجست و زیبای تخت | جهاندار و بیدار و پیروز بخت | |||||
چوبشنید خاقان ز موبد سخن | یکی رای شایسته افگند بن | |||||
چنین گفت با کاردان راهجوی | که این را چه بیند خردمند روی | |||||
دوکارست پیش اندرون ناگزیر | که خامش نشاید بدن خیره خیر | |||||
که آن را به پایان جز از رنج نیست | به از بر پراگندن گنج نیست | |||||
ز دینار پوشش نیاید نه خورد | نه گستردنی روز ننگ و نبرد | |||||
بدو ایمنی باید و خوردنی | همان پوشش و نغز گستردنی | |||||
هرآنکس که از بد هراسان شود | درم خوار گیرد تن آسان شود | |||||
ز لشکر سخنگوی ده برگزید | که دانند گفتار دانا شنید | |||||
یکی نامه بنبشت با آفرین | سخندان چینی چو ار تنگ چین | |||||
برفت آن خرد یافته ده سوار | نهان پرسخن تا درشهریار | |||||
به کسری چو برداشتند آگهی | بیاراست ایوان شاهنشهی | |||||
بفرمود تا پرده برداشتند | ز درگاهشان شاد بگذاشتند | |||||
برفتند هر ده برشهریار | ابا نامه و هدیه و با نثار | |||||
جهاندار چون دید بنواختشان | ز خاقان بپرسید و بنشاختشان | |||||
نهادند سر پیش او بر زمین | بدادند پیغام خاقان چین | |||||
به چینی یکی نامهای برحریر | فرستاده بنهاد پیش دبیر | |||||
دبیر آن زمان نامه خواندن گرفت | همه انجمن ماند اندر شگفت | |||||
سر نامه بود از نخست آفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |||||
دگر سر فرازی و گنج و سپاه | سلیح وبزرگی نمودن به شاه | |||||
سه دیگر سخن آنک فغفور چین | مراخواند اندر جهان آفرین | |||||
مرا داد بیآرزو دخترش | نجویند جز رای من لشکرش | |||||
وزان هدیه کز پیش نزدیک شاه | فرستاد وهیتال بستد ز راه | |||||
بران کینه رفتم من از شهر چاج | که بستانم از غاتفر گنج وتاج | |||||
بدان گونه رفتم ز گلزریون | که شد لعلگون آب جیحون ز خون | |||||
چو آگاهی آمد به ماچین و چین | بگوینده برخواندیم آفرین | |||||
ز پیروزی شاه ومردانگی | خردمندی و شرم و فرزانگی | |||||
همه دوستی بودی اندرنهان | که جوییم باشهریار جهان | |||||
چو آن نامه بشنید و گفتار اوی | بزرگی ومردی وبازار اوی | |||||
فرستاده راجایگه ساختند | ستودند بسیار و بنواختند | |||||
چو خوان ومی آراستی میگسار | فرستاده راخواستی شهریار | |||||
ببودند یک ماه نزدیک شاه | به ایوان بزم و به نخچیرگاه | |||||
یکی بارگه ساخت روزی به دشت | ز گردسواران هوا تیره گشت | |||||
همه مرزبانان زرین کمر | بلوچی و گیلی به زرین سپر | |||||
سراسر بدان بارگاه آمدند | پرستنده نزدیک شاه آمدند | |||||
چوسیسدز پیلان زرین ستام | ببردند وشمشیر زرین نیام | |||||
درخشیدن تیغ و ژوپین وخشت | توگویی که زر اندر آهن سرشت | |||||
بدیبا بیاراسته پشت پیل | بدو تخت پیروزه هم رنگ نیل | |||||
زمین پرخروش وهوا پر ز جوش | همی کر شد مردم تیزگوش | |||||
فرستادهی بردع وهند و روم | ز هر شهریاری ز آباد بوم | |||||
ز دشت سواران نیزه گزار | برفتند یک سر سوی شهریار | |||||
به چینی نمود آنک شاهی کراست | ز خورشید تا پشت ماهی کراست | |||||
هوا پر شد از جوش گرد سوار | زمین پرشد از آلت کار زار | |||||
به دشت اندر آورد گه ساختند | سواران جنگی همیتاختند | |||||
به کوپال و تیغ و بتیر و کمان | بگشتند گردنکشان یک زمان | |||||
همه دشت ژوپینزن و نیزهدار | به یک سو پیاده به یک سو سوار | |||||
فرستادهگان را ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |||||
شگفت آمد از لشکر و ساز اوی | همان چهره و نام وآواز اوی | |||||
فرستادگان یک به دیگر به راز | بگفتند کین شاه گردنفراز | |||||
هنر جوید وهیچ پیچد عنان | به کردار پیکر نماید سنان | |||||
هنرگرد نمودی به ما شهریار | ازو داشتی هر یکی یادگار | |||||
چو هریک برفتی برشاه خویش | سخن داشتی یارهمراه خویش | |||||
بگفتی که چون شاه نوشینروان | بدیده نبینند پیر و جوان | |||||
سخن هرچ گفتند اندر نهان | بگفتند با شهریار جهان | |||||
به گنجور فرمود پس شهریار | که آرد به دشت آلت کارزار | |||||
بیاورد خفتان وخود و زره | بفرمود تا برگشاید گره | |||||
گشاده برون کرد زورآزمای | نبرداشتی جوشن او زجای | |||||
همان خود و خفتان و کوپال اوی | نبرداشتی جز بر و یال اوی | |||||
کمانکش نبودی به لشکر چنوی | نه ازنامداران چنان جنگجوی | |||||
به آوردگه رفت چون پیل مست | یکی گرزه گاو پیکر به دست | |||||
به زیر اندرون با رهی گامزن | ز بالای او خیره شد انجمن | |||||
خروش آمد و ناله کرنای | هم از پشت پیلان جرنگ درای | |||||
تبیره زنان پیش بردند سنج | زمین آمد از سم اسبان به رنج |