شاهنامه/پادشاهی خسرو پرویز ۶
< شاهنامه
جهاندار چون نامهها را بخواند | مر او را بکرسی زرین نشاند | |||||
بدو گفت کای مرد بسیاردان | تو بهرام را نزد من خوار دان | |||||
کنون ز آنچ کردی رسیدی بکام | فزونتر مجو اندرین کار نام | |||||
بفرمود تا نزد او شد دبیر | مران پاسخ نامه را ناگزیر | |||||
نوشت اندران نامههای دراز | که این مهتر گرد گردن فراز | |||||
همه نامههای تو برخواندیم | فرستاده را پیش بنشاندیم | |||||
به گفتار بیکار با خسرویم | به دل با تو همچون بهار نویم | |||||
چولشکر بیاری بدین مرز وبوم | که اندیشد از گرز مردان روم | |||||
همه پاک شمشیرها برکشیم | به جنگ اندورن رومیان را کشیم | |||||
چو خسرو ببیند سپاه تو را | همان مردی و پایگاه تو را | |||||
دلش زود بیکار ولرزان شود | زپیشت چو روبه گریزان شود | |||||
بدان نامهها مهر بنهاد شاه | ببرد ان پسندیدهی نیک خواه | |||||
بدو گفت شاه ای خردمند مرد | برش گنج یابی ازین کارکرد | |||||
مرو را گهر داد و دینار داد | گرانمایه یاقوت بسیار داد | |||||
بدو گفت کاین نزد چوبینه بر | شنیده سخنها برو بر شمر | |||||
بیامد به نزدیک چوبینه مرد | شنیده سخنها همه یادکرد | |||||
چو مرد جهانجوی نامه بخواند | هوارا بخواند وخرد را براند | |||||
ازان نامهها ساز رفتن گرفت | بماندند ایرانیان درشگفت | |||||
برفتند پیران به نزدیک اوی | چودیدند کردار تاریک اوی | |||||
همیگفت هرکس کز ایدر مرو | زرفتن کهن گردد این روز نو | |||||
اگر خسرو آید به ایران زمین | نبینی مگر گرز و شمشیر کین | |||||
برین تخت شاهی مخور زینهار | همیخیره بفریبدت روزگار | |||||
نیامد سخنها برو کارگر | بفرمود تا رفت لشکر بدر | |||||
همیتاخت تا آذر آبادگان | سپاهی دلاور ز آزادگان | |||||
سپاه اندر آمد بتنگ سپاه | ببستند بر مور و بر پشه راه | |||||
چنین گفت پس مهتر کینه خواه | که من کرد خواهم به لشکر نگاه | |||||
ببینم که رومی سواران کیند | سپاهی کدامند و گردان کیند | |||||
همه برنشستند گردان براسپ | یلان سینه و مهتر ایزد گشسپ | |||||
بدیدار آن لشکر کینه خواه | گرانمایگان برگرفتند راه | |||||
چولشکر بدیدند باز آمدند | به نزدیک مهتر فراز آمدند | |||||
که این بی کرانه یکی لشکرند | ز اندیشه ما همیبگذرند | |||||
وزان روی رومی سواران شاه | برفتند پویان بدان بارگاه | |||||
ببستند بر پیش خسرو میان | که ما جنگ جوییم زایرانیان | |||||
بدان کار همداستان گشت شاه | کزو آرزو خواست رومی سپاه | |||||
چوخورشید برزد سراز تیره کوه | خروشی برآمد زهر دو گروه | |||||
که گفتی زمین گشت گردان سپهر | گر از تیغها تیره شد روی مهر | |||||
بیاراسته میمن و میسره | زمین کوه گشت آهنین یکسره | |||||
از آواز اسپان و بانگ سپاه | بیابان همیجست بر کوه راه | |||||
چو بهرام جنگی بدان بنگرید | یکی خنجر آبگون برکشید | |||||
نیامد به دلش اندرون ترس وبیم | دل شیر دربیشه شد بد و نیم | |||||
به ایرانیان گفت صف برکشید | همه کشور دوک لشکر کشید | |||||
