شاهنامه/پادشاهی هرمزد دوازده سال بود ۴
ظاهر
< شاهنامه
سر ساوه شاهست و کهتر پسر | که فغفور خواندیش ویرا پدر | |||||
زده بر سرنیزهها بر درست | همه شهر نظاره آن سرست | |||||
شهنشاه بشنید بر پای خاست | بزودی خم آورد بالای راست | |||||
همیبود بر پیش یزدان بهپای | همیگفت کای داور رهنمای | |||||
بد اندیش ما را تو کردی تباه | تویی آفریننده هور و ماه | |||||
چنان زار و نومید بودم ز بخت | که دشمن نگون اندر آمد ز تخت | |||||
سپهبد نکرد این نه جنگی سپاه | که یزدان بد این جنگ را نیک خواه | |||||
بیاورد زان پس سد و سی هزار | ز گنجی که بود از پدر یادگار | |||||
سه یک زان نخستین بدرویش داد | پرستندگان را درم بیش داد | |||||
سه یک دیگر از بهر آتشکده | همان بهر نوروز و جشن سده | |||||
فرستاد تا هیربد را دهند | که در پیش آتشکده برنهند | |||||
سیم بهره جایی که ویران بود | رباطی که اندر بیابان بود | |||||
کند یکسر آباد جوینده مرد | نباشد به راه اندرون بیم و درد | |||||
ببخشید پس چار ساله خراج | به درویش و آن را که بد تخت عاج | |||||
نبشتند پس نامه از شهریار | به هرکشوری سوی هرنامدار | |||||
که بهرام پیروز شد بر سپاه | بریدند بیبر سر ساوه شاه | |||||
پرستنده بد شاه در هفت روز | به هشتم چو بفروخت گیتی فروز | |||||
فرستادهی پهلوان رابخواند | به مهر از بر نامداران نشاند | |||||
مر آن نامه را خوب پاسخ نبشت | درختی به باغ بزرگی بکشت | |||||
یکی تخت سیمین فرستاد نیز | دو نعلین زرین و هر گونه چیز | |||||
ز هیتال تا پیش رود برک | به بهرام بخشید و بنوشت چک | |||||
بفرمود کان خواسته بر سپاه | ببخش آنچ آوردی از رزمگاه | |||||
مگرگنج ویژه تن ساوه شاه | که آورد باید بدین بارگاه | |||||
وزان پس تو خود جنگ پرموده ساز | ممان تا شود خصم گردن فراز | |||||
هم ایرانیان را فرستاد چیز | نبشته به هر شهر منشور نیز | |||||
فرستاده را خلعت آراستند | پس اسب جهان پهلوان خواستند | |||||
فرستاده چون پیش بهرام شد | سپهدار از و شاد و پدرام شد | |||||
غنیمت ببخشید پس بر سپاه | جز از گنج ناپاک دل ساوه شاه | |||||
فرستاد تا استواران خویش | جهاندیده ونامداران خویش | |||||
ببردند یکسر به درگاه شاه | سپهبد سوی جنگ شد با سپاه | |||||
ازو چون بپرموده شد آگهی | که جوید همی تخت شاهنشهی | |||||
دزی داشت پرموده افراز نام | کزان دز بدی ایمن و شادکام | |||||
نهاد آنچ بودش بدز در درم | ز دینار وز گوهر و بیش و کم | |||||
ز جیحون گذر کرد خود با سپاه | بیامد گرازان سوی زرمگاه | |||||
دو لشکر به تنگ اندر آمد به جنگ | بهره بر نکردند جایی درنگ | |||||
بدو منزل بلخ هر دو سپاه | گزیدند شایسته دو رزمگاه | |||||
میان دو لشکر دو فرسنگ بود | که پهنای دشت از در جنگ بود | |||||
دگر روز بهرام جنگی برفت | به دیدار گردان پرموده تفت | |||||
نگه کرد پرموده را بدید | ز هامون یکی تند بالا گزید | |||||
سپه را سراسر همه برنشاند | چنان شد که در دشت جایی نماند | |||||
