شاهنامه/پادشاهی همای چهرزاد سی و دو سال بود
ظاهر
< شاهنامه
به بیماری اندر بمرد اردشیر | همی بود بیکار تاج و سریر | |||||
همای آمد و تاج بر سر نهاد | یکی راه و آیین دیگر نهاد | |||||
سپه را همه سربسر بار داد | در گنج بگشاد و دینار داد | |||||
به رای و به داد از پدر برگذشت | همی گیتی از دادش آباد گشت | |||||
نخستین که دیهیم بر سر نهاد | جهان را به داد و دهش مژده داد | |||||
که این تاج و این تخت فرخنده باد | دل بدسگالان ما کنده باد | |||||
همه نیکویی باد کردار ما | مبیناد کس رنج و تیمار ما | |||||
توانگر کنیم آنک درویش بود | نیازش به رنج تن خویش بود | |||||
مهان جهان را که دارند گنج | نداریم زان نیکویها به رنج | |||||
چو هنگام زادنش آمد فراز | ز شهر و ز لشکر همی داشت راز | |||||
همی تخت شاهی پسند آمدش | جهان داشتن سودمند آمدش | |||||
نهانی پسر زاد و با کس نگفت | همی داشت آن نیکویی در نهفت | |||||
بیاورد آزادهتن دایه را | یکی پاک پرشرم و بامایه را | |||||
نهانی بدو داد فرزند را | چنان شاه شاخ برومند را | |||||
کسی کو ز فرزند او نام برد | چنین گفت کان پاکزاده بمرد | |||||
همان تاج شاهی به سر بر نهاد | همی بود بر تخت پیروز و شاد | |||||
ز دشمن بهر سو که بد مهتری | فرستاد بر هر سوی لشکری | |||||
ز چیزی که رفتی به گرد جهان | نبودی بد و نیک ازو در نهان | |||||
به گیتی بجز داد و نیکی نخواست | جهان را سراسر همی داشت راست | |||||
جهانی شده ایمن از داد او | به کشور نبودی بجز یاد او | |||||
بدین سان همی بود تا هشت ماه | پسر گشت مانندهی رفته شاه | |||||
بفرمود تا درگری پاکمغز | یکی تخته جست از در کار نغز | |||||
یکی خرد صندوق از چوب خشک | بکردند و برزد برو قیر و مشک | |||||
درون نرم کرده به دیبای روم | براندوده بیرون او مشک و موم | |||||
به زیر اندرش بستر خواب کرد | میانش پر از در خوشاب کرد | |||||
بسی زر سرخ اندرو ریخته | عقیق و زبرجد برآمیخته | |||||
ببستند بس گوهر شاهوار | به بازوی آن کودک شیرخوار | |||||
بدانگه که شد کودک از خواب مست | خروشان بشد دایهی چرب دست | |||||
نهادش به صندوق در نرم نرم | به چینی پرندش بپوشید گرم | |||||
سر تنگ تابوت کردند خشک | به دبق و به عنبر به قیر و به مشک | |||||
ببردند صندوق را نیم شب | یکی بر دگر نیز نگشاد لب | |||||
ز پیش همایش برون تاختند | به آب فرات اندر انداختند | |||||
پساندر همی رفت پویان دو مرد | که تا آب با شیرخواره چه کرد | |||||
چو کشتی همی رفت چوب اندر آب | نگهبان آنرا گرفته شتاب | |||||
سپیده چو برزد سر از کوهسار | بگردید صندوق بر رودبار | |||||
به گازرگهی کاندرو بود سنگ | سر جوی را کارگه کرده تنگ | |||||
یکی گازر آن خرد صندوق دید | بپویید وز کارگه برکشید | |||||
چو بگشاد گستردهها برگرفت | بماند اندران کار گازر شگفت | |||||
به جامه بپوشید و آمد دمان | پرامید و شادان و روشنروان | |||||
سبک دیدهبان پیش مامش دوید | ز صندوق و گازر بگفت آنچ دید | |||||
