شاهنامه/پادشاهی بهرام اورمزد

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(پادشاهی بهرام اورمزد)
  چو بهرام بنشست بر تخت زر دل و مغز جوشان ز مرگ پدر  
  همه نامداران ایرانیان برفتند پیشش کمر بر میان  
  برو خواندند آفرین خدای که تا جای باشد تو مانی به جای  
  که تاج کیی تارکت را سزاست پدر بر پدر پادشاهی تراست  
  رخ بدسگالان تو زرد باد وزان رفته جان تو بی‌درد باد  
  چنین داد پاسخ که ای مهتران سواران جنگی و کنداوران  
  ز دهقان وز مرد خسروپرست به گیتی سوی بد میازید دست  
  بدانید کاین چرخ ناپایدار نه پرورده داند نه پروردگار  
  سراسر ببندید دست از هوا هوا را مدارید فرمانروا  
  کسی کو بپرهیزد از بدکنش نیالاید اندر بدیها تنش  
  بدین سوی همواره خرم بود گه رفتن آیدش بی‌غم بود  
  پناهی بود گنج را پادشا نوازنده‌ی مردم پارسا  
  تن شاه دین را پناهی بود که دین بر سر او کلاهی بود  
  خنک آنک در خشم هشیارتر همان بر زمین او بی‌آزارتر  
  گه دست تنگی دلی شاد و راد جهان بی‌تن مرد دانا مباد  
  چو بر دشمنی بر توانا بود به پی نسپرد ویژه دانا بود  
  ستیزه نه نیک آید از نامجوی بپرهیز و گرد ستیزه مپوی  
  سپاهی و دهقان و بیکار شاه چنان دان که هر سه ندارند راه  
  به خواب اندرست آنک بیکار بود پشیمان شود پس چو بیدار بود  
  ز گفتار نیکو و کردار زشت ستایش نیابی نه خرم بهشت  
  همه نام جویید و نیکی کنید دل نیک پی مردمان مشکنید  
  مرا گنج و دینار بسیار هست بزرگی و شاهی و نیروی دست  
  خورید آنک دارید و آن را که نیست بداند که با گنج ما او یکیست  
  سر بدره‌ی ما گشادست باز نباید نشستن کس اندر نیاز  
  برو نیز بگذشت سال دراز سر تاجور اندر آمد به گاز  
  یکی پور بودش دلارام بود ورا نام بهرام بهرام بود  
  بیاورد و بنشاندش زیر تخت بدو گفت کای سبز شاخ درخت  
  نبودم فراوان من از تخت شاد همه روزگار تو فرخنده باد  
  سراینده باش و فزاینده باش شب و روز بارامش و خنده باش  
  چنان رو که پرسند روز شمار نپیچی سر از شرم پروردگار  
  به داد و دهش گیتی آباد دار دل زیردستان خود شاد دار  
  که برکس نماند جهان جاودان نه بر تاجدار و نه بر موبدان  
  تو از چرخ گردان مدان این ستم چو از باد چندی گذاری به دم  
  به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز تهی ماند زو تخت گیتی فروز  
  چو بهرام گیتی به بهرام داد پسر مر ورا دخمه آرام داد  
  چنین بود تا بود چرخ بلند به انده چه داری دلت را نژند  
  چه گویی چه جویی چه شاید بدن برین داستانی نشاید زدن  
  روانت گر از آز فرتوت نیست نشست تو جز تنگ تابوت نیست  
  اگر مرگ دارد چنین طبع گرگ پر از می یکی جام خواهم بزرگ