همیگشت گرد سپه یک تنه | که دارد نگه میسره ومیمنه | |||||
یلان سینه را گفت برقلبگاه | همیباش تا پیش روی سپاه | |||||
که از لشکر امروز جنگی منم | بگاه گریزش درنگی منم | |||||
نگه کرد خسرو بدان رزمگاه | جهان دید یکسر زلشکر سیاه | |||||
رخ شید تابان چوکام هژبر | همی تیغ بارید گفتی ز ابر | |||||
نیاتوس و بندوی و گستهم وشاه | ببالا گذشتند زان رزمگاه | |||||
نشستند بر کوه دوک آن سران | نهاده دو دیده بفرمانبران | |||||
ازان کوه لشکر همیدید شاه | چپ وراست و قلب و جناح سپاه | |||||
چوبرخاست آواز کوس از دو روی | برفتند مردان پر خاشجوی | |||||
تو گفتی زمین کوه آهن شدست | سپهر ا زبر خاک دشمن شدست | |||||
چو خسرو بران گونه پیکار دید | فلک تار دید و زمین قار دید | |||||
به یزدان همیگفت برپهلوی | که از برتو ران پاک وبرتر توی | |||||
که برگردد امروز از رزم شاد | که داند چنین جز تو ای پاک وراد | |||||
کرابخت خواهد شدن کندرو | سر نیزه که شود خار و خو | |||||
دل و جان خسرو پراندیشه بود | جهان پیش چشمش یکی بیشه بود | |||||
که بگسست کوت ازمیان سپاه | ز آهن بکردار کوهی سیاه | |||||
بیامد دمان تامیان گروه | چو نزدیک ترشد بران برز کوه | |||||
به خسرو چنین گفت کای سرفراز | نگه کن بدان بنده دیوساز | |||||
که بااو برزم اندر آویختی | چواو کامران شد تو بگریختی | |||||
ببین از چپ لشکر ودست راست | که تا از میان دلیران کجاست | |||||
کنون تا بیاموزمش کارزار | ببیند دل و رزم مردان کار | |||||
چو بشنید خسرو زکوت این سخن | دلش گشت پردرد و کین کهن | |||||
کجا گفت کز بنده بگریختی | سلیح سواران فروریختی | |||||
ورا زان سخن هیچ پاسخ نداد | دلش گشت پرخون و سر پر ز باد | |||||
چنین گفت پس کوت را شهریار | که روپیش آن مرد ابلق سوار | |||||
چوبیند تو را پیشت آید به جنگ | تومگریز تا لب نخایی زننگ | |||||
چوبشنید کوت این سخن بازگشت | چنان شد که با باد انباز گشت | |||||
همیرفت جوشان ونیزه بدست | به آوردگه رفت چون پیل مست | |||||
چو نزدیک شد خواست بهرام را | برافراخت زانگونه زونام را | |||||
یلان سینه بهرام را بانگ کرد | که بیدارباش ای سوار نبرد | |||||
که آمد یکی دیو چون پیل مست | کمندی بفتراک و نیزه بدست | |||||
چو بهرام بشنید تیغ از نیام | برآهخت چون باد و برگفت نام | |||||
چوخسرو چنان دید برپای خاست | ازان کوهسر سر برآورد راست | |||||
نهاده بکوت و به بهرام چشم | دو دیده پر از آب و دل پر ز خشم | |||||
چو رومی به نیزه درآمد زجای | جهانجوی بر جای بفشارد پای | |||||
چو نیزه نیامد برو کارگر | بر وی اندر آورد جنگی سپر | |||||
یکی تیغ زد بر سر و گردنش | که تاسینه ببرید تیره تنش | |||||
چو آواز تیغش به خسرو رسید | بخندید کان زخم بهرام دید | |||||
نیاتوس جنگی بتابید چشم | ازان خندهی خسرو آمد بخشم | |||||
به خسرو چنین گفت کای نامدار | نه نیکو بود خنده درکارزار | |||||
تو رانیست از روم جز کیمیا | دلت خیره بینم بکین نیا | |||||
