شاهنامه/داستان هفتخوان اسفندیار ۳

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(داستان هفتخوان اسفندیار ۳)
  چنین است کردار گردنده دهر گهی نوش یابیم ازو گاه زهر  
  چه بندی دل اندر سرای سپنج چو دانی که ایدر نمانی مرنچ  
  بپردخت ز ارجاسپ اسفندیار به کیوان برآورد ز ایوان دمار  
  بفرمود تا شمع بفروختند به هر سوی ایوان همی سوختند  
  شبستان او را به خادم سپرد ازان جایگه رشته‌تایی نبرد  
  در گنج دینار او مهر کرد به ایوان نبودش کسی هم نبرد  
  بیامد سوی آخر و برنشست یکی تیغ هندی گرفته به دست  
  ازان تازی اسپان کش آمد گزین بفرمود تا برنهادند زین  
  برفتند زانجا سد و شست مرد گزیده سواران روز نبرد  
  همان خواهران را بر اسپان نشاند ز درگاه ارجاسپ لشکر براند  
  وز ایرانیان نامور مرد چند به دژ ماند با ساوه‌ی ارجمند  
  چو من گفت از ایدر به بیرون شوم خود و نامدارن به هامون شوم  
  به ترکان در دژ ببندید سخت مگر یار باشد مرا نیک‌بخت  
  هرانگه که آید گمانتان که من رسیدم بدان پاک‌رای انجمن  
  غو دیده باید که از دیدگاه کانوشه سر و تاج گشتاسپ شاه  
  چو انبوه گردد به دژ بر سپاه گریزان و برگشته از رزمگاه  
  به پیروزی از باره‌ی کاخ پاس بدارید از پاک یزدان سپاس  
  سر شاه ترکان ازان دیدگاه بینداخت باید به پیش سپاه  
  بیامد ز دژ با سد و شست مرد خروشان و جوشان به دشت نبرد  
  چو نزد سپاه پشوتن رسید برو نامدار آفرین گسترید  
  سپاهش همه مانده زو در شگفت که مرد جوان آن دلیری گرفت  
  چو ماه از بر تخت سیمین نشست سه پاس از شب تیره اندر گذشت  
  همی پاسبان برخروشید سخت که گشتاسپ شاهست و پیروز بخت  
  چو ترکان شنیدند زان سان خروش نهادند یکسر به آواز گوش  
  دل کهرم از پاسبان خیره شد روانش ز آواز او تیره شد  
  چو بشنید با اندریمان بگفت که تیره شب آواز نتوان نهفت  
  چه گویی که امشب چه شاید بدن بباید همی داستانها زدن  
  که یارد گشادن بدین سان دو لب به بالین شاهی درین تیره‌شب  
  بباید فرستاد تا هرک هست سرانشان به خنجر ببرند پست  
  چه بازی کند پاسبان روز جنگ برین نامداران شود کار تنگ  
  وگر دشمن ما بود خانگی بجوی همی روز بیگانگی  
  به آواز بد گفتن و فال بد بکوبیم مغزش به گوپال بد  
  بدین گونه آواز پیوسته شد دل کهرم از پاسبان خسته شد  
  ز بس نعره از هر سوی زین نشان پر آواز شد گوش گردنکشان  
  سپه گفت کواز بسیار گشت از اندازه‌ی پاسبان برگذشت  
  کنون دشمن از خانه بیرون کنیم ازان پس برین چاره افسون کنیم  
  دل کهرم از پاسبان تنگ شد بپیچید و رویش پر آژنگ شد  
  به لشکر چنین گفت کز خواب شاه دل من پر از رنج شد جان تباه  
  کنون بی‌گمان باز باید شدن ندانم کزین پس چه شاید بدن  
  بزرگان چنین روی برگاشتند به شب دشت پیکار بگذاشتند  
  پس اندر همی آمد اسفندیار زره‌دار با گرزه‌ی گاوسار  
  چو کهرم بر باره‌ی دژ رسید پس لشکر ایرانیان را بدید  
  چنین گفت کاکنون بجز رزم کار چه ماندست با گرد اسفندیار  
  همه تیغها برکشیم از نیام به خنجر فرستاد باید پیام  
  به چهره چو تاب اندر آورد بخت بران نامداران ببد کار سخت  
