شاهنامه/پادشاهی لهراسپ ۲
ظاهر
< شاهنامه
چو گشتاسپ تنگ آمد این هر دو مرد | پیاده ببودند ز اسپ نبرد | |||||
نشستی نو آراست بر پیش آب | یکی خوان نو ساخت اندر شتاب | |||||
می آورد با میگساران نو | نشستی نو آیین و یاران نو | |||||
چو رخ لعل گشت از می لعل فام | به گشتاسپ هیشوی گفت ای همام | |||||
مرا بر زمین دوست خوانی همی | جز از من کسی را ندانی همی | |||||
کنون سوی من کرد میرین پناه | یکی نامدارست با دستگاه | |||||
دبیرست با دانش و ارجمند | بگیرد شمار سپهر بلند | |||||
سخن گوید از فیلسوفان روم | ز آباد و ویران هر مرز و بوم | |||||
هم از گوهر سلم دارد نژاد | پدر بر پدر نام دارد به یاد | |||||
به نزدیک اویست شمشیر سلم | که بودی همه ساله در زیر سلم | |||||
سواریست گردافکن و شیر گیر | عقاب اندر آرد ز گردون به تیر | |||||
برین نیز خواهد که بیشی کند | چو با قیصر روم خویشی کند | |||||
به قیصر سخن گفت و پاسخ شنید | ز پاسخ همانا دلش بردمید | |||||
که او گفت در بیشهی فاسقون | یکی گرگ باشد بسان هیون | |||||
اگر کشته آید به دست تو گرگ | تو باشی به روم ایرمانی بزرگ | |||||
جهاندار باشی و داماد من | زمانه به خوبی دهد داد من | |||||
کنون گر تو این را کنی دست پیش | منت بندهام وین سرافراز خویش | |||||
بدو گفت گشتاسپ کری رواست | چه گویند و این بیشه اکنون کجاست | |||||
چگونه ددی باشد اندر جهان | که ترسند ازو کهتران و مهان | |||||
چنین گفت هیشوی کاین پیر گرگ | همی برتر است از هیونی سترگ | |||||
دو دندان او چون دو دندان پیل | دو چشمش طبر خون و چرمش چو نیل | |||||
سروهاش چو آبنوسی فرسپ | چو خشم آورد بگذرد بر دو اسپ | |||||
از ایدر بسی نامور قیصران | برفتند با گرزهای گران | |||||
ازان بیشه ناکام باز آمدند | پر از ننگ و تن پر گداز آمدند | |||||
بدو گفت گشتاسپ کان تیغ سلم | بیارید و اسپس سرافراز گرم | |||||
همی اژدها خوانم این را نه گرگ | تو گرگی مدان از هیونی بزرگ | |||||
چو بشنید میرین زانجا برفت | سوی خانهی خویش تازید تفت | |||||
ز آخر گزین کرد اسپی سیاه | گرانمایه خفتان و رومی کلاه | |||||
همان مایهور تیغ الماس گون | که سلم آب دادش به زهر و به خون | |||||
بسی هدیه بگزید با آن ز گنج | ز یاقوت و گوهر همه پنجپنج | |||||
چو خورشید پیراهن قیرگون | بدرید و آمد ز پرده برون | |||||
جهانجوی میرین ز ایوان برفت | بیامد به نزدیک هیشوی تفت | |||||
ز نخچیر گشتاسپ زانسو کشید | نگه کرد هیشوی و اورا بدید | |||||
ازان اسپ و شمشیر خیره شدند | چو نزدیکتر شد پذیره شدند | |||||
چو گشتاسپ آن هدیهها بنگرید | همان اسپ و تیغ از میان برگزید | |||||
دگر چیز بخشید هیشوی را | بیاراست جان جهانجوی را | |||||
بپوشید گشتاسپ خفتان چو گرد | به زیر اندر آورد اسپ نبرد | |||||
به زه بر کمان و به بازو کمند | سواری سرافراز و اسپی بلند | |||||
همی رفت هیشوی با او به راه | جهانجوی میرین فریاد خواه | |||||
چنین تا لب بیشهی فاسقون | برفتند پیچان و دل پر ز خون | |||||