چو کوت هزاره به ایران و روم | نبینند هرگز به آباد بوم | |||||
بخندی کنون زانک اوکشته شد | چنان دان که بخت تو برگشته شد | |||||
بدو گفت خسرو من از کشتنش | نخندم همی وز بریده تنش | |||||
چنان دان که هرکس که دارد فسوس | همو یابد از چرخ گردنده کوس | |||||
مرا گفت کز بنده بگریختی | نبودت هنر تا نیاویختی | |||||
ازان بنده بگریختن نیست ننگ | که زخمش بدین سان بود روز جنگ | |||||
وزان روی بهرام آواز داد | کهای نامداران فرخ نژاد | |||||
یلان سینه و رام و ایزد گسسپ | مرین کشته را بست باید بر اسپ | |||||
فرستید ز ایدر به لشکر گهش | بدان تابریده ببیند شهش | |||||
تن کوت رازود برپشت زین | بتنگی ببستند مردان کین | |||||
دوان اسپ با مرد گردن فراز | همیشد به لشکر گه خویش باز | |||||
دل خسرو ازکوت شد دردمند | گشادند زان کشته بند کمند | |||||
بران زخم او بر پراگند مشک | بفرمود پس تا بکردند خشک | |||||
به کرباس بر دوختش همچنان | زره دربر و تنگ بسته میان | |||||
به نزدیک قیصر فرستاد باز | که شمشیر این بندهی دیوساز | |||||
برین گونه برد همی روز جنگ | ازو گر هزیمت شدم نیست ننگ | |||||
همه رو میان دلشکسته شدند | به دل پاک بیجنگ خسته شدند | |||||
همیریخت بطریق خونین سرشک | همی رخ پر از آب و دل پر ز رشک | |||||
بیامد ز گردنکشان ده هزار | همه جاثلیقان گرد و سوار | |||||
یکی حمله بردند زان سان که کوه | بدرید ز آواز رومی گروه | |||||
چکاچک برخاست و بانگ سران | همان زخم شمشیر و گرز گران | |||||
توگفتی که دریا بجوشد همی | سپهر روان بر خروشد همی | |||||
ز بس کشته اندر میان سپاه | بماندند بر جای بربسته راه | |||||
ازان رومیان کشته شد لشکری | هرآنکس که بود از دلیران سری | |||||
دل خسرو از درد ایشان بخست | تن خسته زندگان راببست | |||||
همه کشتگان رابهم برفکند | تلی گشت برسان کوه بلند | |||||
همیخواندندیش بهرام چید | ببرید خسرو ز رومی امید | |||||
همیگفت اگر نیز رومی دو بار | کند همی برین گونه بر کارزار | |||||
جهان را تو بیلشکر روم دان | همان تیغ پولاد را موم دان | |||||
به سرگس چنین گفت پس شهریار | که فردا مبر جنگیان را به کار | |||||
تو فردا بیاسای تا من سپاه | بیارم ز ایرانیان کینه خواه | |||||
بایرانیان گفت فردا به جنگ | شما را بباید شدن بیدرنگ | |||||
همه ویژه گفتند کایدون کنیم | که کوه و بیابان پر از خون کنیم | |||||
چو بر زد ز دریا درفش سپید | ستاره شد از تیرگی ناامید | |||||
تبیره زنان از دو پرده سرای | برفتند با پیل و باکرنای | |||||
خروش آمد و نالهی گاودم | هم از کوههی پیل رویینه خم | |||||
تو گفتی بجنبد همی دشت وراغ | شده روی خورشید چون پر زاغ | |||||
چو ایرانیان برکشیدند صف | همه نیزه و تیغ هندی بکف | |||||
زمین سر به سر گفتی ازجوشنست | ستاره ز نوک سنان روشنست | |||||
چو خسرو بیاراست بر قلبگاه | همه دل گرفتند یکسر سپاه | |||||
ورامیمنه دار گردوی بود | که گرد ودلیر وجهانجوی بود | |||||