  دو لشکر بران سان برآشوفتند همی بر سر یکدگر کوفتند  
  چنین تا برآمد سپیده‌دمان بزرگان چین را سرآمد زمان  
  برفتند مردان اسفندیار بران نامور باره‌ی شهریار  
  بریده سر شاه ارجاسپ را جهاندار و خونیز لهراسپ را  
  به پیش سپاه اندر انداختند ز پیکار ترکان بپرداختند  
  خروشی برآمد ز توران سپاه ز سر برگرفتند گردان کلاه  
  دو فرزند ارجاسپ گریان شدند چو بر آتش تیز بریان شدند  
  بدانست لشکر که آن جنگ چیست وزان رزم بد بر که باید گریست  
  بگفتند رادا دلیرا سرا سپهدار شیراوژنا مهترا  
  که کشتت که بر دشت کین کشته باد برو جاودان روز برگشته باد  
  سپردن کرا باید اکنون بنه درفش که داریم بر میمنه  
  چو ارجاسپ پردخته شد قلبگاه مبادا کلاه و مبادا سپاه  
  سپه را به مرگ آمد اکنون نیاز ز خلج پر از درد شد تا طراز  
  ازان پس همه پیش مرگ آمدند زره‌دار با گرز و ترگ آمدند  
  ده و دار برخاست از رزمگاه هوا شد به کردار ابر سیاه  
  به هر جای بر توده‌ی کشته بود کسی را کجا روز برگشته بود  
  همه دشت بی‌تن سر و یال بود به جای دگر گرز و گوپال بود  
  ز خون بر در دژ همی موج خاست که دانست دست چپ از دست راست  
  چو اسفندیار اندر آمد ز جای سپهدار کهرم بیفشارد پای  
  دو جنگی بران سان برآویختند که گفتی بهمشان برآمیختند  
  تهمتن کمربند کهرم گرفت مر او را ازان پشت زین برگرفت  
  برآوردش از جای و زد بر زمین همه لشکرش خواندند آفرین  
  دو دستش ببستند و بردند خوار پراگنده شد لشکر نامدار  
  همی گرز بارید همچون تگرگ زمین پر ز ترگ و هوا پر ز مرگ  
  سر از تیغ پران چو برگ از درخت یکی ریخت خون و یکی یافت تخت  
  همی موج زد خون بران رزمگاه سری زیر نعل و سری با کلاه  
  نداند کسی آرزوی جهان نخواهد گشادن بمابر نهان  
  کسی کش سزاوار بد بارگی گریزان همی راند یکبارگی  
  هرانکس که شد در دم اژدها بکوشید و هم زو نیامد رها  
  ز ترکان چینی فراوان نماند وگر ماند کس نام ایشان نخواند  
  همه ترگ و جوشن فرو ریختند هم از دیده‌ها خون برآمیختند  
  دوان پیش اسفندیار آمدند همه دیده چون جویبار آمدند  
  سپهدار خونریز و بیداد بود سپاهش به بیدادگر شاد بود  
  کسی را نداد از یلان زینهار بکشتند زان خستگان بی‌شمار  
  به توران زمین شهریاری نماند ز ترکان چین نامداری نماند  
  سراپرده و خیمه برداشتند بدان خستگان جای بگذاشتند  
  بران روی دژ بر ستاره بزد چو پیدا شد از هر دری نیک و بد  
  بزد بر در دژ دو دار بلند فرو هشت از دار پیچان کمند  
  سر اندریمان نگونسار کرد برادرش را نیز بر دار کرد  
  سپاهی برون کرد بر هر سوی به جایی که آمد نشان گوی  
  بفرمود تا آتش اندر زدند همه شهر توران بهم بر زدند  
  به جایی دگر نامداری نماند به چین و به توران سواری نماند  
  تو گفتی که ابری برآمد سیاه ببارید آتش بران رزمگاه  
  جهانجوی چون کار زان گونه دید سران را بیاورد و می درکشید  
  دبیر جهاندیده را پیش خواند ازان چاره و چنگ چندی براند  
  بر تخت بنشست فرخ دبیر قلم خواست و قرطاس و مشک و عبیر  
  نخستین که نوک قلم شد سیاه گرفت آفرین بر خداوند ماه  
  خداوند کیوان و ناهید و هور خداوند پیل و خداوند مور  