چو نزدیک شد بیشه و جای گرگ | بپیچید میرین و مرد سترگ | |||||
به گشتاسپ بنمود به انگشت راست | که آن اژدها را نشیمن کجاست | |||||
وزو بازگشتند هر دو به درد | پر از خون دل و دیده پر آب زرد | |||||
چنین گفت هیشوی کان سرفراز | دلیرست و دانا و هم رزمساز | |||||
بترسم بروبر ز چنگال گرگ | که گردد تباه این جوان سترگ | |||||
چو گشتاسپ نزدیک آن بیشه شد | دل رزمسازش پر اندیشه شد | |||||
فرود آمد از بارهی سرفراز | به پیش جهاندار و بردش نماز | |||||
همی گفت ایا پاک پروردگار | فروزندهی گردش روزگار | |||||
تو باشی بدین بد مرا دستگیر | ببخشای بر جان لهراسپ پیر | |||||
که گر بر من این اژدهای بزرگ | که خواند ورا ناخردمند گرگ | |||||
شود پادشاه چون پدر بشنود | خروشان شود زان سپس نغنود | |||||
بماند پر از درد چون بیهشان | به هر کس خروشان و جویا نشان | |||||
اگر من شوم زین بد دد ستوه | بپوشم سر از شرم پیش گروه | |||||
بگفت این و بر بارگی برنشست | خروشان و جوشان و تیغی به دست | |||||
کمانی به زه بر به بازو درون | همی رفت بیدار دل پر زخون | |||||
ز ره چون به تنگ اندر آمد سوار | بغرید برسان ابر بهار | |||||
چو گرگ از در بیشه او را بدید | خروشی به ابر سیه برکشید | |||||
همی کند روی زمین را به چنگ | نه بر گونهی شیر و چنگ پلنگ | |||||
چو گشتاسپ آن اژدها را بدید | کمان را به زه کرد و اندر کشید | |||||
چو باد از برش تیرباران گرفت | کمان را چو ابر بهاران گرفت | |||||
دد از تیر گشتاسپی خسته شد | دلیریش با درد پیوسته شد | |||||
بیاسود و برخاست از جای گرگ | بیامد بسان هیون سترگ | |||||
سرو چون گوزنان به پیش اندرون | تن از زخم پر درد ودل پر زخون | |||||
چو نزدیک اسپ اندر آمد ز راه | سرونی بزد بر سرین سیاه | |||||
که از خایه تا ناف او بردرید | جهانجوی تیغ از میان برکشید | |||||
پیاده بزد بر میان سرش | بدو نیم شد پشت و یال و برش | |||||
بیامد به پیش خداوند دد | خداوند هر دانش و نیک و بد | |||||
همی آفرین خواند بر کردگار | که ای آفرینندهی روزگار | |||||
تویی راه گم کرده را رهنمای | تویی برتر برترین یک خدای | |||||
همه کام و پیروزی از کام تست | همه فر و دانایی از نام تست | |||||
چو برگشت از جایگاه نماز | بکند آن دو دندان که بودش دراز | |||||
وزان بیشه تنها سر اندر کشید | همی رفت تا پیش دریا رسید | |||||
بر آب هیشوی و میرین به درد | نشسته زبانها پر از یاد کرد | |||||
سخنشان ز گشتاسپ بود و ز گرگ | که زارا سوار دلیر و سترگ | |||||
که اکنون به رزمی بزرگ اندرست | دریده به چنگال گرگ اندرست | |||||
چو گشتاسپ آمد پیاده پدید | پر از خون و رخ چون گل شنبلید | |||||
چو دیدنش از جای برخاستند | به زاری خروشیدن آراستند | |||||
به زاری گرفتندش اندر کنار | رخان زرد و مژگان چو ابر بهار | |||||
که چون بود با گرگ پیکار تو | دل ما پر از خون بد از کار تو | |||||
بدو گفت گشتاسپ کای نیک رای | به روم اندرون نیست بیم از خدای | |||||
بران سان یکی اژدهای دلیر | به کشور بمانند تا سال دیر | |||||
