شاهنامه/پادشاهی کسری نوشین روان چهل و هشت سال بود ۴
ظاهر
< شاهنامه
بیامد همه گرد مرو او بجست | یکی موبدی دید بازند و است | |||||
همی کودکان را بیاموخت زند | به تندی و خشم و ببانگ بلند | |||||
یکی کودکی مهتر ایدر برش | پژوهنده زند وا ستا سرش | |||||
همیخواندندیش بوزرجمهر | نهاده بران دفتر از مهر چهر | |||||
عنانرا بپیچید موبد ز راه | بیامد بپرسید زو خواب شاه | |||||
نویسنده گفت این نه کارمنست | زهر دانشی زند یارمنست | |||||
ز موبد چو بشنید بوزرجمهر | بدو داد گوش و بر افروخت چهر | |||||
باستاد گفت این شکارمنست | گزاریدن خواب کارمنست | |||||
یکی بانگ برزد برو مرد است | که تو دفتر خویش کردی درست | |||||
فرستاده گفت ای خردمند مرد | مگر داند او گرد دانا مگرد | |||||
غمی شد ز بوزرجمهر اوستاد | بگوی آنچ داری بدو گفت یاد | |||||
نگویم من این گفت جز پیش شاه | بدانگه که بنشاندم پیش گاه | |||||
بدادش فرستاده اسب و درم | دگر هرچ بایستش از بیش و کم | |||||
برفتند هر دو برابر ز مرو | خرامان چو زیر گل اندر تذرو | |||||
چنان هم گرازان و گویان ز شاه | ز فرمان وز فر وز تاج و گاه | |||||
رسیدند جایی کجا آب بود | چو هنگامه خوردن و خواب بود | |||||
به زیر درختی فرود آمدند | چوچیزی بخوردند و دم بر زدند | |||||
بخفت اندران سایه بوزرجمهر | یکی چادر اندرکشیده به چهر | |||||
هنوز این گرانمایه بیدار بود | که با او به راه اندرون یار بود | |||||
نگه کرد و پیسه یکی مار دید | که آن چادر از خفته اندر کشید | |||||
ز سر تا به پایش ببویید سخت | شد ازپیش اونرم سوی درخت | |||||
چو مار سیه بر سر دار شد | سر کودک از خواب بیدار شد | |||||
چو آن اژدها شورش او شنید | بران شاخ باریک شد ناپدید | |||||
فرستاده اندر شگفتی بماند | فراوان برو نام یزدان بخواند | |||||
به دل گفت کین کودک هوشمند | بجایی رسد در بزرگی بلند | |||||
وزان بیشه پویان به راه آمدند | خرامان به نزدیک شاه آمدند | |||||
فرستاده از پیش کودک برفت | برتخت کسری خرامید تفت | |||||
بدو گفت کای شاه نوشینروان | تویی خفته بیدار و دولت جوان | |||||
برفتم ز درگاه شاها به مرو | بگشتم چو اندر گلستان تذرو | |||||
ز فرهنگیان کودکی یافتم | بیاوردم و تیز بشتافتم | |||||
بگفت آن سخن کزلب او شنید | ز مار سیاه آن شگفتی که دید | |||||
جهاندار کسری ورا پیش خواند | وزان خواب چندی سخنها براند | |||||
چوبشنید دانا ز نوشین روان | سرش پرسخن گشت و گویا زبان | |||||
چنین داد پاسخ که در خان تو | میان بتان شبستان تو | |||||
یکی مرد برناست کز خویشتن | به آرایش جامه کردست زن | |||||
ز بیگانه پردخته کن جایگاه | برین رای ما تا نیابند راه | |||||
بفرمای تا پیش تو بگذرند | پی خویشتن بر زمین بسپرند | |||||
بپرسیم زان ناسزای دلیر | که چون اندر آمد به بالین شیر | |||||
ز بیگانه ایوانش پردخت کرد | درکاخ شاهنشهی سخت کرد | |||||
بتان شبستان آن شهریار | برفتند پر بوی و رنگ و نگار | |||||