جهاندار پیروز با دیده گفت | که چیزی که دیدی بباید نهفت | |||||
چو بیگاه گازر بیامد ز رود | بدو جفت او گفت هست این درود | |||||
که باز آمدی جامهها نیمنم | بدین کارکرد از که یابی درم | |||||
دل گازر از درد پژمرده بود | یکی کودک زیرکش مرده بود | |||||
زن گازر از درد کودک نوان | خلیده رخان تیره گشته روان | |||||
بدو گفت گازر که بازآر هوش | ترا زشت باشد ازین پس خروش | |||||
کنون گر بماند سخن در نهفت | بگویم به پیش سزاوار جفت | |||||
به سنگی که من جامه را برزنم | چو پاکیزه گردد به آب افگنم | |||||
دران جوی صندوق دیدم یکی | نهفته بدو اندرون کودکی | |||||
چو من برگشادم در بسته باز | به دیدار آن خردم آمد نیاز | |||||
اگر بود ما را یکی پور خرد | نبودش بسی زندگانی بمرد | |||||
کنون یافتی پور با خواسته | به دینار و دیبا بیاراسته | |||||
چو آن جامهها بر زمین بر نهاد | سر تنگ صندوق را برگشاد | |||||
زن گازر آن دید خیره بماند | بروبر جهانآفرین را بخواند | |||||
رخی دید تابان میان حریر | به دیدار مانندهی اردشیر | |||||
پر از در خوشاب بالین او | عقیق و زبرجد به پایین او | |||||
به دست چپش سرخ دینار بود | سوی راست یاقوت شهوار بود | |||||
بدو داد زن زود پستان شیر | ببد شاد زان کودک دلپذیر | |||||
ز خوبی آن کودک و خواسته | دل او ز غم گشت پیراسته | |||||
بدو گفت گازر که این را به جان | خریدار باشیم تا جاودان | |||||
که این کودک نامداری بود | گر او در جهان شهریاری بود | |||||
زن گازر او را چو پیوند خویش | بپرورد چونانک فرزند خویش | |||||
سیم روز داراب کردند نام | کز آب روان یافتندش کنام | |||||
چنان بد که روزی زن پاکرای | سخن گفت هرگونه با کدخدای | |||||
که این گوهران را چه سازی کنون | که باشد بدین دانشت رهنمون | |||||
به زن گفت گازر که این نیک جفت | چه خاک و چه گوهرمرا در نهفت | |||||
همان به کزین شهر بیرون شویم | ز تنگی و سختی به هامون شویم | |||||
به شهری که ما را ندانند کس | که خواریم و ناشادگر دست رس | |||||
به شبگیر گازر بنه برنهاد | برفت و نکرد از بر و بوم یاد | |||||
ببردند داراب را در کنار | نکردند جز گوهر و زر به بار | |||||
بپیمود زان مرز فرسنگ شست | به شهری دگر ساخت جای نشست | |||||
به بیگانه شهر اندرون ساخت جای | بران سان که پرمایهتر کدخدای | |||||
به شهری که بد نامور مهتری | فرستاد نزدیک او گوهری | |||||
ازو بستدی جامه و سیم و زر | چنین تا فراوان نماند از گهر | |||||
به خانه جز از سرخ گوگرد نیز | نماند از بد و نیک صندوق چیز | |||||
زن گازر از چیز شد رهنمای | چنین گفت یک روز با کدخدای | |||||
که ما بینیازیم زین کارکرد | توانگر شدی گرد پیشه مگرد | |||||
چنین داد پاسخ بدو کدخدای | که این جفت پاکیزه و رهنمای | |||||
همی پیشه خوانی ز پیشه چه بیش | همیشه ز هر کار پیشه است پیش | |||||
تو داراب را پاک و نیکو بدار | بدان تا چه بار آورد روزگار | |||||