بدست چپش نامدار ارمنی | ابا جوشن وتیغ آهرمنی | |||||
مبارز چوشاپور وچون اندیان | بران جنگ بر تنگ بسته میان | |||||
همیبود گستهم بردست شاه | که دارد مر او را ز دشمن | |||||
چوبهرام یل رومیان راندید | درنگی شد وخامشی برگزید | |||||
بفرمود تاکوس برپشت پیل | ببستند وشد گرد لشکر چونیل | |||||
نشست ازبرپشت پیل سپید | هم آوردش ازبخت شد ناامید | |||||
همیراند آن پیل تامیمنه | بشاپور گفت ای بد بدتنه | |||||
نه پیمانت این بد به نامه درون | که پیش من آیی بدین دشت خون | |||||
نه این باشد آیین پرمایگان | همی تن بکشتن دهی رایگان | |||||
بدو گفت شاپور کای دیوفش | سرخویش دربندگی کرده کش | |||||
ازین نامه کی بود نام ونشان | که گویی کنون پیش گردنکشان | |||||
گرانمایه خسرو بشاپور گفت | من آن نامه با رای او بود جفت | |||||
به نامه توپاداش یابی زمن | هم ازنامداران این انجمن | |||||
چوهنگام باشد بگویم تو را | زاندیشه بد بشویم تو را | |||||
چوبهرام آواز خسرو شنید | باندیشه آن جادوی را بدید | |||||
برآشفت وزان کار تنگ آمدش | چوارغنده شد رای جنگ آمدش | |||||
جفا پیشه برپیل تنها برفت | سوی قلب خسرو خرامید تفت | |||||
چوخسرو چنان دید با اندیان | چین گفت کای نره شیر ژیان | |||||
برین پیل برتیرباران کنید | کمان را چوابر بهاران کنید | |||||
از ایرانیان آنک بد روزبه | کمان برنهادند یکسر بزه | |||||
زپیکان چنان گشت خرطوم پیل | توگفتی شد از خستگی پیل نیل | |||||
هم آنگاه بهرام بالای خواست | یکی مغفر خسرو آرای خواست | |||||
همان تیرباران گرفتند باز | برآشفت بهرام گردن فراز | |||||
پیاده شد آن مرد پرخاشخر | زره دامنش رابزد برکمر | |||||
سپر برسرآورد وشمشیر تیر | برآورد زان جنگیان رستخیز | |||||
پیاده زبهرام بگریختند | کمانهای چاچی فروریختند | |||||
یکی باره بردند هم درزمان | سپهبد نشست از بر اودمان | |||||
خروشان همیتاخت تا قلبگاه | بجایی کجا شاه بد بیسپاه | |||||
همه قلبگه پاک برهم درید | درفش جهاندار شد ناپدید | |||||
وزان جایگه شد سوی میسره | پس پشتش آزادگان یکسره | |||||
نگهبان آن دست گردوی بود | که مردی دلیر وجهانجوی بود | |||||
برادر چوروی برادر بدید | کمان را بزه کرد واندرکشید | |||||
دوخونی بران سان برآویختند | که گفتی بهمشان برآمیختند | |||||
بدین سان زمانی برآمد دراز | همی یک زدیگر نگشتند باز | |||||
بدو گفت بهرام کای بیپدر | به خون برادر چه بندی کمر | |||||
بدو گفت گردوی کای پیسه گرگ | تونشنیدی آن داستان بزرگ | |||||
که هرکو برادر بود دوست به | چو دشمن بود بی پی و پوست به | |||||
تو هم دشمن و بد تن و ریمنی | جهان آفرین را به دل دشمنی | |||||
به پیش برادر برادر به جنگ | نیاید اگر باشدش نام و ننگ | |||||
چوبشنید بهرام زو بازگشت | برآشفت و با او دژم ساز گشت | |||||
همیراند گردوی نا نزد شاه | ز آهن شده روی جنگی سیاه | |||||
برو آفرین کرد خسرو به مهر | که پاداش بادت ز گردان سپهر | |||||
فرستاده خسرو به شاپور کس | که موسیل راباش فریادرس | |||||