سمن بوی خوبان با ناز و شرم | همه پیش کسری برفتند نرم | |||||
ندیدند ازین سان کسی در میان | برآشفت کسری چو شیر ژیان | |||||
گزارنده گفت این نه اندر خورست | غلامی میان زنان اندرست | |||||
شمن گفت رفتن بافزون کنید | رخ از چادر شرم بیرون کنید | |||||
دگر باره بر پیش بگذاشتند | همه خواب را خیره پنداشتند | |||||
غلامی پدید آمد اندر میان | به بالای سرو و بچهر کیان | |||||
تنش لرز لرزان به کردار بید | دل از جان شیرین شده نا امید | |||||
کنیزک بدان حجره هفتاد بود | که هر یک به تن سرو آزاد بود | |||||
یکی دختری مهتر چاج بود | به بالای سرو و ببر عاج بود | |||||
غلامی سمن پیکر و مشکبوی | به خان پدر مهربان بد بدوی | |||||
بسان یکی بنده در پیش اوی | به هر جا که رفتی بدی خویش اوی | |||||
بپرسید ز و گفت کین مرد کیست | کسی کو چنین بنده پرورد کیست | |||||
چنین برگزیدی دلیر و جوان | میان شبستان نوشینروان | |||||
چنین گفت زن کین ز من کهترست | جوانست و با من ز یک مادرست | |||||
چنین جامه پوشید کز شرم شاه | نیارست کردن به رویش نگاه | |||||
برادر گر از تو بپوشید روی | ز شرم توبود آن بهانه مجوی | |||||
چو بشنید این گفته نوشینروان | شگفت آمدش کار هر دو جوان | |||||
برآشفت زان پس به دژخیم گفت | که این هر دو در خاک باید نهفت | |||||
کشنده ببرد آن دو تن را دوان | پس پردهی شاه نوشینروان | |||||
برآویختشان درشبستان شاه | نگونسار پرخون و تن پر گناه | |||||
گزارندهی خواب را بدره داد | ز اسب وز پوشیدنی بهره داد | |||||
فرومانده از دانش او شگفت | ز گفتارش اندازهها برگرفت | |||||
نوشتند نامش به دیوان شاه | بر موبدان نماینده راه | |||||
فروزنده شد نام بوزرجمهر | بدو روی بنمود گردان سپهر | |||||
همی روز روزش فزون بود بخت | بدو شادمان بد دل شاه سخت | |||||
دل شاه کسری پر از داد بود | به دانش دل ومغزش آباد بود | |||||
بدرگاه بر موبدان داشتی | ز هر دانشی بخردان داشتی | |||||
همیشه سخن گوی هفتاد مرد | به درگاه بودی بخواب و بخورد | |||||
هرانگه که پردخته گشتی ز کار | ز داد و دهش وز می و میگسار | |||||
زهر موبدی نوسخن خواستی | دلش را بدانش بیاراستی | |||||
بدانگاه نو بود بوزرجمهر | سراینده وزیرک وخوب چهر | |||||
چنان بدکزان موبدان و ردان | ستاره شناسان و هم بخردان | |||||
همی دانش آموخت و اندر گذشت | و زان فیلسوفان سرش برگذشت | |||||
چنان بد که بنشست روزی بخوان | بفرمود کاین موبدان را بخوان | |||||
که باشند دانا و دانش پذیر | سراینده و باهش و یاد گیر | |||||
برفتند بیداردل موبدان | زهر دانشی راز جسته ردان | |||||
چو نان خورده شد جام میخواستند | به می جان روشن بیاراستند | |||||
بدانندگان شاه بیدار گفت | که دانش گشاده کنید از نهفت | |||||
هران کس که دارد به دل دانشی | بگوید مرا زو بود رامشی | |||||
ازیشان هران کس که دانا بدند | بگفتن دلیر و توانا بدند | |||||
زبان برگشادند برشهریار | کجا بود داننده را خواستار | |||||