همی داشتندش چنان ارجمند | که از تند بادی ندیدی گزند | |||||
چو برگشت چرخ از برش چند سال | یکی کودکی گشت با فر و یال | |||||
به کشتی شدی با بزرگان به کوی | کسی را نبودی تن و زور اوی | |||||
همه کودکان همگروه آمدند | به یکبارگی زو ستوه آمدند | |||||
به فریاد شد گازر از کار او | همی تیره شد تیز بازار او | |||||
بدو گفت کاین جامه برزن به سنگ | که از پیشه جستن ترا نیست ننگ | |||||
چو داراب زان پیشه بگریختی | همی گازر از دیده خون ریختی | |||||
شدی روزگارش به جستن دو بهر | نشان خواستی زو به دشت و به شهر | |||||
به جاییش دیدی کمانی به دست | به آیین گشاده بر و بسته شست | |||||
کمان بستدی سرد گفتی بدوی | که ای پرزیان گرگ پرخاشجوی | |||||
چه گردی همی گرد تیر و کمان | به خردی چرا گشتهای بدگمان | |||||
به گازر چنین گفت کای باب من | چرا تیره گردانی این آب من | |||||
به فرهنگیان ده مرا از نخست | چو آموختم زند و استا درست | |||||
ازان پس مرا پیشه فرمان و جوی | کنون از من این کدخدایی مجوی | |||||
بدو مرد گازر بسی برشمرد | ازان پس به فرهنگیانش سپرد | |||||
بیاموخت فرهنگ و شد برمنش | برآمد ز پیغاره و سرزنش | |||||
بدان پروراننده گفت ای پدر | نیاید ز من گازری کارگر | |||||
ز من جای مهرت بیاندیشه کن | ز گیتی سواری مرا پیشه کن | |||||
نگه کرد گازر سواری تمام | عنان پیچ و اسپ افگن و نیکنام | |||||
سپردش بدو روزگاری دراز | بیاموخت هرچش بدان بد نیاز | |||||
عنان و سنان و سپر داشتن | به آوردگه باره برگاشتن | |||||
همان زخم چوگان و تیر و کمان | هنرجوی دور از بد بدگمان | |||||
بران گونه شد زین هنرها که چنگ | نسودی به آورد با او پلنگ | |||||
به گازر چنین گفت روزی که من | همی این نهان دارم از انجمن | |||||
نجنبد همی بر تو بر مهر من | نماند به چهر تو هم چهر من | |||||
شگفت آیدم چون پسر خوانیم | به دکان بر خویش بنشانیم | |||||
بدو گفت گازر که اینت سخن | دریغ آن شده رنجهای کهن | |||||
تراگر منش زان من برتر است | پدرجوی را راز با مادر است | |||||
چنان بد که یک روز گازر برفت | ز خانه سوی رود یازید تفت | |||||
در خانه را تنگ داراب بست | بیامد به شمشیر یازید دست | |||||
به زن گفت کژی و تاری مجوی | هرآنچت بپرسم سخن راست گوی | |||||
شما را که باشم به گوهر کیم | به نزدیک گازر ز بهر چیم | |||||
زن گازر از بیم زنهار خواست | خداوند داننده را یار خواست | |||||
بدو گفت خون سر من مجوی | بگویم ترا هرچ گفتی بگوی | |||||
سخنها یکایک بر و بر شمرد | بکوشید وز کار کژی نبرد | |||||
ز صندوق وز کودک شیرخوار | ز دینار وز گوهر شاهوار | |||||
بدو گفت ما دستکاران بدیم | نه از تخمهی کامکاران بدیم | |||||
ازان تو داریم چیزی که هست | ز پوشیدنی جامه و برنشست | |||||
پرستنده ماییم و فرمان تراست | نگر تا چه باید تن و جان تراست | |||||
چو بشنید داراب خیره بماند | روان را به اندیشه اندر نشاند | |||||