برآید جهانی شود زو هلاک | چه قیصر مر او را چه یک مشت خاک | |||||
به شمشیر سلمش زدم به دو نیم | سرآمد شما را همه ترس و بیم | |||||
شوید آن شگفتی ببینید گرم | کزان بیشتر کس ندیدست چرم | |||||
یکی ژنده پیلست گویی به پوست | همه بیشه بالا و پهنای اوست | |||||
بران بیشه رفتند هر دو دوان | ز گفتار او شاد و روشنروان | |||||
بدیدند گرگی به بالای پیل | به چنگال شیران و همرنگ نیل | |||||
بدو زخم کرده ز سر تا به پای | دو شیرست گویی فتاده به جای | |||||
چو دیدند کردند زو آفرین | بران فرمند آفتاب زمین | |||||
دلی شاد زان بیشه باز آمدند | بر شیر جنگی فراز آمدند | |||||
بسی هدیه آورد میرین برش | بر آنسان که بد مرد را در خورش | |||||
بجز دیگر اسپی نپذرفت زوی | وزانجا سوی خانه بنهاد روی | |||||
چو آمد ز دریا به آرام خویش | کتایون بینادلش رفت پیش | |||||
بدو گفت جوشن کجا یافتی | کز ایدر به نخچیر بشتافتی | |||||
چنین داد پاسخ که از شهر من | بیامد یکی نامور انجمن | |||||
مرا هدیه این جوشن و تیغ و خود | بدادند و چندی ز خویشان درود | |||||
کتایون میآورد همچون گلاب | همی خورد با شوی تا گاه خواب | |||||
بخفتند شادان دو اختر گرای | جوانمرد هزمان بجستی ز جای | |||||
بدیدی به خواب اندرون رزم گرگ | به کردار نر اژدهای سترگ | |||||
کتایون بدو گفت امشب چه بود | که هزمان بترسی چنین نابسود | |||||
چنین داد پاسخ که من تخت خویش | بدیدم به خواب اختر و بخت خویش | |||||
کتایون بدانست کو را نژاد | ز شاهی بود یکدل و یک نهاد | |||||
بزرگست و با او نگوید همی | ز قیصر بلندی نجوید همی | |||||
بدو گفت گشتاسپ کای ماهروی | سمن خد و سیمینبر و مشکبوی | |||||
بیارای تا ما به ایران شویم | از ایدر به جای دلیران شویم | |||||
ببینی بر و بوم فرخنده را | همان شاه با داد و بخشنده را | |||||
کتایون بدو گفت خیره مگوی | به تیزی چنین راه رفتن مجوی | |||||
چو ز ایدر به رفتن نهی روی را | هم آواز کن پیش هیشوی را | |||||
مگر بگذراند به کشتی ترا | جهان تازه شد چون گذشتی ترا | |||||
من ایدر بمانم به رنج دراز | ندانم که کی بینمت نیز باز | |||||
به نارفته در جامه گریان شدند | بران آتش درد بریان شدند | |||||
چو از چرخ بفروخت گردنده شید | جوانان بیداردل پر امید | |||||
ازان خانهی بزم برخاستند | ز هرگونهیی گفتن آراستند | |||||
که تا چون شود بر سر ما سپهر | به تندی گذارد جهان گر به مهر | |||||
وزان روی چون باد میرین برفت | به نزدیک قیصر خرامید تفت | |||||
چنین گفت کای نامدار بزرگ | به پایان رسید آن زیانهای گرگ | |||||
همه بیشه سرتابسر اژدهاست | تو نیز ار شگفتی ببینی رواست | |||||
بیامد دمان کرد آهنگ من | یکی خنجری یافت از چنگ من | |||||
ز سر تا میانش بدو نیم شد | دل دیو زان زخم پر بیم شد | |||||
ببالید قیصر ز گفتار اوی | برافروخت پژمرده رخسار اوی | |||||
بفرمود تا گاو گردون برند | سراپرده از شهر بیرون برند | |||||
یکی بزمگاهی بیاراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
ببردند گاوان گردون کشان | بران بیشه کز گرگ بودی نشان | |||||