  خداوند پیروزی و فرهی خداوند دیهیم و شاهنشهی  
  خداوند جان و خداوند رای خداوند نیکی‌ده و رهنمای  
  ازو جاودان کام گشتاسپ شاد به مینو همه یاد لهراسپ باد  
  رسیدم به راهی به توران زمین که هرگز نخوانم برو آفرین  
  اگر برگشایم سراسر سخن سر مرد نو گردد از غم کهن  
  چه دستور باشد مرا شهریار بخوانم برو نامه‌ی کارزار  
  به دیدار او شاد و خرم شوم ازین رنج دیرینه بی‌غم شوم  
  وزان چاره‌هایی که من ساختم که تا دل ز کینه بپرداختم  
  به رویین دژ ارجاسپ و کهرم نماند جز از مویه و درد و ماتم نماند  
  کسی را ندادم به جان زینهار گیا در بیابان سرآورد بار  
  همی مغز مردم خورد شیر و گرگ جز از دل نجوید پلنگ سترگ  
  فلک روشن از تاج گشتاسپ باد زمین گلشن شاه لهراسپ باد  
  چو بر نامه بر مهر اسفندیار نهادند و جستند چندی سوار  
  هیونان کفک‌افگن و تیزرو به ایران فرستاد سالار نو  
  بماند از پی پاسخ نامه را بکشت آتش مرد بدکامه را  
  بسی برنیامد که پاسخ رسید یکی نامه بد بند بد را کلید  
  سر پاسخ نامه بود از نخست که پاینده بادآنک نیکی بجست  
  خرد یافته مرد یزدان شناس به نیکی ز یزدان شناسد سپاس  
  دگر گفت کز دادگر یک خدای بخواهیم کو باشدت رهنمای  
  درختی بکشتم به باغ بهشت کزان بارورتر فریدون نکشت  
  برش سرخ یاقوت و زر آمدست همه برگ او زیب و فر آمدست  
  بماناد تا جاودان این درخت ترا باد شادان دل و نیک‌بخت  
  یکی آنک گفتی که کین نیا بجستم پر از چاره و کیمیا  
  دگر آنک گفتی ز خون ریختن به تنها به رزم اندر آویختن  
  تن شهریاران گرامی بود که از کوشش سخت نامی بود  
  نگهدار تن باش و آن خرد که جان را به دانش خرد پرورد  
  سه دیگر که گفتی به جان زینهار ندادم کسی را ز چندان سوار  
  همیشه دلت مهربان باد و گرم پر از شرم جان لب پر آوای نرم  
  مبادا ترا پیشه خون ریختن نه بی‌کینه با مهتر آویختن  
  به کین برادرت بی سی و هشت از اندازه خون ریختن درگذشت  
  و دیگر کزان پیر گشته نیا ز دل دور کرده بد و کیمیا  
  چو خون ریختندش تو خون ریختی چو شیران جنگی برآویختی  
  همیشه بدی شاد و به روزگار روان را خرد بادت آموزگار  
  نیازست ما را به دیدار تو بدان پر خرد جان بیدار تو  
  چه نامه بخوانی بنه بر نشان بدین بارگاه آی با سرکشان  
  هیون تگاور ز در بازگشت همه شهر ایران پرآواز گشت  
  سوار هیونان چو باز آمدند به نزد تهمتن فراز آمدند  
  چو آن نامه برخواند اسفندیار ببخشید دینار و برساخت کار  
  جز از گنج ارجاسپ چیزی نماند همه گنج خویشان او برفشاند  
  سپاهش همه زو توانگر شدند از اندازه‌ی کار برتر شدند  
  شتر بود و اسپان به دشت و به کوه به داغ سپهدار توران گروه  
  هیون خواست از هر دری ده‌هزار پراگنده از دشت وز کوهسار  
  همه گنج ارجاسپ در باز کرد به کپان درم سختن آغاز کرد  
  هزار اشتر از گنج دینار شاه چو سیسد ز دیبا و تخت و کلاه  
  سد از مشک و ز عنبر و گوهران سد از تاج وز نامدار افسران  
  از افگندنیهای دیبا هزار بفرمود تا برنهادند بار  
  چو سیسد شتر جامه‌ی چینیان ز منسوج و زربفت وز پرنیان  