سپه دید پرموده چندانک دشت | ز دیدار ایشان همی خیره گشت | |||||
و را دید در پیش آن لشکرش | به گردون برآورده جنگی سرش | |||||
غمی گشت و با لشکر خویش گفت | که این پیشرو را هزبرست جفت | |||||
شمار سپاهش پدیدار نیست | هم این رزم را کس خریدار نیست | |||||
سپهدار گردنکش و خشمناک | همی خون شود زیر او تیره خاک | |||||
چو شب تیره گردد شبیخون کنیم | ز دل بیم و اندیشه بیرون کنیم | |||||
چو پرموده آمد به پرده سرای | همیزد ز هر گونه از جنگ رای | |||||
همیگفت کین از هنرها یکیست | اگر چه سپهشان کنون اندکیست | |||||
سواران و گردان پر مایهاند | ز گردنکشان برترین پایهاند | |||||
سلیحست وبهرامشان پیشرو | که گردد سنان پیش او خار و خو | |||||
به پیروزی ساوه شاه اندرون | گرفته دل و مست گشته به خون | |||||
اگر یار باشد جهان آفرین | به خون پدر خواهم از کوه کین | |||||
بدانگه که بهرام شد جنگجوی | از ایران سوی ترک بنهاد روی | |||||
ستاره شمر گفت بهرام را | که در چارشنبه مزن گام را | |||||
اگر زین به پیچی گزند آیدت | همه کار ناسودمند آیدت | |||||
یکی باغ بد در میان سپاه | ازین روی و زان روی بد رزمگاه | |||||
بشد چارشنبه هم از بامداد | بدان باغ کامروز باشیم شاد | |||||
ببردند پرمایه گستردنی | می و رود و رامشگر و خوردنی | |||||
بیامد بدان باغ و می درکشید | چوپاسی ز تیره شب اندر کشید | |||||
طلایه بیامد بپرموده گفت | که بهرام را جام و باغست جفت | |||||
سپهدار ازان جنگیان شش هزار | زلشکر گزین کرد گرد و سوار | |||||
فرستاد تا گرد بر گرد باغ | بگیرند گردنکشان بیچراغ | |||||
چو بهرام آگه شد از کارشان | زرای جهانجوی و بازارشان | |||||
یلان سینه را گفت کای سرافراز | بدیوار باغ اندرون رخنه ساز | |||||
پس آنگاه بهرام و ایزد گشسب | نشستند با جنگجویان بر اسب | |||||
ازان رخنه باغ بیرون شدند | که دانست کان سرکشان چون شدند | |||||
برآمد ز در نالهی کرنای | سپهبد باسب اندر آورد پای | |||||
سبک رخنهی دیگر اندر زدند | سپه را یکایک بهم بر زدند | |||||
هم تاخت بهرام خشتی بدست | چناچون بود مردم نیم مست | |||||
نجستند گردان کس از دست اوی | به خون گشت یازان سر شست اوی | |||||
برآمد چکاچاک و بانگ سران | چو پولاد را پتک آهنگران | |||||
ازان باغ تا جای پرموده شاه | تن بیسران بد فگنده به راه | |||||
چوآمد بلشکر گه خویش باز | شبیخون سگالید گردن فراز | |||||
چو نیمی زتیره شب اندر گذشت | سپهدار جنگی برون شد به دشت | |||||
سپهبد بران سوی لشکر کشید | زترکان طلایه کس او را ندید | |||||
چو آمد به نزدیکی رزمگاه | دم نای رویین برآمد ز راه | |||||
چو آواز کوس آمد و کرنای | بجستند ترکان جنگی ز جای | |||||
زلشکر بران سان برآمد خروش | که شیر ژیان را بدرید گوش | |||||
به تاریکی اندر دهاده بخاست | ز دست چپ لشکر و دست راست | |||||
یکی مر دگر را ندانست باز | شب تیره و نیزههای دراز | |||||
بخنجر همی آتش افروختند | زمین و هوا را همیسوختند | |||||