برفتند ودیدند پیلی ژیان | به خنجر بریده ز سر تا میان | |||||
چو بیرون کشیدندش از مرغزار | به گاوان گردونکش تاودار | |||||
جهانی نظاره بران پیر گرگ | چه گرگ آن ژیان نره شیر سترگ | |||||
چو قیصر بدید آن تن پیل مست | ز شادی بسی دست بر زد به دست | |||||
همان روز قیصر سقف را بخواند | به ایوان و دختر به میرین رساند | |||||
نوشتند نامه بهر کشوری | سکوبا و بطریق و هر مهتری | |||||
که میرین شیر آن سرافرازم روم | ز گرگ دلاور تهی کرد بوم | |||||
ز میرین یکی بود کهتر به سال | ز گردان رومی برآورده یال | |||||
گوی بر منش نام او اهرنا | ز تخم بزرگان رویین تنا | |||||
فرستاد نزدیک قیصر پیام | که دانی که ما را نژادست و نام | |||||
ز میرین به هر گوهری بگذرم | به تیغ و به گنج درم برترم | |||||
به من ده کنون دختر کهترت | به من تازه کن لشکر و افسرت | |||||
چنین داد پاسخ که پیمان من | شنیدی مگر با جهانبان من | |||||
که داماد نگزیند این دخترم | ز راه نیاکان خود نگذرم | |||||
چو میرین یکی کار بایدت کرد | ازان پس تو باشی ورا هم نبرد | |||||
به کوه سقیلا یکی اژدهاست | که کشور همه پاک ازو در بلاست | |||||
اگر کم کنی اژدها را ز روم | سپارم ترا دختر و گنج و بوم | |||||
که همتای آن گرگ شیراوژنست | دمش زهر و او دام آهرمنست | |||||
چنین داد پاسخ که فرمان کنم | بدین آرزو جان گروگان کنم | |||||
ز نزدیک قیصر بیامد برون | دلش زان سخن کفته جان پر زخون | |||||
به یاران چنین گفت کان زخم گرگ | نبد جز به شمشیر مردی سترگ | |||||
ز میرین کی آید چنین کارکرد | نداند همی قیصر از مرد مرد | |||||
شوم زو بپرسم بگوید مگر | سخن با من از بیپی چارهگر | |||||
بشد تا به ایوان میرین چوگرد | پرستندهیی رفت و آواز کرد | |||||
نشستنگهی داشت میرین که ماه | به گردون ندارد چنان جایگاه | |||||
جهانجوی با گبر کنداوری | یکی افسری بر سرش قیصری | |||||
پرستنده گفت اهرن پیلتن | بیامد به در با یکی انجمن | |||||
نشستنگهی ساخت شایستهتر | برفت آنک بودند بایستهتر | |||||
به ایوان میرین نماندند کس | دو مهتر نشستند بر تخت بس | |||||
چو میرین بدیدش به بر درگرفت | بپرسیدن مهتر اندر گرفت | |||||
بدو گفت اهرن که با من بگوی | ز هرچت بپرسم بهانه مجوی | |||||
مرا آرزو دختر قیصرست | کجا روم را سربسر افسرست | |||||
بگفتیم و پاسخ چنین داد باز | که در کوه با اژدها رزم ساز | |||||
اگر بازگویی تو آن کار گرگ | بوی مر مرا رهنمای بزرگ | |||||
چو بشنید میرین ز اهرن سخن | بپژمرد و اندیشه افگند بن | |||||
که گر کار آن نامدار جهان | به اهرن بگویم نماند نهان | |||||
سرمایهی مردمی راستیست | ز تاری و کژی بباید گریست | |||||
بگویم مگر کان نبرده سوار | نهد اژدهار را سر اندر کنار | |||||
چو اهرن بود مر مرا یار و پشت | ندارد مگر باد دشمن به مشت | |||||
برآریم گرد از سر آن سوار | نهان ماند این کار یک روزگار | |||||
به اهرن چنین گفت کز کار گرگ | بگویم چو سوگند یابم بزرگ | |||||