چو بوزرجمهر آن سخنها شنید | بدانش نگه کردن شاه دید | |||||
یکی آفرین کرد و بر پای خاست | چنین گفت کای داور داد و راست | |||||
زمین بنده تاج وتخت تو باد | فلک روشن از روی و بخت تو باد | |||||
گر ای دون که فرمان دهی بنده را | که بگشاید از بند گوینده را | |||||
بگویم و گر چند بیمایهام | بدانش در از کمترین پایهام | |||||
نکوهش نباشد که دانا زبان | گشاده کند نزد نوشینروان | |||||
نگه کرد کسری بداننده گفت | که دانش چرا باید اندر نهفت | |||||
چوان برزبان پادشاهی نمود | ز گفتار او روشنایی فزود | |||||
بدو گفت روشن روان آنکسی | که کوتاه گوید به معنی بسی | |||||
کسی را که مغزش بود پرشتاب | فراوان سخن باشد و دیر یاب | |||||
چو گفتار بیهوده بسیار گشت | سخن گوی در مردمی خوارگشت | |||||
هنرجوی و تیمار بیشی مخور | که گیتی سپنجست و ما بر گذر | |||||
همه روشنیهای تو راستیست | ز تاری وکژی بباید گریست | |||||
دل هرکسی بندهی آرزوست | وزو هر یکی را دگرگونه خوست | |||||
سر راستی دانش ایزدست | چو دانستیش زو نترسی بدست | |||||
خردمند ودانا و روشن روان | تنش زین جهانست وجان زان جهان | |||||
هران کس که در کار پیشی کند | همه رای وآهنگ بیشی کند | |||||
بنایافت رنجه مکن خویشتن | که تیمارجان باشد و رنج تن | |||||
ز نیرو بود مرد را راستی | ز سستی دروغ آید وکاستی | |||||
ز دانش چوجان تو را مایه نیست | به از خامشی هیچ پیرایه نیست | |||||
چو بردانش خویش مهرآوری | خرد را ز تو بگسلد داوری | |||||
توانگر بود هر کرا آز نیست | خنک بنده کش آز انباز نیست | |||||
مدارا خرد را برادر بود | خرد بر سر جان چو افسر بود | |||||
چو دانا تو را دشمن جان بود | به از دوست مردی که نادان بود | |||||
توانگر شد آنکس که خشنود گشت | بدو آز و تیمار او سود گشت | |||||
بموختن گر فروتر شوی | سخن را ز دانندگان بشنوی | |||||
به گفتار گرخیره شد رای مرد | نگردد کسی خیره همتای مرد | |||||
هران کس که دانش فرامش کند | زبان را به گفتار خامش کند | |||||
چوداری بدست اندرون خواسته | زر و سیم و اسبان آراسته | |||||
هزینه چنان کن که بایدت کرد | نشاید گشاد و نباید فشرد | |||||
خردمند کز دشمنان دور گشت | تن دشمن او را چو مزدور گشت | |||||
چو داد تن خویشتن داد مرد | چنان دان که پیروز شد در نبرد | |||||
مگو آن سخن کاندرو سود نیست | کزان آتشت بهره جز دود نیست | |||||
میندیش ازان کان نشاید بدن | نداند کس آهن به آب آژدن | |||||
فروتن بود شه که دانا بود | به دانش بزرگ و توانا بود | |||||
هر آنکس که او کردهی کردگار | بداند گذشت از بد روزگار | |||||
پرستیدن داور افزون کند | ز دل کاوش دیو بیرون کند | |||||
بپرهیزد از هرچ ناکردنیست | نیازارد آن را که نازردنیست | |||||
به یزدان گراییم فرجام کار | که روزی ده اویست و پروردگار | |||||
ازان خوب گفتار بوزرجمهر | حکیمان همه تازه کردند چهر | |||||
یکی انجمن ماند اندر شگفت | که مرد جوان آن بزرگی گرفت | |||||