ز ترکان جنگی فراوان نماند | ز خون سنگها جز به مرجان نماند | |||||
گریزان همیرفت مهتر چو گرد | دهن خشک و لبها شده لاجورد | |||||
چنین تا سپیدهدمان بردمید | شب تیره گون دامن اندر کشید | |||||
سپهدار ایران بترکان رسید | خروشی چوشیر ژیان برکشید | |||||
بپرموده گفت ای گریزنده مرد | تو گرد دلیران جنگی مگرد | |||||
نه مردی هنوز ای پسر کودکی | روا باشد ار شیرمادر مکی | |||||
بدو گفت شاه ای گراینده شیر | به خون ریختن چند باشی دلیر | |||||
زخون سران سیر شد روز جنگ | بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ | |||||
نخواهی شد از خون مردم تو سیر | برآنم که هستی تو درنده شیر | |||||
بریده سر ساوه شاه آنک مهر | برو داشت تا بود گردان سپهر | |||||
سپاهی بران گونه کردی تباه | که بخشایش آورد خورشید و ماه | |||||
ازان شاه جنگی منم یادگار | مراهم چنان دان که کشتی بزار | |||||
ز ما در همه مرگ را زادهایم | ار ای دون که ترکیم ار آزادهایم | |||||
گریزانم و تو پس اندر دمان | نیابی مرا تا نیاید زمان | |||||
اگر باز گردم سلیحی بچنگ | مگر من شوم کشته گر تو به جنگ | |||||
مکن تیز مغزی و آتش سری | نه زین سان بود مهتر لشکری | |||||
من ایدون شوم سوی خرگاه خویش | یکی بازجویم سر راه خویش | |||||
نویسم یک نامه زی شهریار | مگر زو شوم ایمن از روزگار | |||||
گر ای دون که اندر پذیرد مرا | ازین ساختن پس گزیرد مرا | |||||
من آن بارگه رایکی بندهام | دل از مهتری پاک برکندهام | |||||
ز سرکینه وجنگ را دورکن | بخوبی منش بریکی سورکن | |||||
چوبشنید بهرام زو بازگشت | که برساز شاهی خوش آواز گشت | |||||
چو از جنگ آن لشکر آسوده شد | بلشکر گه شاه پرموده شد | |||||
همیگشت بر گرد دشت نبرد | سرسرکشان را زتن دورکرد | |||||
چوبرهم نهاده بد انبوه گشت | ببالا و پهنا یکی کوه گشت | |||||
مرآن جای را نامداران یل | همی هرکسی خواند بهرام تل | |||||
سلیح سواران وچیزی که دید | بجایی که بد سوی آن تل کشید | |||||
یکی نامه بنوشت زی شهریار | ز پر موده و لشکر بیشمار | |||||
بگفت آنک ما را چه آمد بروی | ز ترکان و آن شاه پرخاشجوی | |||||
که از بیم تیغ او سوی چاره شد | وزان جایگه شد خوار و آواره شد | |||||
وزین روی خاقان در دز ببست | بانبوه و اندیشه اندر نشست | |||||
بگشتند گرد در دز بسی | ندانست سامان جنگش کسی | |||||
چنین گفت زان پس که سامان جنگ | کنون نیست در کارکردن درنگ | |||||
یلان سینه راگفت تا سه هزار | ازان جنگیان برگزیند سوار | |||||
چهار از یلان نیز آذرگشسب | ازان جنگیان برنشاند بر اسب | |||||
بفرمود تا هر که را یافتند | بگردن زدن تیز بشتافتند | |||||
مگر نامدار از دز آید برون | چوبیند همه دشت را رود خون | |||||
ببد بر در دز ازین سان سه روز | چهارم چو بفروخت گیتی فروز | |||||
پیامی فرستاد پرموده را | مر آن مهتر کشور و دوده را | |||||
کهای مهتر و شاه ترکان چین | زگیتی چرا کردی این دز گزین | |||||
کجا آن جهان جستن ساوه شاه | کجا آن همه گنج و آن دستگاه | |||||