بکوشید تا پشت پشت آورید | مگر بخت روشن به مشت آورید | |||||
به گستهم گفت آن زمان شهریار | که گر هیچ رومی کند کارزار | |||||
چو بهرام جنگی شکسته شود | وگر نیز در جنگ خسته شود | |||||
همه رومیان سر به گردون برند | سخنها ز اندازه بیرون برند | |||||
نخواهم که رومی بود سرفراز | به ما برکنند اندرین جنگ ناز | |||||
بدیدم هنرهای رومی همه | بسان رمه روزگار دمه | |||||
هم آن به که من با سپاه اندکی | ز چوبینه آورد خواهم یکی | |||||
نخواهم درین کار یاری ز کس | امیدم به یزدان فریادرس | |||||
بدو گفت گستهم کای شهریار | به شیرین روانت مخور زینهار | |||||
چو رایت چنین است مردان کین | بخواه و مکن تیره روی زمین | |||||
بدو گفت خسرو که اینست روی | که گفتی ز لشکر کنون یار جوی | |||||
گزین کرد گستهم ز ایران سوار | ده و چار گردنکش نامدار | |||||
نخستین ازین جنگیان نام خویش | نوشت و بیاورد و بنهاد پیش | |||||
دگر گرد شاپور با اندیان | چو بند وی و گردوی پشت کیان | |||||
چو آذرگشسپ و دگر شیر ذیل | چو زنگوی گستاخ با شیر و پیل | |||||
تخواره که در جنگ غمخواره بود | یلان سینه را زشت پتیاره بود | |||||
فرخ زاد و چون خسرو سرفراز | چو اشتاد پیروز دشمن گداز | |||||
چو فرخنده خورشید با اور مزد | که دشمن بدی پیش ایشان فرزد | |||||
چومردان گزین کرد ز ایران دو هفت | ز لشکر بیک سو خرامید تفت | |||||
چنین گفت خسرو بدین مهتران | که ای سرفرازن و فرمانبران | |||||
همه پشت را سوی یزدان کنید | دل خویش را شاد و خندان کنید | |||||
جز از خواست یزدان نباشد سخن | چنین بود تا بود چرخ کهن | |||||
برزم اندرون کشته بهتر بود | که در خانهات بنده مهتر بود | |||||
نگهدار من بود باید به جنگ | بهنگام جنبش نسازم درنگ | |||||
همه هم زبان آفرین خواندند | ورا شهریار زمین خواندند | |||||
بکردند پیمان که از شهریار | کسی برنگردد ازین کارزار | |||||
سپهدار بشنید و آرام یافت | خوش آمدش وز مهتران کام یافت | |||||
سپه رابه بهرام فرخ سپرد | همیرفت با چارده مرد گرد | |||||
هم آنگه خروش آمد از دیدهگاه | به بهرام گفتند کامد سپاه | |||||
جهان جوی بیدار دل برنشست | کمندی به فتراک و تیغی بدست | |||||
ز بالا چو آن مایه مردم بدید | تنی چند زان جنگیان برگزید | |||||
یلان سینه راگفت کاین بد نژاد | به جنگ اندرون دادمردی بداد | |||||
که من دانم کنون جزو نیست این | که یارد چمیدن برین دشت کین | |||||
برین مایه مردم به جنگ آمدست | وگر پیش کام نهنگ آمدست | |||||
فزون نیست با او سرافراز بیست | ازیشان کسی را ندانم که کیست | |||||
اگر پیشم آید جهان را بسم | اگر بر نیایم ازو ناکسم | |||||
به ایزد گشسپ ویلان سینه گفت | که مردان ندارند مردی نهفت | |||||
نباید که ما بیش باشیم چار | به خسرو مرا کس نیاید به کار | |||||
یکی بد کجا نام او جان فروز | که تیره شبان برگزیدی به روز | |||||
سپه را بدو داد و خود پیش رفت | همی تاخ با این سه بیدار تفت | |||||