جهاندار کسری درو خیره ماند | سرافراز روزی دهان را بخواند | |||||
بفرمود تا نام او سر کنند | بدانگه که آغاز دفتر کنند | |||||
میان مهان بخت بوزرجمهر | چو خورشید تابنده شد بر سپهر | |||||
ز پیش شهنشاه برخاستند | برو آفرینی نو آراستند | |||||
بپرسش گرفتند زو آنچ گفت | که مغز ودلش باخرد بود جفت | |||||
زبان تیز بگشاد مرد جوان | که پاکیزه دل بود و روشنروان | |||||
چنین گفت کز خسرو دادگر | نپیچید باید به اندیشه سر | |||||
کجا چون شبانست ما گوسفند | و گر ما زمین او سپهر بلند | |||||
نشاید گذشتن ز پیمان اوی | نه پیچیدن از رای و فرمان اوی | |||||
بشادیش باید که باشیم شاد | چو داد زمانه بخواهیم داد | |||||
هنرهاش گسترده اندرجهان | همه راز او داشتن درنهان | |||||
مشو با گرامیش کردن دلیر | کزآتش بترسد دل نره شیر | |||||
اگر کوه فرمانش دارد سبک | دلش خیره خوانیم و مغزش تنک | |||||
همه بد ز شاهست و نیکی زشاه | کزو بند و چاهست و هم تاج و گاه | |||||
سرتاجور فر یزدان بود | خردمند ازو شاد وخندان بود | |||||
ازآهرمنست آن کزو شاد نیست | دل و مغزش از دانش آباد نیست | |||||
شنیدند گفتار مرد جوان | فروبست فرتوت را زو زبان | |||||
پراگنده گشتند زان انجمن | پر از آفرین روز و شبشان دهن | |||||
دگر هفته روشن دل شهریار | همیبود داننده را خواستار | |||||
دل از کار گیتی به یکسو کشید | کجا خواست گفتار دانا شنید | |||||
کسی کو سرافراز درگاه بود | به دانندگی درخور شاه بود | |||||
برفتند گویندگان سخن | جوان و جهاندیده مرد کهن | |||||
سرافراز بوزرجمهرجوان | بشد باحکیمان روشنروان | |||||
حکیمان داننده و هوشمند | رسیدند نزدیک تخت بلند | |||||
نهادند رخ سوی بوزرجمهر | که کسری همی زو برافروخت چهر | |||||
ازیشان یکی بود فرزانهتر | بپرسید ازو از قضا و قدر | |||||
که انجام و فرجام چونین سخن | چه گونهاست و این برچه آید ببن | |||||
چنین داد پاسخ که جوینده مرد | دوان وشب و روز با کار کرد | |||||
بود راه روزی برو تارو تنگ | بجوی اندرون آب او با درنگ | |||||
یکی بی هنر خفته بر تخت بخت | همی گل فشاند برو بر درخت | |||||
چنینست رسم قضا و قدر | ز بخشش نیابی به کوشش گذر | |||||
جهاندار دانا و پروردگار | چنین آفرید اختر روزگار | |||||
دگرگفت کان چیز کافزون ترست | کدامست و بیشی که را در خورست | |||||
چنین گفت کان کس که داننده تر | به نیکی کرا دانش آید ببر | |||||
دگرگفت کز ما چه نیکوترست | ز گیتی کرانیکویی درخورست | |||||
چنین داد پاسخ که آهستگی | کریمی وخوبی وشایستگی | |||||
فزونتر بکردن سرخویش پست | ببخشد نه از بهر پاداش دست | |||||
بکوشد بجوید بگرد جهان | خرامد به هنگام با همرهان | |||||
دگر گفت کاندر خردمند مرد | هنرچیست هنگام ننگ و نبرد | |||||
چنین گفت کان کس که آهوی خویش | ببیند بگرداند آیین وکیش | |||||
بپرسید دیگر که در زیستن | چه سازی که کمتر بود رنج تن | |||||
چنین داد پاسخ که گر با خرد | دلش بردبارست رامش برد | |||||