کجا آن همه پیل و برگستوان | کجا آن بزرگان روشن روان | |||||
کجا آن همه تنبل و جادوی | که اکنون از ایشان تو بر یکسوی | |||||
همی شهر ترکان تو را بس نبود | چو باب تو اندر جهان کس نبود | |||||
نشستی برین باره بر چون زنان | پرازخون دل ودست بر سر زنان | |||||
درباره بگشای و زنهار خواه | برشاه کشور مرا یارخواه | |||||
ز دز گنج دینار بیرون فرست | بگیتی نخورد آنک برپای بست | |||||
اگرگنج داری ز کشور بیار | که دینار خوارست برشهریار | |||||
بدرگاه شاهت میانجی منم | که بر شهرایران گوانجی منم | |||||
تو را بر همه مهتران مه کنم | ازاندیشه ورای تو به کنم | |||||
ور ای دون که رازیست نزدیک تو | که روشن کند جان تاریک تو | |||||
گشاده کن آن راز و با من بگوی | چوکارت چنین گشت دوری مجوی | |||||
وگر جنگ را یار داری کسی | همان گنج و دینار داری بسی | |||||
بزن کوس و این کینها بازخواه | بود خواسته تنگ ناید سپاه | |||||
چوآمد فرستاده داد این پیام | چوبشنید زو مرد جوینده کام | |||||
چنین داد پاسخ که او را بگوی | که راز جهان تا توانی مجوی | |||||
تو گستاخ گشتی بگیتی مگر | که رنج نخستینت آمد ببر | |||||
به پیروزی اندر تو کشی مکن | اگر تو نوی هست گیتی کهن | |||||
نداند کسی راز گردان سپهر | نه هرگز نماید بما نیز چهر | |||||
زمهتر نه خوبست کردن فسوس | مرا هم سپه بود و هم پیل وکوس | |||||
دروغ آزمایست چرخ بلند | تودل را بگستاخی اندر مبند | |||||
پدرم آن دلیر جهاندیده مرد | که دیدی ورا روزگار نبرد | |||||
زمین سم اسب ورا بنده بود | برایش فلک نیز پوینده بود | |||||
بجست آنک اورا نبایست جست | بپیچید ز اندریشه نادرست | |||||
هنر زیرافسوس پنهان شود | همان دشمن از دوست خندان شود | |||||
دگر آنک گفتی شمار سپهر | فزونست از تابش هور ومهر | |||||
ستوران و پیلان چوتخم گیا | شد اندر دم پرهی آسیا | |||||
بران کو چنین بود برگشت روز | نمانی توهم شاد و گیتی فروز | |||||
همی ترس ازین برگراینده دهر | مگر زهر سازد بدین پای زهر | |||||
کسی را که خون ریختن پیشه گشت | دل دشمنان پر ز اندیشه گشت | |||||
بریزند خونش بران هم نشان | که او ریخت خون سر سرکشان | |||||
گر از شهر ترکان برآری دمار | همی کین بخواهند فرجام کار | |||||
نیایم همان پیش تو ناگهان | بترسم که برمن سرآید زمان | |||||
یکی بندهای من یکی شهریار | بربنده من کی شوم زار وخوار | |||||
به جنگت نیایم همان بیسپاه | که دیوانه خواند مرا نیکخواه | |||||
اگر خواهم از شاه تو زینهار | چوتنگی بروی آیدم نیست عار | |||||
وزان پس در گنج و دز مر تو راست | بدین نامور بوم کامت رواست | |||||
فرستاده آمد بگفت این پیام | زپیغام بهرام شد شادکام | |||||
نبشتند پس نامه سودمند | به نزدیک پیروز شاه بلند | |||||
که خاقان چین زینهاری شدست | ز جنگ درازم حصاری شدست | |||||
یکی مهر و منشور باید همی | بدین مژده بر سور باید همی | |||||
که خاقان زما زینهاری شود | ازان برتری سوی خواری شود | |||||