  عماری بسیچید و دیبا جلیل کنیزک ببردند چینی دو خیل  
  به رخ چون بهار و به بالا چو سرو میانها چو غرو و به رفتن تذرو  
  ابا خواهران یل اسفندیار برفتند بت روی سد نامدار  
  ز پوشیده رویان ارجاسپ پنج ببردند بامویه و درد و رنج  
  دو خواهر دو دختر یکی مادرش پر از درد و با سوک و خسته برش  
  همه باره‌ی شهر زد بر زمین برآورد گرد از بر و بوم چین  
  سه پور جوان را سپهدار گفت پراگنده باشید با گنج جفت  
  به راه ار کسی سر بپیچد ز داد سرانشان به خنجر ببرید شاد  
  شما راه سوی بیابان برید سنانها چو خورشید تابان برید  
  سوی هفتخوان من به نخجیر شیر بیابم شما ره مپویید دیر  
  نخستین بگیرم سر راه را ببینم شما را سر ماه را  
  سوی هفتخوان آمد اسفندیار به نخجیر با لشکری نامدار  
  چو نزدیک آن جای سرما رسید همه خواسته گرد بر جای دید  
  هوا خوش‌گوار و زمین پرنگار تو گفتی به تیر اندر آمد بهار  
  وزان جایگه خواسته برگرفت همی ماند از کار اختر شگفت  
  چو نزدیکی شهر ایران رسید به جای دلیران و شیران رسید  
  دو هفته همی بود با یوز و باز غمی بود از رنج راه دراز  
  سه فرزند پرمایه را چشم داشت ز دیر آمدنشان به دل خشم داشت  
  به نزد پدر چو بیامد پسر بخندید با هر یکی تاجور  
  که راهی درشت این که من کوفتم ز دیر آمدنتان برآشوفتم  
  زمین بوسه دادند هر سه پسر که چون تو که باشد به گیتی پدر  
  وزان جایگه سوی ایران کشید همه گنج سوی دلیران کشید  
  همه شهر ایران بیاراستند می و رود و رامشگران خواستند  
  ز دیوارها جامه آویختند زبر مشک و عنبر همی بیختند  
  هوا پر ز آوای رامشگران زمین پر سواران نیزه‌وران  
  چو گشتاسپ بشنید رامش گزید به آواز او جام می درکشید  
  ز لشکر بفرمود تا هرک بود ز کشور کسی کو بزرگی نمود  
  همه با درفش و تبیره شدند بزرگان لشکر پذیره شدند  
  پدر رفت با نامور بخردان بزرگان فرزانه و موبدان  
  بیامد به پیش پسر تازه‌روی همه شهر ایران پر از گفت و گوی  
  چو روی پدر دید شاه جوان دلش گشت شادان و روشن‌روان  
  برانگیخت از جای شبرنگ را فروزنده‌ی آتش جنگ را  
  بیامد پدر را به بر در گرفت پدر ماند از کار او در شگفت  
  بسی خواند بر فر او آفرین که بی‌تو مبادا زمان و زمین  
  وزانجا به ایوان شاه آمدند جهانی ورا نیکخواه آمدند  
  بیاراست گشتاسپ ایوان و تخت دلش گشت خرم بدان نیک‌بخت  
  به ایوانها در نهادند خوان به سالار گفتا مهان را بخوان  
  بیامد ز هر گنبدی میگسار به نزدیک آن نامور شهریار  
  می خسروانی به جام بلور گسارنده می داد رخشان چو هور  
  همه چهره‌ی دوستان برفروخت دل دشمنان را به آتش بسوخت  
  پسر خورد با شرم یاد پدر پدر همچنان نیز یاد پسر  
  بپرسید گشتاسپ از هفتخوان پدر را پسر گفت نامه بخوان  
  سخنهای دیرینه یاد آوریم به گفتار لب را به داد آوریم  
  چو فردا به هشیاری آن بشنوی به پیروزی دادگر بگروی  
  برفتند هرکس که گشتند مست یکی ماه‌رخ دست ایشان به دست  
  سرآمد کنون قصه‌ی هفتخوان به نام جهان داور این را بخوان  
  که او داد بر نیک و بد دستگاه خداوند خورشید و تابنده ماه  
  اگر شاه پیروز بپسندد این نهادیم بر چرخ گردنده زین