بداد وستد در کند راستی | ببندد در کژی و کاستی | |||||
ببخشد گنه چون شود کامکار | نباشد سرش تیز و نا بردبار | |||||
بپرسید دیگر که از انجمن | نگهبان کدامست برخویشتن | |||||
چنین گفت کان کو پس آرزوی | نرفت از کریمی وز نیک خوی | |||||
دگر کو بسستی نشد پیش کار | چو دید او فزونی بدروزگار | |||||
دگرگفت کزبخشش نیکخوی | کدامست نیکوتر از هر دو سوی | |||||
کجا در دو گیتیش بارآورد | بسالی دو بارش بهارآورد | |||||
چنین گفت کان کس که با خواسته | ببخشش کند جانش آراسته | |||||
وگر بر ستاننده آرد سپاس | ز بخشنده بازارگانی شناس | |||||
دگر گفت کز مرد پیرایه چیست | وزان نیکوییها گرانمایه چیست | |||||
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد | کجا نیکویی با سزاوار کرد | |||||
ببالد به کردار سرو بلند | چو بالید هرگز نباشد نژند | |||||
وگر ناسزا را بسایی به مشک | نبوید نروید گل از خار خشک | |||||
سخن پرسی از گنگ گر مرد کر | به بار آید ورای ناید ببر | |||||
یکی گفت کاندر سرای سپنج | نباشد خردمند بیدرد و رنج | |||||
چه سازیم تا نام نیک آوریم | درآغاز فرجام نیک آوریم | |||||
بدو گفت شو دور باش از گناه | جهان را همه چون تن خویش خواه | |||||
هران چیزکانت نیاید پسند | تن دوست و دشمن دران برمبند | |||||
دگرگفت کوشش ز اندازه بیش | چن گویی کزین دوکدامست پیش | |||||
چنین داد پاسخ که اندر خرد | جز اندیشه چیزی نه اندر خورد | |||||
بکوشی چو در پیش کار آیدت | چوخواهی که رنجی به بار آیدت | |||||
سزای ستایش دگر گفت کیست | اگر برنکوهیده باید گریست | |||||
چنین گفت کان کو به یزدان پاک | فزون دارد امید و هم بیم و باک | |||||
دگر گفت کای مرد روشنخرد | ز گردون چه بر سر همیبگذرد | |||||
کدامست خوشتر مرا روزگار | ازین برشده چرخ ناپایدار | |||||
سخن گوی پاسخ چنین داد باز | که هرکس که گشت ایمن و بینیاز | |||||
به خوبی زمانه ورا داد داد | سزد گر نگیری جز از داد یاد | |||||
بپرسید دیگر که دانش کدام | به گیتی که باشیم زو شادکام | |||||
چنین گفت کان کو بود بردبار | به نزدیک اومرد بیشرم خوار | |||||
دگر گفت کان کو نجوید گزند | ز خوها کدامش بود سودمند | |||||
بگفت آنک مغزش نجوشد زخشم | بخوابد بخشم از گنهکار چشم | |||||
دگر گفت کان چیست ای هوشمند | که آید خردمند را آن پسند | |||||
چنین گفت کان کو بود پر خرد | ندارد غم آن کزو بگذرد | |||||
وگر ارجمندی سپارد به خاک | نبندد دل اندر غم و درد پاک | |||||
دگر کو ز نادیدنیها امید | چنان بگسلد دل چو از باد بید | |||||
دگر گفت بد چیست بر پادشای | کزو تیره گردد دل پارسای | |||||
چنین داد پاسخ که بر شهریار | خردمند گوید که آهو چهار | |||||
یکی آنک ترسد ز دشمن به جنگ | و دیگر که دارد دل از بخش تنگ | |||||
دگر آنک رای خردمند مرد | به یک سو نهد روز ننگ و نبرد | |||||
چهارم که باشد سرش پرشتاب | نجوید به کار اندر آرام و خواب | |||||
بپرسید دیگر که بی عیب کیست | نکوهیدن آزادگان را بچیست | |||||