چونامه بیامد به نزدیک شاه | بابر اندر آورد فرخ کلاه | |||||
فرستاد و ایرانیان رابخواند | برنامور تخت شاهی نشاند | |||||
بفرمود تا نامه برخواندند | بخواننده بر گوهر افشاندند | |||||
به آزادگان گفت یزدان سپاس | نیاش کنم من بپیشش سه پاس | |||||
که خاقان چین کهتر ما بود | سپهر بلند افسر ما بود | |||||
همی سر به چرخ فلک بر فراخت | همی خویشتن شاه گیتی شناخت | |||||
کنون پیش برترمنش بندهای | سپهبد سری گرد و جویندهای | |||||
چنان شد که بر ما کند آفرین | سپهدار سالار ترکان چین | |||||
سپاس از خداوند خورشید وماه | کجا داد بر بهتری دستگاه | |||||
بدرویش بخشیم گنج کهن | چو پیدا شود راستی زین سخن | |||||
شما هم به یزدان نیایش کنید | همه نیکویی در فزایش کنید | |||||
فرستادهی پهلوان را بخواند | بچربی سخنها فراوان براند | |||||
کمر خواست پرگوهر شاهوار | یکی باره و جامه زرنگار | |||||
ستامی بران بارگی پر ز زر | به مهر مهرهای بر نشانده گهر | |||||
فرستاده را نیز دینار داد | یکی بدره و چیز بسیار داد | |||||
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد | ورا مهتر پهلوانان شمرد | |||||
بفرمود پس تا بیامد دبیر | نبشتند زو نامهای بر حریر | |||||
که پرموده خاقان چویار منست | بهرمزد در زینهار منست | |||||
برین مهر و منشور یزدان گواست | که ما بندگانیم و او پادشاست | |||||
جهانجوی را نیز پاسخ نبشت | پر از آرزو نامهای چون بهشت | |||||
بدو گفت پرموده را با سپاه | گسی کن بخوبی بدین بارگاه | |||||
غنیمت که ازلشکرش یافتی | بدان بندگی تیز بشتافتی | |||||
بدرگه فرست آنچ اندر خورست | تو را کردگار جهان یاورست | |||||
نگه کن بجایی که دشمن بود | وگر دشمنی را نشیمن بود | |||||
بگیر ونگه دار وخانش بسوز | به فرخ پی وفال گیتی فروز | |||||
گر ای دون که لشکر فزون بایدت | فزونتر بود رنج بگزایدت | |||||
بدین نامهی دیگر از من بخواه | فرستیم چندانک باید سپاه | |||||
وز ایرانیان هرکه نزدیک تست | که کردی همه راستی را درست | |||||
بدین نامه در نام ایشان ببر | ز رنجی که بردند یابند بر | |||||
سپاه تو را مرزبانی دهم | تو را افسر و پهلوانی دهم | |||||
چو نامه بیامد بر پهلوان | دل پهلو نامور شد جوان | |||||
ازان نامه اندر شگفتی بماند | فرستاده و ایرانیان را بخواند | |||||
همان خلعت شاه پیش آورید | برو آفرین کرد هرکس که دید | |||||
سخنهای ایرانیان هرچ بود | بران نامه اندر بدیشان نمود | |||||
ز گردان برآمد یکی آفرین | که گفتی بجنبید روی زمین | |||||
همان نامور نامهی زینهار | که پرموده را آمد از شهریار | |||||
بدان دز فرستاد نزدیک اوی | درخشنده شد جان تاریک اوی | |||||
فرود آمد از بارهی نامدار | بسی آفرین خواند برشهریار | |||||
همه خواسته هرچ بد در حصار | نبشتند چیزی که آید به کار | |||||
فرود آمد از دز سرافراز مرد | باسب نبرد اندر آمد چوگرد | |||||
همیرفت با لشکر از دز به راه | نکرد ایچ بهرام یل را نگاه | |||||