بدو گفت زین خواسته هیچ ماند | وگر گازر آن را همه برفشاند | |||||
که باشد بهای یکی بارگی | بدین روز کندی و بیچارگی | |||||
چنین داد پاسخ که بیش است ازین | درخت برومند و باغ و زمین | |||||
بدو داد دینار چندانک بود | بماند آن گران گوهر نابسود | |||||
به دینار اسپی خرید او پسند | یکی کمبها زین و دیگر کمند | |||||
یکی مرزبان بود با سنگ و رای | بزرگ و پسندیده و رهنمای | |||||
خرامید داراب نزدیک اوی | پراندیشه بد جان تاریک اوی | |||||
همی داشتش مرزبان ارجمند | ز گیتی نیامد بروبر گزند | |||||
چنان بد که آمد سپاهی ز روم | به غارت بران مرز آباد بوم | |||||
به رزم اندرون مرزبان کشته شد | سر لشکرش زان سخن گشته شد | |||||
چو آگاهی آمد به نزد همای | که رومی نهاد اندرین مرز پای | |||||
یکی مرد بد نام او رشنواد | سپهبد بد او هم سپهبدنژاد | |||||
بفرمود تا برکشد سوی روم | به شمشیر ویران کند روی بوم | |||||
سپه گرد کرد آن زمان رشنواد | عرضگاه بنهاد و روزی بداد | |||||
چو بشنید داراب شد شادکام | به نزدیک او رفت و بنوشت نام | |||||
سپه چون فراوان شد از هر دری | همی آمد از هر سوی لشکری | |||||
بیامد ز کاخ همایون همای | خود و مرزبانان پاکیزهرای | |||||
بدان تا سپه پیش او بگذرند | تن و نام و دیوانها بشمرند | |||||
همی بود چندی بران پهن دشت | چو لشکر فراوان برو برگذشت | |||||
چو داراب را دید با فر و برز | به گردن برآورده پولاد گرز | |||||
تو گفتی همه دشت پهنای اوست | زمین زیر پوینده بالای اوست | |||||
چو دید آن بر و چهرهی دلپذیر | ز پستان مادر بپالود شیر | |||||
بپرسید و گفت این سوار از کجاست | بدین شاخ و این برز و بالای راست | |||||
نماید که این نامداری بود | خردمند و جنگی سواری بود | |||||
دلیر و سرافراز و کنداور است | ولیکن سلیحش نه اندرخور است | |||||
چو داراب را فرمند آمدش | سپه را سراسر پسند آمدش | |||||
ز اختر یکی روزگاری گزید | ز بهر سپهبد چنان چون سزید | |||||
چو جنگآوران را یکی گشت رای | ببردند لشکر ز پیش همای | |||||
فرستاد بیدار کارآگهان | بدان تا نماند سخن در نهان | |||||
ز نیک و بد لشکر آگاه بود | ز بدها گمانیش کوتاه بود | |||||
همی رفت منزل به منزل سپاه | زمین پر سپاه آسمان پر ز ماه | |||||
چنان بد که روزی یکی تندباد | برآمد غمی گشت زان رشنواد | |||||
یکی رعد و باران با برق و جوش | زمین پر ز آب آسمان پرخروش | |||||
به هر سو ز باران همی تاختند | به دشت اندرون خیمهها ساختند | |||||
غمی بود زان کار داراب نیز | ز باران همی جست راه گریز | |||||
نگه کرد ویران یکی جای دید | میانش یکی طاق بر پای دید | |||||
بلند و کهن بود و آزرده بود | یکی خسروی جای پر پرده بود | |||||
نه خرگاه بودش نه پردهسرای | نه خیمه نه انباز و نه چارپای | |||||
بران طاق آزرده بایست خفت | چو تنها تنی بود بییار و جفت | |||||
سپهبد همی گرد لشکر بگشت | بران طاق آزرده اندر گذشت | |||||
ز ویران خروشی به گوش آمدش | کزان سهم جای خروش آمدش | |||||