چنین گفت کین رابه بخشیم راست | که جان وخرد درسخن پادشاست | |||||
گرانمایگان را فسون ودروغ | به کژی و بیداد جستن فروغ | |||||
میانه بو د مرد کنداوری | نکوهشگر و سر پر از داوری | |||||
منش پستی وکام برپادشا | به بیهوده خستن دل پارسا | |||||
زبان راندن و دیده بیآب شرم | گزیدن خروش اندر آواز نرم | |||||
خردمند مردم که دارد روا | خرد دور کردن ز بهر هوا | |||||
بپرسید دیگر یکی هوشمند | که اندرجهان چیست آن بیگزند | |||||
چنین داد پاسخ او کز نخست | درپاک یزدان بدانست وجست | |||||
کزویت سپاس و بدویت پناه | خداوند روز و شب و هور و ماه | |||||
دل خویش راآشکار و نهان | سپردن به فرمان شاه جهان | |||||
تن خویشتن پروریدن به ناز | برو سخت بستن در رنج وآز | |||||
نگه داشتن مردم خویش را | گسستن تن از رنج درویش را | |||||
سپردن به فرهنگ فرزند خرد | که گیتی بنادان نشاید سپرد | |||||
چوفرمان پذیرنده باشد پسر | نوازنده باید که باشد پدر | |||||
بپرسید دیگر که فرزند راست | به نزد پدر جایگاهش کجاست | |||||
چنین داد پاسخ که نزد پدر | گرامی چوجانست فرخ پسر | |||||
پس ازمرگ نامش بماند به جای | ازیرا پسرخواندش رهنمای | |||||
بپرسید دیگر که ازخواسته | که دانی که دارد دل آراسته | |||||
چنین داد پاسخ که مردم به چیز | گرامیست وز چیز خوارست نیز | |||||
نخست آنکه یابی بدو آرزوی | ز هستیش پیدا کنی نیکخوی | |||||
وگر چون بباید نیاری به کار | همان سنگ وهم گوهر شاهوار | |||||
دگر گفت با تاج و نام بلند | کرا خوانی از خسروان سودمند | |||||
چنین داد پاسخ کزان شهریار | که ایمن بود مرد پرهیزکار | |||||
وز آواز او بدهراسان بود | زمین زیر تختش تن آسان بود | |||||
دگر گفت مردم توانگر بچیست | به گیتی پر از رنج و درویش کیست | |||||
چنین گفت آنکس که هستش بسند | ببخش خداوند چرخ بلند | |||||
کسی را کجا بخت انباز نیست | بدی در جهان بتر از آز نیست | |||||
ازو نامداران فروماندند | همه همزبان آفرین خواندند | |||||
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه | نشست از بر تخت پیروز شاه | |||||
بخواند آنکسی راکه دانا بدند | به گفتار ودانش توانا بدند | |||||
بگفتند هرگونهای هرکسی | همانا پسندش نیامد بسی | |||||
چنین گفت کسری به بوزرجمهر | که از چادر شرم بگشای چهر | |||||
سخن گوی دانا زبان برگشاد | ز هرگونه دانش همیکرد یاد | |||||
نخست آفرین کرد بر شهریار | که پیروز بادا سر تاجدار | |||||
دگر گفت مردم نگردد بلند | مگر سر بپیچد ز راه گزند | |||||
چو باید که دانش بیفزایدت | سخن یافتن را خرد بایدت | |||||
در نام جستن دلیری بود | زمانه ز بد دل به سیری بود | |||||
وگر تخت جویی هنر بایدت | چوسبزی بود شاخ و بر بایدت | |||||
چوپرسند پرسندگان از هنر | نشاید که پاسخ دهیم ازگهر | |||||
گهر بیهنر ناپسندست وخوار | برین داستان زد یکی هوشیار | |||||
که گر گل نبوید به رنگش مجوی | کز آتش بروید مگر آب جوی | |||||
توانگر به بخشش بود شهریار | به گنج نهفته نهای پایدار | |||||