چوآن دید بهرام ننگ آمدش | وگر چند شاهی بچنگ آمدش | |||||
فرستاد و او را همانگه ز راه | پیاده بیاورد پیش سپاه | |||||
چنین گفت پرموده او را که من | سرافراز بودم بهر انجمن | |||||
کنون بیمنش زینهاری شدم | ز ارج بلندی بخواری شدم | |||||
بدین روز خود نیستی خوش منش | که پیش آمدم ای بد بد کنش | |||||
کنون یافتم نامهی زینهار | همیرفت خواهم بر شهریار | |||||
مگر با من او چون برادر شود | ازو رنج بر من سبکتر شود | |||||
تو را با من اکنون چه کارست نیز | سپردم تو را تخت شاهی و چیز | |||||
برآشفت بهرام و شد شوخ چشم | زگفتار پرموده آمد بخشم | |||||
بتندیش یک تازیانه بزد | بران سان که از ناسزایان سزد | |||||
ببستند هم در زمان پای اوی | یکی تنگ خرگاه شد جای اوی | |||||
چو خراد برزین چنان دید گفت | که این پهلوان را خرد نیست جفت | |||||
بیامد بنزد دبیر بزرگ | بدو گفت کین پهلوان سترگ | |||||
بیک پر پشه ندارد خرد | ازی را کسی را بکس نشمرد | |||||
ببایدش گفتن کزین چاره نیست | ورا بتر از خشم پتیاره نیست | |||||
به نزدیک بهرام رفت آن دو مرد | زبانها پراز بند و رخ لاژورد | |||||
بگفتند کین رنج دادی بباد | سر نامور پر ز آتش مباد | |||||
بدانست بهرام کان بود زشت | باب اندرافگند و تر گشت خشت | |||||
پشیمان شد وبند او برگرفت | ز کردار خود دست بر سرگرفت | |||||
فرستاد اسبی بزرین ستام | یکی تیغ هندی بزرین نیام | |||||
هم اندر زمان شد به نزدیک اوی | که روشن کند جان تاریک اوی | |||||
همیبود تا او میان را ببست | یکی بارهی تیزتگ برنشست | |||||
سپهبد همیراند با اوبه راه | بدید آنک تازه نبد روی شاه | |||||
بهنگام پدرود کردنش گفت | که آزار داری ز من درنهفت | |||||
گرت هست با شاه ایران مگوی | نیاید تو را نزد او آب روی | |||||
بدو گفت خاقان که ما راگله | زبختست و کردم به یزدان یله | |||||
نه من زان شمارم که از هرکسی | سخنها همیراند خواهم بسی | |||||
اگر شهریار تو زین آگهی | نیابد نزیبد برو بر مهی | |||||
مرا بند گردون گردنده کرد | نگویم که با من بدی بنده کرد | |||||
ز گفتار اوگشت بهرام زرد | بپیچید و خشم از دلیری بخورد | |||||
چنین داد پاسخ که آمد نشان | ز گفتار آن مهتر سرکشان | |||||
که تخم بدی تا توانی مکار | چوکاری برت بر دهد روزگار | |||||
بدو گفت بهرام کای نامجوی | سخنها چنین تا توانی مگوی | |||||
چرا من بتو دل بیاراستم | ز گیتی تو را نیکویی خواستم | |||||
ز تو نامه کردم بشاه جهان | همی زشت تو داشتم در نهان | |||||
بدو گفت خاقان که آن بد گذشت | گذشته سخنها همه باد گشت | |||||
ولیکن چو در جنگ خواری بود | گه آشتی بردباری بود | |||||
تو راخشم با آشتی گر یکیست | خرد بیگمان نزد تواندکیست | |||||
چو سالار راه خداوند خویش | بگیرد نیفتد بهرکار پیش | |||||
همان راه یزدان بباید سپرد | ز دل تیرگیها بباید سترد | |||||
سخن گر نیفزایی اکنون رواست | که آن بد که شد گشت با باد راست | |||||