که این کار هرگز به روز و به شب | نگویی نداری گشاده دو لب | |||||
بخورد اهرن آن سخت سوگند اوی | بپذرفت سرتاسر آن بند اوی | |||||
چو قرطاس را جامهی خامه کرد | به هیشوی میرین یکی نامه کرد | |||||
که اهرن که دارد ز قیصر نژاد | جهانجوی با گنج و با تخت و داد | |||||
بخواهد ز قیصر همی دختری | که ماندست از دختران کهتری | |||||
همی اژدها دام اهرن کند | بکوشد کزان بدنشان تن کند | |||||
بیامد به نزدیک من چارهجوی | گذشته سخنها گشادم بدوی | |||||
ازان گرگ و آن رزم دیدهسوار | بگفتم همه هرچ آمد به کار | |||||
چنان هم که کار مرا کرد خوب | کند بیگمان کار این مرد خوب | |||||
دو تن را بدین مرز مهتر کند | چو خورشید را بر سر افسر کند | |||||
بیامد دوان اهرن چارهجوی | به نزدیک هیشوی بنهاد روی | |||||
چو اهرن به نزدیک دریا رسید | جهانجوی هیشوی پیشین دوید | |||||
ازو بستد آن نامهی دلپسند | برو آفرین کرد و بگشاد بند | |||||
بدو گفت هیشوی کای راد مرد | بیاید کنون او به کردار گرد | |||||
یکی نامداری غریب و جوان | فدی کرد بر پیش میرین روان | |||||
کنون چون کند رزم نر اژدها | به چاره نیابد مگر زو رها | |||||
مرا گفتن و کار بر دست اوست | سخن گفتن نیک هرجا نکوست | |||||
تو امشب بدین میزبان رای کن | بنه شمع و دریا دلآرای کن | |||||
که فردا بیاید گو نامجوی | بگویم بدو هرچ گویی بگوی | |||||
به شمع آب دریا بیاراستند | خورشها بخوردند و می خواستند | |||||
چنین تا سپیده ز یاقوت زرد | بزد شید بر شیشهی لاژورد | |||||
پدید آمد از دشت گرد سوار | ز دورش بدید اهرن نامدار | |||||
چو تنگ اندر آمد پیاده دوان | پذیره شدش مرد روشن روان | |||||
فرود آمد از باره جنگی سوار | می و خوردنی خواست از نامدار | |||||
یکی تیز بگشاد هیشوی لب | که شادان بدی نامور روز و شب | |||||
نگه کن بدین مرد قیصر نژاد | که گردون گردان بدو گشت شاد | |||||
هم از تخمهی قیصرانست نیز | همش فر و نام و همش گنج و چیز | |||||
به دامادی قیصر آمدش رای | همی خواهد اندر سخن رهنمای | |||||
چنو نیست مر قیصران را همال | جوانیست با فر و با برز و یال | |||||
ازو خواست یکبار و پاسخ شنید | کنون چارهی دیگر آمد پدید | |||||
همی گویدش اژدهاگیر باش | گر از خویشی قیصر آژیر باش | |||||
به پیش گرانمایگان روز و شب | بجز نام میرین نراند به لب | |||||
هرانکس که باشند زیبای بخت | بخواهد که ماند بدو تاج و تخت | |||||
یکی برز کوهست از ایدر نه دور | همه جای خوردن گه کام و سور | |||||
یکی اژدها بر سر تیغ کوه | شده مردم روم زو در ستوه | |||||
همی ز آسمان کرگس اندر کشد | ز دریا نهنگ دژم برکشد | |||||
همی دود زهرش بسوزد زمین | نخواند برین مرز و بوم آفرین | |||||
گر آن کشته آید به دست تو بر | شگفتی شوی در جهان سربسر | |||||
ازو یاورت پاک یزدان بود | به کام تو خورشید گردان بود | |||||
بدین زور و بالا و این دستبرد | ندانیم همتای تو هیچ گرد | |||||
بدو گفت رو خنجری کن دراز | ازو دسته بالاش چون پنج باز | |||||
ز هر سوش برسان دندان مار | سنانی برو بسته برسان خار | |||||