به گفتار خوب ار هنر خواستی | به کردار پیدا کند راستی | |||||
فروتر بود هرک دارد خرد | سپهرش همی درخرد پرورد | |||||
چنین هم بود مردم شاد دل | ز کژیش خون گردد آزاد دل | |||||
خرد درجهان چون درخت وفاست | وزو بار جستن دل پادشاست | |||||
چوخرسند باشی تن آسان شوی | چو آز آوری زو هراسان شوی | |||||
مکن نیک مردی به جان کسی | که پاداش نیکی نیابی بسی | |||||
گشاده دلانرا بود بخت یار | انوشه کسی کو بود بردبار | |||||
هران کس که جوید همی برتری | هنرها بباید بدین داوری | |||||
یکی رای وفرهنگ باید نخست | دوم آزمایش بباید درست | |||||
سیوم یار باید بهنگام کار | ز نیک وز بد برگرفتن شمار | |||||
چهارم که مانی بجا کام را | ببینی ز آغاز فرجام را | |||||
به پنجم اگر زورمندی بود | به تن کوشش آری بلندی بود | |||||
وزین هر دری جفت گردد سخن | هنرخیره بیآزمایش مکن | |||||
ازان پس چو یارت بود نیکساز | بروبر به هنگامت آید نیاز | |||||
چو کوشش نباشد تن زورمند | نیارد سر آرزوها ببند | |||||
چو کوشش ز اندازه اندر گذشت | چنان دان که کوشنده نومید گشت | |||||
خوی مرد دانا بگوییم پنج | کزان عادت او خود نباشد به رنج | |||||
چونادان عادت کند هفت چیز | ز وان هفت چیز به رنجست نیز | |||||
نخست آنک هرکس که دارد خرد | ندارد غم آن کزو بگذرد | |||||
نه شادان کند دل بنایافته | نه گر بگذرد زو شود تافته | |||||
چو از رنج وز بد تن آسان شود | ز نابودنیها هراسان شود | |||||
چو سختیش پیش آید از هر شمار | شود پیش و سستی نیارد به کار | |||||
ز نادان که گفتیم هفتست راه | یکی آنک خشم آورد بیگناه | |||||
گشاده کند گنج بر ناسزای | نه زو مزد یابد بهر دو سرای | |||||
سه دیگر به یزدان بود ناسپاس | تن خویش را در نهان ناشناس | |||||
چهارم که با هر کسی راز خویش | بگوید برافرازد آواز خویش | |||||
به پنجم به گفتار ناسودمند | تن خویش دارد بدرد و گزند | |||||
ششم گردد ایمن ز نا استوار | همی پرنیان جوید از خار بار | |||||
به هفتم که بستیهد اندر دروغ | به بیشرمی اندر بجوید فروغ | |||||
چنان دان توای شهریار بلند | که از وی نبیند کسی جز گزند | |||||
چو بر انجمن مرد خامش بود | ازان خامشی دل به رامش بود | |||||
سپردن به دانای داننده گوش | به تن توشه یابد به دل رای وهوش | |||||
شنیده سخنها فرامش مکن | که تاجست برتخت شاهی سخن | |||||
چوخواهی که دانسته آید به بر | به گفتار بگشای بند از هنر | |||||
چوگسترد خواهی به هر جای نام | زبان برکشی همچو تیغ از نیام | |||||
چو بامرد دانات باشد نشست | زبردست گردد سر زیر دست | |||||
ز دانش بود جان و دل را فروغ | نگر تا نگردی به گرد دروغ | |||||
سخنگوی چون بر گشاید سخن | بمان تا بگوید تو تندی مکن | |||||
زبان را چو با دل بود راستی | ببندد ز هر سو درکاستی | |||||
ز بیکار گویان تو دانا شوی | نگویی ازان سان کزو بشنوی | |||||
ز دانش دربینیازی مجوی | و گر چند ازو سخنی آید بروی | |||||