چو بهرام را دید خسرو ز راه | به ایرانیان گفت کامد سپاه | |||||
کنون هیچ دل را مدارید تنگ | که آمد مرا روزگار درنگ | |||||
من و گرز و چوبینه بدنشان | شما رزم سازید با سرکشان | |||||
شما چارده یار و ایشان سه تن | مبادا که بینید هرگز شکن | |||||
نیاتوس با لشکر رومیان | ببستند ناچار یکسر میان | |||||
برفتند زان رزمگه سوی کوه | که دیدار بودی بهر دو گروه | |||||
همیگفت هرکس که پر مایه شاه | چرا جان فروشد ز بهر کلاه | |||||
بماند بدین دشت چندین سوار | شود خیره تنها سوی کارزار | |||||
همه دست برآسمان داشتند | که او را همه کشته پنداشتند | |||||
چو بهرام جنگی برانگیخت اسپ | یلان سینه و گرد ایزد گشسپ | |||||
بدیدند یاران خسروهمه | شد او گرگ و آن نامداران رمه | |||||
بماند آنگهی شاه ز آویختن | وزان شورش و باره انگیختن | |||||
جهاندار ناکام برگاشت اسپ | پس اندر همیرفت ایزدگشسپ | |||||
چوگستهم وبندوی وگردوی ماند | گوتاجور نام یزدان بخواند | |||||
بگستهم گفت آن زمان شهریار | که تنگ اندرآمد بد روزگار | |||||
چه بایست این بیهده رستخیز | بدیدند پشت من اندر گریز | |||||
بدو گفت گستهم کامد سوار | توتنهاشدی چون کنی کارزار | |||||
نگه کرد خسرو پس پشت خویش | ازان چار بهرام را دید پیش | |||||
همیداشت تن رازدشمن نگاه | ببرید برگستوان سیاه | |||||
ازوبازماندند هردوسوار | پس پشت اودشمن کینه دار | |||||
به پیش اندر آمد یکی غار تنگ | سه جنگی پس اندر بسان پلنگ | |||||
بن غارهم بسته آمد زکوه | بماند آن جهاندار دور ازگروه | |||||
فرود آمد از اسپ فرخ جوان | پیاده بران کوه برشد دوان | |||||
پیاده شد وراه اوبسته شد | دل نامداران ازو خسته شد | |||||
نه جای درنگ ونه جای گریز | پس اندر همیرفت بهرام تیز | |||||
بخسرو چنین گفت کای پرفریب | به پیش فراز توآمد نشیب | |||||
برمن چراتاختی هوش خویش | نهاده برین گونه بردوش خویش | |||||
چوشد زان نشان کار برشاه تنگ | پس پشت شمشیر و در پیش سنگ | |||||
به یزدان چنین گفت کای کردگار | توی برتر از گردش روزگار | |||||
بدین جای بیچارگی دست گیر | تو باشی ننالم به کیوان و تیر | |||||
هم آنگه چو از کوه برشد خروش | پدید آمد از راه فرخ سروش | |||||
همه جامهاش سبز و خنگی به زیر | ز دیدار او گشت خسرو دلیر | |||||
چو نزدیک شد دست خسرو گرفت | ز یزدان پاک این نباشد شگفت | |||||
چواز پیش بدخواه برداشتش | به آسانی آورد و بگذاشتش | |||||
بدو گفت خسرو که نام تو چیست | همیگفت چندی و چندی گریست | |||||
فرشته بدو گفت نامم سروش | چو ایمن شدی دور باش از خروش | |||||
کزین پس شوی بر جهان پادشا | نباید که باشی جز از پارسا | |||||
بدین زودی اندر بشاهی رسی | بدین سالیان بگذرد هشت و سی | |||||
بگفت این سخن نیز و شد ناپدید | کس اندر جهان این شگفتی ندید | |||||
چو آن دید بهرام خیره بماند | جهان آفرین را فراوان بخواند | |||||
همیگفت تا جنگ مردم بود | مبادا که مردی ز من گم بود | |||||
برآنم که جنگم کنون با پریست | برین تخت تیره بباید گریست | |||||