همی آب داده به زهر و به خون | به تیزی چو الماس و رنگ آبگون | |||||
به فرمان یزدان پیروزبخت | نگون اندر آویزمش بر درخت | |||||
بشد اهرن و هرچ گشتاسپ خواست | بیاورد چون کارها گشت راست | |||||
ز دریا به زین اندر آورد پای | برفتند یارانش با او ز جای | |||||
چو هیشوی کوه سقیلا بدید | به انگشت بنمود و خود را کشید | |||||
خود و اهرن از جای گشتند باز | چو خورشید برزد سنان از فراز | |||||
جهانجوی بر پیش آن کوه بود | که آرام آن مار نستوه بود | |||||
چو آن اژدهابرز او را بدید | به دم سوی خویشش همی درکشید | |||||
چو از پیش زین اندر آویخت ترگ | برو تیر بارید همچون تگرگ | |||||
چو تنگ اندر آمد بران اژدها | همی جست مرد جوان زو رها | |||||
سبک خنجر اندر دهانش نهاد | ز دادار نیکی دهش کرد یاد | |||||
بزد تیز دندان بدان خنجرش | همه تیغها شد به کام اندرش | |||||
به زهر و به خون کوه یکسر بشست | همی ریخت زو زهر تا گشت سست | |||||
به شمشیر برد آن زمان دست شیر | بزد بر سر اژدهای دلیر | |||||
همی ریخت مغزش بران سنگ سخت | ز باره درآمد گو نیکبخت | |||||
بکند از دهانش دو دندان نخست | پس آنگه بیامد سر و تن بشست | |||||
خروشان بغلتید بر خاک بر | به پیش خداوند پیروزگر | |||||
کجا داد آن دستگاه بزرگ | بران گرگ و آن اژدهای سترگ | |||||
همی گفت لهراسپ و فرخ زریر | شدند از تن و جان گشتاسپ سیر | |||||
به روشن روان و دل و زور و تاب | همانا نبینند ما را به خواب | |||||
بجز رنج و سختی نبینم ز دهر | پراگنده بر جای تریاک زهر | |||||
مگر زندگانی دهد کردگار | که بینم یکی روی آن شهریار | |||||
دگر چهر فرخ برادر زریر | بگویم که گشتم من از تاج سیر | |||||
بگویم که بر من چه آمد ز بخت | همی تخت جستم که گم گشت تخت | |||||
پر از آب رخ بارگی برنشست | همان خنجر آب داده به دست | |||||
چو نزدیک هیشوی و اهرن رسید | همه یاد کرد آن شگفتی که دید | |||||
به اهرن چنین گفت کان اژدها | بدین خنجر تیز شد بیبها | |||||
شما از دم اژدهای بزرگ | پر از بیم گشتید از کار گرگ | |||||
مرا کارزار دلاور سران | سرافراز با گرزهای گران | |||||
بسی تیز آید ز جنگ نهنگ | که از ژرف برآید به جنگ | |||||
چنین اژدها من بسی دیدهام | که از رزم او سر نپیچیدهام | |||||
شنیدند هیشوی و اهرن سخن | ازان نو به گفتار دانش کهن | |||||
چو آواز او آن دو گردنفراز | شنیدند و بردند پیشش نماز | |||||
به گشتاسپ گفتند کی نره شیر | که چون تو نزاید ز مادر دلیر | |||||
بیاورد اهرن بسی خواسته | گرانمایه اسپان آراسته | |||||
یکی تیغ برداشت و یک باره جنگ | کمانی و سه چوبه تیر خدنگ | |||||
به هیشوی داد آن دگر هرچ بود | ز دینار وز جامهی نابسود | |||||
چنین گفت گشتاسپ با سرکشان | کزین کس نباید که دارد نشان | |||||
نه از من که نر اژدها دیدهام | گر آواز آن گرگ بشنیدهام | |||||
وزان جایگه شاد و خرم برفت | به سوی کتایون خرامید تفت | |||||
بشد اهرن و گاو گردون ببرد | تن اژدها کهتران را سپرد | |||||
که این را به درگاه قیصر برید | به پیش بزرگان لشگر برید | |||||