زخاقان چوبشنید بهرام گفت | که پنداشتم کین بماند نهفت | |||||
کنون زان گنه گر بیاید زیان | نپوشم برو چادر پرنیان | |||||
چوآنجارسی هرچ باید بگوی | نه زان مر مراکم شود آب روی | |||||
بدو گفت خاقان که هرشهریار | که ازنیک وبد برنگیرد شمار | |||||
ببد کردن بنده خامش بود | برمن چنان دان که بیهش بود | |||||
چواز دور بیند ورا بدسگال | وگر نیک خواهی بود گر همال | |||||
تو را ناسزا خواند وسرسبک | ورا شاه ایران ومغزی تنگ | |||||
بجوشید بهرام وشد زردروی | نگه کرد خراد برزین بروی | |||||
بترسید زان تیزخونخوار مرد | که اورا زباد اندرآرد بگرد | |||||
ببهرام گفت ای سزاوار گاه | بخور خشم وسر بازگردان ز راه | |||||
که خاقان همی راست گوید سخن | توبنیوش واندیشه بدمکن | |||||
سخن گر نرفتی بدین گونه سرد | تو را نیستی دل پرآزار و درد | |||||
بدو گفت کین بدرگ بیهنر | بجوید همی خاک وخون پدر | |||||
بدو گفت خاقان که این بد مکن | بتیزی بزرگی بگردد کهن | |||||
بگیتی هرآنکس که او چون تو بود | سرش پر ز گرد ودلش پر ز دود | |||||
همه بد سگالید وباکس نساخت | بکژی ونابخردی سر فراخت | |||||
همی ازشهنشاه ترسانییم | سزا زو بود رنج وآسانییم | |||||
زگردنکشان اوهمال منست | نه چون بنده اوبدسگال منست | |||||
هشیوار وآهسته و با نژاد | بسی نامبردار دارد بیاد | |||||
به جان و سرشاه ایران سپاه | کز ایدر کنون بازگردی به راه | |||||
بپاسخ نیفزایی وبدخوی | نگویی سخن نیز تا نشنوی | |||||
چوبشنید بهرام زوگشت باز | بلشکر گه آمد گورزمساز | |||||
چو خراد برزین وآن بخردان | دبیر بزرگ ودگر موبدان | |||||
نبشتند نامه بشاه جهان | سخن هرچ بد آشکار ونهان | |||||
سپهدار با موبد موبدان | بخشم آن زمان گفت کای بخردان | |||||
هم اکنون از ایدر بدز درشوید | بکوشید و با باد همبر شوید | |||||
بدز بر ببیند تا خواسته | چه مایه بود گنج آراسته | |||||
دبیران برفتند دل پرهراس | ز شبگیر تاشب گذشته سه پاس | |||||
سیه شد بسی یازگار از شمار | نبشته نشد هم بفرجام کار | |||||
بدز بر نبد راه زان خواسته | گذشته بدو سال و ناکاسته | |||||
ز هنگام ارجاسب و افراسیاب | ز دینار و گوهر که خیزد ز آب | |||||
همان نیز چیزی که کانی بود | کجا رستنش آسمانی بود | |||||
همه گنجها اندر آورده بود | کجا نام او در جهان برده بود | |||||
زچیز سیاوش نخستین کمر | بهرمهرهای در سه یاره گهر | |||||
همان گوشوارش که اندر جهان | کسی را نبود ازکهان ومهان | |||||
که کیخسرو آن رابه لهراسب داد | که لهراسب زان پس بگشتاسب داد | |||||
که ارجاسب آن را بدز درنهاد | که هنگام آنکس ندارد بیاد | |||||
شمارش ندانست کس در جهان | ستاره شناسان و فرخ مهان | |||||
نبشتند یک یک همه خواسته | که بود اندر آن گنج آراسته | |||||
فرستاد بهرام مردی دبیر | سخن گوی و روشن دل و یادگیر | |||||
بیامد همه خواسته گرد کرد | که بد در دز وهم به دشت نبرد | |||||
ابا خواسته بود دو گوشوار | دو موزه درو بود گوهرنگار | |||||