نیاتوس زان روی بر کوهسار | همیخواست از دادگر زینهار | |||||
خراشید مریم دو رخسار خویش | ز تیمار جفت جهاندار خویش | |||||
سپه بود برکوه و هامون وراغ | دل رومیان زو پر از درد و داغ | |||||
نیاتوس چون روی خسرو ندید | عماری زرین به یکسو کشید | |||||
بمریم چنین گفت کاندر نشین | که ترسم که شد شاه ایران زمین | |||||
هم آنگاه خسرو بران روی کوه | پدید آمد از راه دور از گروه | |||||
همه لشکر نامور شاد شد | دل مریم از درد آزاد شد | |||||
چوآمد به مریم بگفت آنچ دید | وزان کوه خارا سر اندر کشید | |||||
چنین گفت کای ماه قیصر نژاد | مرا داور دادگر داد داد | |||||
نه از کاهلی بدنه از بد دلی | که در جنگ بد دل کند کاهلی | |||||
بدان غار بیراه در ماندم | به دل آفریننده را خواندم | |||||
نهان داشت دارنده کارجهان | برین بنده گشت آشکارا نهان | |||||
فریدون فرخ ندید این به خواب | نه تورو نه سلم و نه افراسیاب | |||||
که امروز من دیدم ای سرکشان | ز پیروزی و شهریاری نشان | |||||
بدیشان بگفت آن کجا دید شاه | از آن پس به فرمود تا آن سپاه | |||||
همه جنگ را تاختن نوکنند | برزم اندرون یاد خسرو کنند | |||||
وزان روی بهرام شد پر ز درد | پشیمان شده زان همه کارکرد | |||||
هم آنگه ز کوه اندر آمد سپاه | جهان شد ز گرد سواران سیاه | |||||
وزان روی بهرام لشکر براند | به روز اندرون روشنایی نماند | |||||
همیگفت هرکس که راند سپاه | خرد باید و مردی و دستگاه | |||||
دلیران که دیدند خشت مرا | همان پهلوانی سرشت مرا | |||||
مرا برگزیدند بر خسروان | به خاک افگنم نام نوشین روان | |||||
ز لشکر بر شاه شد خیره خیر | کمان را بزه کرد و یک چوبه تیر | |||||
بزد ناگهان بر کمرگاه شاه | بکژ اندر آویخت پیکان به راه | |||||
یکی بنده چون زخم پیکان بدید | بیامد ز دیباش بیرون کشید | |||||
سبک شهریار اندر آمد دمان | به بهرام چوبینهی بد نشان | |||||
بزد نیزهیی بر کمربند اوی | زره بود نگسست پیوند اوی | |||||
سنان سر نیزه شد به دونیم | دل مرد بیراه شد پر ز بیم | |||||
چو بشکست نیزه بر آشفت شاه | بزد تیغ بر مغفر کینه خواه | |||||
سراسر همه تیغ برهم شکست | بدان پیکر مغفر اندر نشست | |||||
همی آفرین کرد هرکس که دید | هم آنکس که آواز آهن شنید | |||||
گرانمایگان از پس اندر شدند | چنان لشکری را بهم بر زدند | |||||
خرامید بندوی نزدیک شاه | کهای تاج تو برتو راز چرخ ماه | |||||
یکی لشکرست این چومور وملخ | گرفته بیابان همه ریگ و شخ | |||||
نه والا بود خیره خون ریختن | نه این شاه با بنده آویختن | |||||
هر آنکس که خواهد ز ما زینهار | به از کشته یا خسته در کارزار | |||||
بدو گفت خسرو که هرگز گناه | بپیچید برو من نیم کینه خواه | |||||
همه پاک در زینهار منند | به تاج اندرون گوشوار منند | |||||
برآمد هم آنگه شب از تیره کوه | سپه بازگشتند هر دو گروه | |||||
چوآمد غوپاسبان و جرس | ز لشکر نبد خفته بسیار کس | |||||
جهان جوی بندوی ز آنجا برفت | میان دو لشکر خرامید تفت | |||||