که ای طاق آزرده هشیار باش | برین شاه ایران نگهدار باش | |||||
نبودش یکی خیمه و یار و جفت | بیامد به زیر تو اندر بخفت | |||||
چنین گفت با خویشتن رشنواد | که این بانگ رعدست گر تندباد | |||||
دگر باره آمد ز ایوان خروش | که ای طاق چشم خرد را مپوش | |||||
که در تست فرزند شاه اردشیر | ز باران مترس این سخن یادگیر | |||||
سیم بار آوازش آمد به گوش | شگفتی دلش تنگ شد زان خروش | |||||
به فرزانه گفت این چه شاید بدن | یکی را سوی طاق باید شدن | |||||
ببینید تا اندرو خفته کیست | چنین بر تن خود برآشفته کیست | |||||
برفتند و دیدند مردی جوان | خردمند و با چهرهی پهلوان | |||||
همه جامه و باره و تر و تباه | ز خاک سیه ساخته جایگاه | |||||
به پیش سپهبد بگفت آنچ دید | دل پهلوان زان سخن بردمید | |||||
بفرمود کو را بخوانید زود | خروشی برین سان که یارد شنود | |||||
برفتند و گفتند کای خفته مرد | ازین خواب برخیز و بیدار گرد | |||||
چو دارا به اسپ اندر آورد پای | شکسته رواق اندر آمد ز جای | |||||
چو سالار شاه آن شگفتی بدید | سرو پای داراب را بنگرید | |||||
چنین گفت کاینت شگفتی شگفت | کزین برتر اندیشه نتوان گرفت | |||||
بشد تیز با او به پردهسرای | همی گفت کای دادگر یک خدای | |||||
کسی در جهان این شگفتی ندید | نه از کار دیده بزرگان شنید | |||||
بفرمود تا جامهها خواستند | به خرگاه جایی بیاراستند | |||||
به کردار کوه آتشی برفروخت | بسی عود و با مشک و عنبر بسوخت | |||||
چو خورشید سر برزد از کوهسار | سپهبد برفتن بر آراست کار | |||||
بفرمود تا موبدی رهنمای | یکی دست جامه ز سر تا به پای | |||||
یکی اسپ با زین و زرین ستام | کمندی و تیغی به زرین نیام | |||||
به داراب دادند و پرسید زوی | که ای شیردل مهتر نامجوی | |||||
چو مردی تو و زادبومت کجاست | سزد گر بگویی همه راه راست | |||||
چو بشنید داراب یکسر بگفت | گذشته همی برگشاد از نهفت | |||||
بران سان که آن زن برو کرد یاد | سخنها همی گفت با رشنواد | |||||
ز صندوق و یاقوت و بازوی خویش | ز دینار و دیبا به پهلوی خویش | |||||
یکایک به سالار لشکر بگفت | ز خواب و ز آرام و خورد و نهفت | |||||
همانگه فرستاد کس رشنواد | فرستاده را گفت بر سان باد | |||||
زن گازر و گازر و مهره را | بیارید بهرام و هم زهره را | |||||
بگفت این و زان جایگه برگرفت | ازان مرز تا روم لشکر گرفت | |||||
سپهبد طلایه به داراب داد | طلایه سنان را به زهر آب داد | |||||
همانگه طلایه بیامد ز روم | وزین سو نگهدار این مرز و بوم | |||||
زناگه دو لشکر بهم بازخورد | برآمد همآنگاه گرد نبرد | |||||
همه یک به دیگر برآمیختند | چو رود روان خون همی ریختند | |||||
چو داراب دید آن سپاه نبرد | به پیش اندر آمد به کردار گرد | |||||
ازان لشکر روم چندان بکشت | که گفتی فلک تیغ دارد به مشت | |||||
همی رفت زان گونه بر سان شیر | نهنگی به چنگ اژدهایی به زیر | |||||
