شاهنامه/پادشاهی پوران دخت
ظاهر
< شاهنامه
یکی دختری بود پوران بنام | چو زن شاه شد کارها گشت خام | |||||
بران تخت شاهیش بنشاندند | بزرگان برو گوهر افشاندند | |||||
چنین گفت پس دخت پوران که من | نخواهم پراگندن انجمن | |||||
کسی راکه درویش باشد ز گنج | توانگر کنم تانماند به رنج | |||||
مبادا ز گیتی کسی مستمند | که از درد او بر من آید گزند | |||||
ز کشور کنم دور بدخواه را | بر آیین شاهان کنم گاه را | |||||
نشانی ز پیروز خسرو بجست | بیاورد ناگاه مردی درست | |||||
خبر چون به نزدیک پوران رسید | ز لشکر بسی نامور برگزید | |||||
ببردند پیروز راپیش اوی | بدو گفت کای بد تن کینه جوی | |||||
ز کاری که کردی بیابی جزا | چنانچون بود در خور ناسزا | |||||
مکافات یابی ز کرده کنون | برانم ز گردن تو را جوی خون | |||||
ز آخر هم آنگه یکی کره خواست | به زین اندرون نوز نابوده راست | |||||
ببستش بران باره بر همچوسنگ | فگنده به گردن درون پالهنگ | |||||
چنان کرهی تیز نادیده زین | به میدان کشید آن خداوند کین | |||||
سواران به میدان فرستاد چند | به فتراک بر گرد کرده کمند | |||||
که تا کره او را همیتاختی | زمان تا زمانش بینداختی | |||||
زدی هر زمان خویشتن بر زمین | بران کره بربود چند آفرین | |||||
چنین تا برو بر بدرید چرم | همیرفت خون از برش نرم نرم | |||||
سرانجام جانش به خواری به داد | چرا جویی از کار بیداد داد | |||||
همیداشت این زن جهان را به مهر | نجست از بر خاک باد سپهر | |||||
چو شش ماه بگذشت بر کار اوی | ببد ناگهان کژ پرگار اوی | |||||
به یک هفته بیمار گشت و بمرد | ابا خویشتن نام نیکی ببرد | |||||
چنین است آیین چرخ روان | توانا بهرکار و ما ناتوان |