همان شوشه زر وبرو بافته | بگوهر سر شوشه برتافته | |||||
دو برد یمانی همه زربفت | بسختند هر یک بمن بود هفت | |||||
سپهبد زکشی و کنداوری | نبود آگه از جستن داوری | |||||
دو برد یمانی بیکسونهاد | دو موزه به نامه نکرد ایچ یاد | |||||
بفرمود زان پس که پیداگشسب | همی با سواران نشیند براسب | |||||
زلشکر گزین کرد مردی هزار | که با اوشود تا درشهریار | |||||
زخاقان شتر خواست ده کاروان | شمرد آن زمان جمله بر ساروان | |||||
سواران پس پشت وخاقان زپیش | همیراند با نامداران خویش | |||||
چو خاقان بیامد به نزدیک شاه | ابا گنج دیرینه و با سپاه | |||||
چوبشنید شاه جهان برنشست | به سر بر یکی تاج و گرزی بدست | |||||
بیامد چنین تا بدرگه رسید | ز دهلیز چون روی خاقان بدید | |||||
همیبود تا چونش بیند به راه | فرود آید او همچنان با سپاه | |||||
ببیندش و برگردد از پیش اوی | پراندیشه بد زان سخن نامجوی | |||||
پس آنگاه خاقان چنان هم بر اسب | ابا موبد خویش پیداگشسب | |||||
فرود آمد از اسب خاقان همان | بیامد برشاه ایران دمان | |||||
درنگی ببد تا جهاندار شاه | نشست از بر تازی اسبی سیاه | |||||
شهنشاه اسب تگاور براند | بدهلیز با او زمانی بماند | |||||
چوخاقان برفت از در شهریار | عنانش گرفت آن زمان پرده دار | |||||
پیاده شد از باره پرموده زود | بران کهتری جادوییها نمود | |||||
پیاده همان شاه دستش بدست | بیا و در او را بجای نشست | |||||
خرامان بیامد به نزدیک تخت | مراورا شهنشاه بنواخت سخت | |||||
بپرسید و بنشاختش پیش خویش | بگفتند بسیار ز انداره بیش | |||||
سزاوار او جایگه ساختند | یکی خرم ایوان بپرداختند | |||||
ببردند چیزی که شایسته بود | همان پیش پرموده بایسته بود | |||||
سپه را به نزدیک او جای کرد | دبیری بدان کاربر پای کرد | |||||
چو آگه شد از کار آن خواسته | که آورد پرموده آراسته | |||||
به میدان فرستاده تا همچنان | برد بار پرمایه با ساروان | |||||
چوآسود پرموده از رنج راه | بهشتم یکی سور فرمود شاه | |||||
چو خاقان زپیش جهاندار شاه | نشستند برخوان او پیش گاه | |||||
بفرمود تابار آن شتران | بپشت اندر آرند پیش سران | |||||
کسی برگرفت از کشیدن شمار | بیک روز مزدور بدسدهزار | |||||
دگر روز هم بامداد پگاه | بخوان برمیآورد وبنشست شاه | |||||
زمیدان ببردند پنجه هزار | هم ازتنگ بر پشت مردان کار | |||||
از آورده سد گنج شد ساخته | دل شاه زان کار پرداخته | |||||
یکی تخت جامه بفرمود شاه | کز آنجا بیارند پیش سپاه | |||||
همان بر کمر گوهر شاهوار | که نامد همی ارز او در شمار | |||||
یکی آفرین خاست از بزمگاه | که پیروز باداین جهاندار شاه | |||||
بیین گشسب آن زمان شاه گفت | که با او بدش آشکار و نهفت | |||||
که چون بینی این کار چوبینه را | بمردی به کار آورد کینه را | |||||
چنین گفت آیین گشسب دبیر | کهای شاه روشن دل و یادگیر | |||||
بسوری که دستانش چوبین بود | چنان دان که خوانش نو آیین بود | |||||
ز گفتار او شاه شد بدگمان | روانش پراندیشه بدیک زمان |