ز لشکر نگه کرد کنداوری | خوش آواز و گویا منا دیگری | |||||
بفرمود تا بارگی برنشست | به بیدار کردن میان را ببست | |||||
چنین تا میان دولشکر براند | کزو تا بدشمن فراوان نماند | |||||
خروشی برآورد کای بندگان | گنه کرده و بخت جویندگان | |||||
هران کز شما او گنهکارتر | به جنگ اندرون نامبردارتر | |||||
به یزدانش بخشید شاه جهان | گناهیکه کرد آشکار و نهان | |||||
به تیره شبان چون برآمد خروش | نهادند هرکس به آواز گوش | |||||
همه نامداران بهرامیان | برفتن ببستند یک سر میان | |||||
چو برزد سر از کوه گیتی فروز | زمین را به ملحم بیاراست روز | |||||
همه دشت بیمرد و خرگاه بود | که بهرام زان شب نه آگاه بود | |||||
بدان خیمهها در ندیدند کس | جز از ویژه یاران بهرام و بس | |||||
چو بهرام زان لشکر آگاه گشت | بیامد بران خیمهها برگذشت | |||||
به یاران چنین گفت کاکنون گریز | به آید ز آرام با رستخیز | |||||
شتر خواست از ساروان سه هزار | هیو نان کفک افگن و نامدار | |||||
ز چیزی که در گنج بد بردنی | ز گستردنیها و از خوردنی | |||||
ز زرین و سیمین وز تخت عاج | همان یاره و طوق زرین وتاج | |||||
همه بار کردند و خود برنشست | میان از پی بازگشتن ببست | |||||
چو خورشید روشن بیاراست گاه | طلایه بیامد ز نزدیک شاه | |||||
به پرده سرای اندرون کس ندید | همان خیمه بر پای بر بس ندید | |||||
طلایه بیامد بگفت این به شاه | دل شاه شد تنگ زان رزمخواه | |||||
گزین کرد زان جنگیان سه هزار | زره دار و برگستوان ور سوار | |||||
به نستود فرمود تا برنشست | میان یلی تاختن را ببست | |||||
همیراند نستود دل پر ز درد | نبد مرد بهرام روز نبرد | |||||
همان نیز بهرام با لشکرش | نبود ایمن از راه وز کشورش | |||||
همیراند بیراه دل پر ز بیم | همیبرد با خویشتن زر و سیم | |||||
یلان سینه و گرد ایزد گشسپ | ز یک سوی لشکر همیراند اسپ | |||||
به بیراه لشکر همیراندند | سخنهای شاهان همیخواندند | |||||
پدید آمد از دور یک پاره ده | کجا ده نبود از در مرد مه | |||||
همیراند بهرام پیش اندرون | پشیمان شده دل پر از درد و خون | |||||
چو از تشنگی خشک شدشان دهن | بیامد به خان یکی پیرزن | |||||
زبان را به چربی بیاراستند | وزان پیرزن آب و نان خواستند | |||||
زن پیر گفتار ایشان شنید | یکی کهنه غربیل پیش آورید | |||||
برو بر به گسترده یک پاره مشک | نهاده به غربیل بر نان کشک | |||||
یلان سینه به رسم به بهرام داد | نیامد همی در غم از واژ یاد | |||||
گرفتند واژ و بخوردند نان | نظاره بدان نامداران زنان | |||||
چو کشکین بخوردند می خواستند | زبانها به زمزم بیاراستند | |||||
زن پیر گفت ار میت آرزوست | میست و یکی نیز کهنه که دوست | |||||
بریدم کدو را که نوبد سرش | یکی جام کردم نهادم برش | |||||
بدو گفت بهرام چون می بود | ازان خوبتر جامها کی بود | |||||
زن پیر رفت و بیاورد جام | ازان جام بهرام شد شادکام | |||||
یکی جام پر بر کفش برنهاد | بدان تا شود پیرزن نیز شاد |