خود از پیش گاوان و گردون برفت | به نزدیک قیصر خرامید تفت | |||||
به روم اندرون آگهی یافتند | جهاندیدگان پیش بشتافتند | |||||
چو گاو اندر آمد به هامون ز کوه | خروشی بد اندر میان گروه | |||||
ازان زخم و آن اژدهای دژم | کزان بود بر گاو گردون ستم | |||||
همی آمد از چرخ بانگ چکاو | تو گفتی ندارد تن گاو تاو | |||||
هرانکس که آن زخم شمشیر دید | خروشیدن گاو گردون شنید | |||||
همی گفت کاین خنجر اهرنست | وگر زخم شیراوژن آهرمنست | |||||
همانگاه قیصر ز ایوان براند | بزرگان و فرزانگان را بخواند | |||||
بران اژدها بر یکی جشن کرد | ز شبگیر تا شد جهان لاژورد | |||||
چو خورشید بنهاد بر چرخ تاج | به کردار زر آب شد روی عاج | |||||
فرستاده قیصر سقف را بخواند | بپرسید و بر تخت زرین نشاند | |||||
ز بطریق وز جاثلیقان شهر | هرانکس کش از مردمی بود بهر | |||||
به پیش سکوبا شدند انجمن | جهاندیده با قیصر و رای زن | |||||
به اهرن سپردند پس دخترش | به دستوری مهربان مادرش | |||||
ز ایوان چو مردم پراکنده شد | دل نامور زان سخن زنده شد | |||||
چنین گفت کامروز روز منست | بلند آسمان دلفروز منست | |||||
که کس چون دو داماد من در جهان | نبینند بیش از کهان و مهان | |||||
نوشتند نامه به هر مهتری | کجا داشتی تخت گر افسری | |||||
که نر اژدها با سرافراز گرگ | تبه شد به دست دو مرد سترگ | |||||
یکی منظری پیش ایوان خویش | برآورده چون تخت رخشان خویش | |||||
به میدان شدندی دو داماد اوی | بیاراستندی دل شاد اوی | |||||
به تیر و به چوگان و زخم سنان | بهر دانشی گرد کرده عنان | |||||
همی تاختندی چپ و دست راست | که گفتی سواری بدیشان سزاست | |||||
چنین تا برآمد برین روزگار | بیامد کتایون آموزگار | |||||
به گشتاسپ گفت ای نشسته دژم | چه داری ز اندیشه دل را به غم | |||||
به روم از بزرگان دو مهتر بدند | که با تاج و با گنج و افسر بدند | |||||
یکی آنک نر اژدها را بکشت | فراوان بلا دید و ننمود پشت | |||||
دگر آنک بر گرگ بدرید پوست | همه روم یکسر پرآواز اوست | |||||
به میدان قیصر به ننگ و نبرد | همی به آسمان اندر آرند گرد | |||||
نظاره شو انجا که قیصر بود | مگر بر دلت رنج کمتر بود | |||||
بدو گفت گشتاسپ کای خوب چهر | ز قیصر مرا کی بود داد و مهر | |||||
ترا با من از شهر بیرون کند | چو بیند مرا مردمی چون کند | |||||
ولیکن ترا گر چنین است رای | نپیچم ز رای تو ای رهنمای | |||||
بیامد به میدان قیصر رسید | همی بود تا زخم چوگان بدید | |||||
ازیشان یکی گوی و چوگان بخواست | میان سواران برافگند راست | |||||
برانگیخت آن بارگی را ز جای | یلان را همه کند شد دست و پای | |||||
به میدان کسی نیز گویی ندید | شد از زخم او در جهان ناپدید | |||||
سواران کجا گوی او یافتند | به چوگان زدن نیز نشتافتند | |||||
شدند آن زمان رومیان زردروی | همه پاک با غلغل و گفت و گوی | |||||
کمان برگرفتند و تیر خدنگ | برفتند چندی سواران جنگ | |||||
چو آن دید گشتاسپ برخاست و گفت | که اکنون هنرها نشاید نهفت | |||||
