شاهنامه/پادشاهی اورمزد نرسی
ظاهر
< شاهنامه
چو بر گاه رفت اورمزد بزرگ | ز نخچیر کوتاه شد چنگ گرگ | |||||
جهان را همی داشت با ایمنی | نهان گشت کردار آهرمنی | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | توانا و دانا و پروردگار | |||||
شب و روز و گردان سپهر آفرید | چو بهرام و کیوان و مهر آفرید | |||||
ازویست پیروزی و فرهی | دل و داد و دیهیم شاهنشهی | |||||
همیشه دل ما پر از داد باد | دل زیردستان به ما شاد باد | |||||
ستایش نیابد سر سفله مرد | بر سفلگان تا توانی مگرد | |||||
همان نیز با مرد بدخواه رای | اگر پندگیری به نیکی گرای | |||||
ز بخشش هرانکس که جوید سپاس | نخواندش بخشنده یزدانشناس | |||||
ستاننده گر ناسپاست نیز | سزد گر ندارد کس او را به چیز | |||||
هراسان بود مردم سختکار | که او را نباشد کسی دوستدار | |||||
وگر سستی آرد به کار اندرون | نخواند ورا رایزن رهنمون | |||||
گر از کاهلان یار خواهی به کار | نباشی جهانجوی و مردمشمار | |||||
نگر خویشتن را نداری بزرگ | وگر گاه یابی نگردی سترگ | |||||
چو بدخو شود مرد درویش خوار | همی بیند آن از بد روزگار | |||||
همهساله بیکار و نالان ز بخت | نه رای و نه دانش نه زیبای تخت | |||||
وگر بازگیرند ازو خواسته | شود جان و مغز و دلش کاسته | |||||
به بی چیزی و بدخویی یازد اوی | ندارد خرد گردن افرازد اوی | |||||
نه چیز و نه دانش نه رای و هنر | نه دین و نه خشنودی دادگر | |||||
شما را شب و روز فرخنده باد | بداندیش را جان پراگنده باد | |||||
برو مهتران آفرین ساختند | خود از سوک شاهان بپرداختند | |||||
چو نه سال بگذشت بر سر سپهر | گل زرد شد آن چو گلنار چهر | |||||
غمی شد ز مرگ آن سر تاجور | بمرد و به شاهی نبودش پسر | |||||
چنان نامور مرد شیرینسخن | به نوی بشد زین سرای کهن | |||||
چنین بود تا بود چرخ روان | توانا به هر کار و ما ناتوان | |||||
چهل روز سوکش همی داشتند | سر گاه او خوار بگذاشتند | |||||
به چندین زمان تخت بیکار بود | سر مهتران پر ز تیمار بود | |||||
نگه کرد موبد شبستان شاه | یکی لاله رخ دید تابان چو ماه | |||||
سر مژه چون خنجر کابلی | دو زلفش چو پیچان خط مغولی (؟) | |||||
مسلسل یک اندر دگر بافته | گره بر زده سرش برتافته | |||||
پری چهره را بچه اندر نهان | ازان خوبرخ شادمان شد جهان | |||||
چهل روزه شد رود و می خواستند | یکی تخت شاهی بیاراستند | |||||
به سر برش تاجی برآویختند | بران تاج زر و درم ریختند | |||||
چهل روز بگذشت بر خوبچهر | یکی کودک آمد چو تابنده مهر | |||||
ورا موبدش نام شاپور کرد | بران شادمانی یکی سور کرد | |||||
تو گفتی همی فره ایزدیست | برو سایهی رایت بخردیست | |||||
برفتند گردان زرین کمر | بیاویختند از برش تاج زر | |||||
چو آن خرد را سیر دادند شیر | نوشتند پس در میان حریر | |||||
چهل روزه را زیر آن تاج زر | نهادند بر تخت فرخ پدر |