همیشه دل شاه نوشینروان | مبادا ز آموختن ناتوان | |||||
بپرسید پس موبد تیز مغز | که اندر جهان چیست کردار نغز | |||||
کجا مرد را روشنایی دهد | ز رنج زمانه رهایی دهد | |||||
چنین داد پاسخ که هر کو خرد | بیابد ز هر دو جهان بر خورد | |||||
بدو گفت گرنیستش بخردی | خرد خلعتی روشنست ایزدی | |||||
چنین داد پاسخ که دانش بهست | چو دانا بود برمهان برمهست | |||||
بدو گفت گر راه دانش نجست | بدین آب هرگز روان را نشست | |||||
چنین داد پاسخ که از مرد گرد | سرخویش را خوار باید شمرد | |||||
اگر تاو دارد به روز نبرد | سر بدسگال اندر آرد بگرد | |||||
گرامی بود بر دل پادشا | بود جاودان شاد و فرمانروا | |||||
بدو گفت گرنیستش بهره زین | ندارد پژوهیدن آیین و دین | |||||
چنین داد پاسخ که آن به که مرگ | نهد بر سر او یکی تیره ترگ | |||||
دگر گفت کزبار آن میوه دار | که دانا بکارد به باغ بهار | |||||
چه سازیم تاهرکسی برخوریم | وگر سایهی او به پی بسپریم | |||||
چنین داد پاسخ که هر کو زبان | ز بد بسته دارد نرنجد روان | |||||
کسی را ندرد به گفتار پوست | بود بر دل انجمن نیز دوست | |||||
همه کار دشوارش آسان شود | ورا دشمن ودوست یکسان شود | |||||
دگر گفت کان کو ز راه گزند | بگردد بزرگست و هم ارجمند | |||||
چنین داد پاسخ که کردار بد | بسان درختیست با بار بد | |||||
اگر نرم گوید زبان کسی | درشتی به گوشش نیاید بسی | |||||
بدان کز زبانست گوشش به رنج | چو رنجش نجویی سخن را بسنج | |||||
همان کم سخن مرد خسروپرست | جز از پیش گاهش نشاید نشست | |||||
دگر از بدیهای نا آمده | گریزد چو از دام مرغ و دده | |||||
سه دیگر که بر بد توانا بود | بپرهیزد ار ویژه دانا بود | |||||
نیازد به کاری که ناکردنیست | نیازارد آن را که نازردنیست | |||||
نماند که نیکی برو بگذرد | پی روز نا آمده نشمرد | |||||
بدشمن ز نخچیر آژیرتر | برو دوست همواره چون تیر و پر | |||||
ز شادی که فرجام او غم بود | خردمند را ارز وی کم بود | |||||
تن آسانی و کاهلی دور کن | بکوش وز رنج تنت سور کن | |||||
که ایدر تو را سود بیرنج نیست | چنان هم که بیپاسبان گنج نیست | |||||
ازین باره گفتار بسیار گشت | دل مردم خفته بیدار گشت | |||||
جهان زنده باد به نوشینروان | همیشه جهاندار و دولت جوان | |||||
برو خواندند آفرین موبدان | کنارنگ و بیداردل بخردان | |||||
ستودند شاه جهان را بسی | برفتند با خرمی هرکسی | |||||
دوهفته برین نیز بگذشت شاه | بپردخت روزی ز کاری سپاه | |||||
بفرمود تا موبدان و ردان | به ایوان خرامند با بخردان | |||||
بپرسید شاه ازبن و از نژاد | ز تیزی و آرام و فرهنگ و داد | |||||
ز شاهی وز داد کنداوران | ز آغاز وفرجام نیک اختران | |||||
سخن کرد زین موبدان خواستار | به پرسش گرفت آنچ آید به کار | |||||
به بوزرجمهر آن زمان شاه گفت | که رخشنده گوهر برآر از نهفت | |||||
یکی آفرین کرد بوزرجمهر | کهای شاه روشندل و خوبچهر | |||||
چنان دان که اندر جهان نیز شاه | یکی چون تو ننهاد برسرکلاه |