چنین تا به لشکرگه رومیان | همی تاخت بر سان شیر ژیان | |||||
زمین شد ز رومی چو دریای خون | جهانجوی را تیغ شد رهنمون | |||||
به پیروزی از رومیان گشت باز | به نزدیک سالار گردنفراز | |||||
بسی آفرین یافت از رشنواد | که این لشکر شاه بیتو مباد | |||||
چو ما بازگردیم زین رزم روم | سپاه اندر آید به آباد بوم | |||||
تو چندان نوازش بیابی ز شاه | ز اسپ و ز مهر و ز تیغ و کلاه | |||||
همه شب همی لشکر آراستند | سلیح سواران بپیراستند | |||||
چو خورشید برزد سر از تیره راغ | زمین شد به کردار روشن چراغ | |||||
بهم بازخوردند هر دو سپاه | شد از گرد خورشید تابان سیاه | |||||
چو داراب پیش آمد و حمله برد | عنان را به اسپ تگاور سپرد | |||||
به پیش صف رومیان کس نماند | ز گردان شمشیرزن بس نماند | |||||
به قلب سپاه اندر آمد چو گرگ | پراگنده کرد آن سپاه بزرگ | |||||
وزان جایگه شد سوی میمنه | بیاورد چندی سلیح و بنه | |||||
همه لشکر روم برهم درید | کسی از یلان خویشتن را ندید | |||||
دلیران ایران به کردار شیر | همی تاختند از پس اندر دلیر | |||||
بکشتند چندان ز رومی سپاه | که گل شد ز خون خاک آوردگاه | |||||
چهل جاثلیق از دلیران بکشت | بیامد صلیبی گرفته به مشت | |||||
چو زو رشنواد آن شگفتی بدید | ز شادی دل پهلوان بردمید | |||||
برو آفرین کرد و چندی ستود | بران آفرین مهربانی فزود | |||||
شب آمد جهان قیرگون شد به رنگ | همی بازگشتند یکسر ز جنگ | |||||
سپهبد به لشکرگه رومیان | برآسود و بگشاد بند میان | |||||
ببخشید در شب بسی خواسته | شد از خواسته لشکر آراسته | |||||
فرستاد نزدیک داراب کس | که ای شیردل مرد فریادرس | |||||
نگه کن کنون تا پسند تو چیست | وزی خواسته سودمند تو چیست | |||||
نگه دار چیزی که رای آیدت | ببخش آنچ دل رهنمای آیدت | |||||
هرآنچ آن پسندت نیاید ببخش | تو نامیتری از خداوند رخش | |||||
چو آن دید داراب شد شادکام | یکی نیزه برداشت از بهر نام | |||||
فرستاد دیگر سوی رشنواد | بدو گفت پیروز بادی و شاد | |||||
چو از باختر تیره شد روی مهر | بپوشید دیبای مشکین سپهر | |||||
همان پاس از تیره شب درگذشت | طلایه پراگنده بر گرد دشت | |||||
غو پاسبان خاست چون زلزله | همی شد چو اواز شیر یله | |||||
چو زرین سپر برگرفت آفتاب | سر جنگجویان برآمد ز خواب | |||||
ببستند گردان ایران میان | همی تاختند از پس رومیان | |||||
به شمشیر تیز آتش افروختند | همه شهرها را همی سوختند | |||||
ز روم و ز رومی برانگیخت گرد | کس از بوم و بر یاد دیگر نکرد | |||||
خروشی به زاری برآمد ز روم | که بگذاشتند آن دلارام بوم | |||||
به قیصر بر از کین جهان تنگ شد | رخ نامدارانش بیرنگ شد | |||||
فرستاده آمد بر رشنواد | که گر دادگر سر نپیچد ز داد | |||||
شدند آنک جنگی بد از جنگ سیر | سر بخت روم اندرآمد به زیر | |||||
که گر باژ خواهید فرمان کنیم | بنوی یکی باز پیمان کنیم | |||||
فرستاد قیصر ز هر گونه چیز | ابا بردهها بدره بسیار نیز | |||||