بیفگند چوگان کمان برگرفت | زه و توز ازو دست بر سر گرفت | |||||
نگه کرد قیصر بران سرفراز | بدان چنگ و یال و رکیب دراز | |||||
بپرسید و گفت این سوار از کجاست | که چندین بپیچد چپ و دست راست | |||||
سرافراز گردان بسی دیدهام | سواری بدین گونه نشنیدهام | |||||
بخوانید تا زو بپرسم که کیست | فرشتست گر همچو ما آدمیست | |||||
بخواندند گشتاسپ را پیش اوی | بپیچید جان بداندیش اوی | |||||
به گشتاسپ گفت ای نبرده سوار | سر سرکشان افسر کارزار | |||||
چه نامی بمن گوی شهر و نژاد | ورا زین سخن هیچ پاسخ نداد | |||||
چنین گفت کان خوار بیگانه مرد | که از شهرقیصر ورا دور کرد | |||||
چو داماد گشتم ز شهرم براند | کس از دفترش نام من بر نخواند | |||||
ز قیصر ستم بر کتایون رسید | که مردی غریب از میان برگزید | |||||
نرفت اندرین جز به آیین شهر | ازان راستی خواری آمدش بهر | |||||
به بیشه درون آن زیانکار گرگ | به کوه بزرگ اژدهای سترگ | |||||
سرانشان به زخم من آمد به پای | بران کار هیشوی بد رهنمای | |||||
که دندانهاشان بخان منست | همان زخم خنجر نشان منست | |||||
ز هیشوی قیصر بپرسد سخن | نوست این نگشتست باری کهن | |||||
چو هیشوی شد پیش دندان ببرد | گذشته سخنها برو بر شمرد | |||||
به پوزش بیاراست قیصر زبان | بدو گفت بیداد رفت ای جوان | |||||
کنون آن گرامی کتایون کجاست | مرا گر ستمگاره خواند رواست | |||||
ز میرین و اهرن برآشفت و گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |||||
همانگه نشست از بر بادپای | به پوزش بیامد بر پاک رای | |||||
بسی آفرین کرد فرزند را | مران پاک دامن خردمند را | |||||
بدو گفت قیصر که ای ماهروی | گزیدی تو اندر خور خویش شوی | |||||
همه دوده را سر برافراختی | برین نیکبختی که تو ساختی | |||||
به پرسش بدو گفت ز انباز خویش | مگر بر تو پیدا کند راز خویش | |||||
که آرام و شهر و نژادش کجاست | بگوید مگر مر ترا گفت راست | |||||
چنین داد پاسخ که پرسیدمش | نه بر دامن راستی دیدمش | |||||
نگوید همی پیش من راز خویش | نهان دارد از هرکس آواز خویش | |||||
گمانم که هست از نژاد بزرگ | که پرخاش جویست و گرد و سترگ | |||||
ز هرچش بپرسم نگوید تمام | فرخزاد گوید که هستم به نام | |||||
وزان جایگه سوی ایوان گذشت | سپهر اندرین نیز چندی بگشت | |||||
چو گشتاسپ برخاست از بامداد | سر پرخرد سوی قیصر نهاد | |||||
چو قیصر ورا دید خامش بماند | بران نامور پیشگاهش نشاند | |||||
کمر خواست از گنج و انگشتری | یکی نامور افسری مهتری | |||||
ببوسید و پس بر سر او نهاد | ز کار گذشته بسی کرد یاد | |||||
چنین گفت با هرک بد یادگیر | که بیدار باشید برنا و پیر | |||||
فرخزاد را جمله فرمان برید | ز گفتار و کردار او مگذرید | |||||
ازان آگهی شد به هر کشوری | به هر پادشاهی و هر مهتری | |||||
به قیصر خزر بود نزدیکتر | وزیشان بدش روز تاریکتر | |||||
به مرز خزر مهتر الیاس بود | که پور جهاندار مهراس بود | |||||
به الیاس قیصر یکی نامه کرد | تو گفتی که خون بر سر خامه کرد |