سپهبد پذیرفت زو آنچ بود | ز دینار وز گوهر نابسود | |||||
وزان جایگه بازگشتند شاد | پسندیده داراب با رشنواد | |||||
به منزل بران طاق ویران رسید | که داراب را اندرو خفته دید | |||||
زن گازر و شوی و گوهر بهم | شده هر دو از بیم خواری دژم | |||||
از آنکس کشان خواند از جای خویش | به یزدان پناهید و رفتند پیش | |||||
چو دید آن زن و شوی را رشنواد | ز هر گونه پرسید و کردند یاد | |||||
بگفتند با او سخن هرچ بود | ز صندوق وز گوهر نابسود | |||||
ز رنج و ز پروردن شیرخوار | ز تیمار وز گردش روزگار | |||||
چنین گفت با شوی و زن رشنواد | که پیروز باشید همواره شاد | |||||
که کس در جهان این شگفتی ندید | نه از موبد پیر هرگز شنید | |||||
هماندر زمان مرد پاکیزهرای | یکی نامه بنوشت نزد همای | |||||
ز داراب وز خواب و آرامگاه | هم از جنگ او اندران رزمگاه | |||||
وزان کو به اسپ اندر آورد پای | همانگاه طاق اندر آمد ز جای | |||||
از آواز که آمد مر او را به گوش | ز تنگی که شد رشنواد از خروش | |||||
ز گازر سخن هرچ بشنید نیز | ز صندوق وز کودک خرد و چیز | |||||
به نامه درون سربسر یاد کرد | برون کرد آنگه هیونی چو گرد | |||||
همان سرخ گوهر بدو داد و گفت | که با باد باید که گردی تو جفت | |||||
فرستاده تازان بیامد ز جای | بیاورد یاقوت نزد همای | |||||
به شاه جهاندار نامه بداد | شنیده بگفت از لب رشنواد | |||||
چو آن نامه برخواند و یاقوت دید | سرشکش ز مژگان به رخ بر چکید | |||||
بدانست کان روز کامد به دشت | بفرمود تا پیش لشکر گذشت | |||||
بدید آن جوانی که بد فرمند | به رخ چون بهار و به بالا بلند | |||||
نبودست جز پاک فرزند اوی | گرانمایه شاخ برومند اوی | |||||
فرستاده را گفت گریان همای | که آمد جهان را یکی کدخدای | |||||
نبود ایچ ز ا ندیشه مغزم تهی | پر از درد بودم ز شاهنشهی | |||||
ز دادار گیهان دلم پرهراس | کجا گشته بودم ازو ناسپاس | |||||
وزان نیز کان بیگنه را که یافت | کسی یافت گر سوی دریا شتافت | |||||
که یزدان پسر داد و نشناختم | به آب فرات اندر انداختم | |||||
به بازوش بر بستم این یک گهر | پسر خوار شد چون بمیرد پدر | |||||
کنون ایزد او را بمن بازداد | به پیروز نام و پی رشنواد | |||||
ز دینار گنجی فرو ریختند | می و مشک و گوهر برآمیختند | |||||
ببخشید بر هرک بودش نیاز | دگر هفته گنج درم کرد باز | |||||
به جایی که دانست کاتشکدهست | وگر زند و استا و جشن سدهست | |||||
ببخشید گنجی برین گونه نیز | به هر کشوری بر پراگنده چیز | |||||
به روز دهم بامداد پگاه | سپهبد بیامد به نزدیک شاه | |||||
بزرگان و داراب با او بهم | کسی را نگفتند از بیش و کم | |||||
ز درگاه پرده فروهشت شاه | به یک هفته کس را ندادند راه | |||||
جهاندار زرین یکی تخت کرد | دو کرسی ز پیروزه و لاژورد | |||||
یکی تاج پرگوهر شاهوار | دو یاره یکی طوق گوهرنگار | |||||
همه جامهی خسروانی به زر | درو بافته چند گونه گهر | |||||
نشسته ستارهشمر پیش شاه | ز اختر همی کرد روزی نگاه | |||||
به شهریور بهمن از بامداد | جهاندار داراب را بار داد | |||||
یکی جام پر سرخ یاقوت کرد | یکی دیگری پر ز یاقوت زرد | |||||
چو آمد به نزدیک ایوان فراز | همای آمد از دور و بردش نماز | |||||
برافشاند آن گوهر شاهوار | فرو ریخت از دیده خون برکنار | |||||
پسر را گرفت اندر آغوش تنگ | ببوسید و ببسود رویش به چنگ | |||||
بیاورد و بر تخت زرین نشاند | دو چشمش ز دیدار او خیره ماند | |||||
چو داراب بر تخت شاهی نشست | همای آمد و تاج شاهی به دست | |||||
بیاورد و بر تارک او نهاد | جهان را به دیهیم او مژده داد | |||||
چو از تاج دارا فروزش گرفت | هما اندران کار پوزش گرفت | |||||
به داراب گفت آنچ اندر گذشت | چنان دان که بر ما همه بادگشت | |||||
جوانی و گنج آمد و رای زن | پدر مرده و شاه بیرایزن | |||||
اگر بد کند زو مگیر آن به دست | که جز تخت هرگز مبادت نشست | |||||
چنین داد پاسخ به مادر جوان | که تو هستی از گوهر پهلوان | |||||
نباشد شگفت ار دل آید به جوش | به یک بد تو چندین چه داری خروش | |||||
جهانآفرین از تو خشنود باد | دل بدسگالانت پر دود باد | |||||
ز من یادگاری بود این سخن | که هرگز نگردد به دفتر کهن | |||||
برو آفرین کرد فرخ همای | که تا جای باشد تو بادی به جای | |||||
بفرمود تا موبد موبدان | بخواند ز هر کشوری بخردان | |||||
هم از لشکر آنکس که بد نامدار | سرافراز شیران خنجرگزار | |||||
بفرمود تا خواندند آفرین | به شاهی بران نامدار زمین | |||||
چو بر تاج شاه آفرین خواندند | بران تخت بر گوهر افشاندند | |||||
بگفت آنک اندر نهان کرده بود | ازان کرده بسیار غم خورده بود | |||||
بدانید کز بهمن شهریار | جزین نیست اندر جهان یادگار | |||||
به فرمان او رفت باید همه | که او چون شبانست و گردان رمه | |||||
بزرگی و شاهی و لشکر وراست | بدو کرد باید همی پشت راست | |||||
به شادی خروشی برآمد ز کاخ | که نورسته دیدند فرخنده شاخ | |||||
ببردند چندان ز هر سو نثار | که شد ناپدید اندران شهریار | |||||
جهان پر شد از شادمانی و داد | کی را نیامد ازان رنج یاد | |||||
همای آن زمان گفت با موبدان | که ای نامور باگهر بخردان | |||||
به سی و دو سال آنک کردم به رنج | سپردم بدو پادشاهی و گنج | |||||
شما شاد باشید و فرمان برید | ابی رای او یک نفس مشمرید | |||||
چو داراب از تخت کی گشت شاد | به آرام دیهیم بر سر نهاد | |||||
زن گازر و گازر آمد دوان | بگفتند کای شهریار جوان | |||||
نشست کیی بر تو فرخنده باد | سر بدسگالان تو کنده باد | |||||
بفرمود داراب ده بدره زر | بیارند پرمایه جامی گهر | |||||
ز هر جامهیی تخته فرمود پنج | بدادند آنرا که او دید رنج | |||||
بدو گفت کای گازر پیشهدار | همیشه روان را به اندیشه دار | |||||
مگر زاب صندوق یابی یکی | چو دارا بدو اندرون کودکی | |||||
برفتند یک لب پر از آفرین | ز دادار بر شهریار زمین | |||||
کنون اختر گازر اندرگذشت | به دکان شد و برد اشنان به دشت |