شاهنامه/داستان رستم و شغاد
ظاهر
< شاهنامه
یکی پیر بد نامش آزاد سرو | که با احمد سهل بودی به مرو | |||||
دلی پر ز دانش سری پر سخن | زبان پر ز گفتارهای کهن | |||||
کجا نامهٔ خسروان داشتی | تن و پیکر پهلوان داشتی | |||||
به سام نریمان کشیدی نژاد | بسی داشتی رزم رستم به یاد | |||||
بگویم کنون آنچ ازو یافتم | سخن را یک اندر دگر بافتم | |||||
اگر مانم اندر سپنجی سرای | روان و خرد باشدم رهنمای | |||||
سرآرم من این نامهٔ باستان | به گیتی بمانم یکی داستان | |||||
به نام جهاندار محمود شاه | ابوالقاسم آن فر دیهیم و گاه | |||||
خداوند ایران و نیران و هند | ز فرش جهان شد چو رومی پرند | |||||
به بخشش همی گنج بپراگند | به دانایی از گنج نام آگند | |||||
بزرگست و چون سالیان بگذرد | ازو گوید آنکس که دارد خرد | |||||
ز رزم و ز بزم و ز بخش و شکار | ز دادش جهان شد چو خرم بهار | |||||
خنک آنک بیند کلاه ورا | همان بارگاه و سپاه ورا | |||||
دو گوش و دو پای من آهو گرفت | تهی دستی و سال نیرو گرفت | |||||
ببستم برین گونه بدخواه بخت | بنالم ز بخت بد و سال سخت | |||||
شب و روز خوانم همی آفرین | بران دادگر شهریار زمین | |||||
همه شهر با من بدین یاورند | جز آنکس که بددین و بدگوهرند | |||||
که تا او به تخت کیی برنشست | در کین و دست بدی را ببست | |||||
بپیچاند آن را که بیشی کند | وگر چند بیشی ز پیشی کند | |||||
ببخشاید آن را که دارد خرد | ز اندازهٔ روز برنگذرد | |||||
ازو یادگاری کنم در جهان | که تا هست مردم نگردد نهان | |||||
بدین نامهٔ شهریاران پیش | بزرگان و جنگی سواران پیش | |||||
همه رزم و بزمست و رای و سخن | گذشته بسی روزگار کهن | |||||
همان دانش و دین و پرهیز و رای | همان رهنمونی به دیگر سرای | |||||
ز چیزی کزیشان پسند آیدش | همین روز را سودمند آیدش | |||||
کزان برتران یادگارش بود | همان مونس روزگارش بود | |||||
همی چشم دارم بدین روزگار | که دینار یابم من از شهریار | |||||
دگر چشم دارم به دیگر سرای | که آمرزش آید مرا از خدای | |||||
که از من پس از مرگ ماند نشان | ز گنج شهنشاه گردنکشان | |||||
کنون بازگردم به گفتار سرو | فروزندهٔ سهل ماهان به مرو | |||||
چنین گوید آن پیر دانشپژوه | هنرمند و گوینده و با شکوه | |||||
که در پرده بد زال را بردهای | نوازندهٔ رود و گویندهای | |||||
کنیزک پسر زاد روزی یکی | که ازماه پیدا نبود اندکی | |||||
به بالا و دیدار سام سوار | ازو شاد شد دودهٔ نامدار | |||||
ستارهشناسان و کنداوران | ز کشمیر و کابل گزیده سران | |||||
ز آتشپرست و ز یزدانپرست | برفتند با زیج رومی به دست | |||||
گرفتند یکسر شمار سپهر | که دارد بران کودک خرد مهر | |||||
ستاره شمرکان شگفتی بدید | همی این بدان آن بدین بنگرید | |||||
بگفتند با زال سام سوار | کهای از بلند اختران یادگار | |||||
گرفتیم و جستیم راز سپهر | ندارد بدین کودک خرد مهر | |||||
چو این خوب چهره به مردی رسد | به گاه دلیری و گردی رسد | |||||
کند تخمهٔ سام نیرم تباه | شکست اندرآرد بدین دستگاه | |||||
همه سیستان زو شود پرخروش | همه شهر ایران برآید به جوش | |||||
شود تلخ ازو روز بر هر کسی | ازان پس به گیتی نماند بسی | |||||
غمی گشت زان کار دستان سام | ز دادار گیتی همی برد نام | |||||
به یزدان چنین گفت کای رهنمای | تو داری سپهر روان را به پای | |||||
به هر کار پشت و پناهم توی | نمایندهٔ رای و راهم توی | |||||
سپهر آفریدی و اختر همان | همه نیکویی باد ما را گمان | |||||
بجز کام و آرام و خوبی مباد | ورا نام کرد آن سپهبد شغاد | |||||
همی داشت مادر چو شد سیر شیر | دلارام و گوینده و یادگیر | |||||
بران سال کودک برافراخت یال | بر شاه کابل فرستاد زال | |||||
جوان شد به بالای سرو بلند | سواری دلاور به گرز و کمند | |||||
سپهدار کابل بدو بنگرید | همی تاج و تخت کیان را سزید | |||||
به گیتی به دیدار او بود شاد | بدو داد دختر ز بهر نژاد | |||||
ز گنج بزرگ آنچ بد در خورش | فرستاد با نامور دخترش | |||||
همی داشتش چون یکی تازه سیب | کز اختر نبودی بروبر نهیب | |||||
بزرگان ایران و هندوستان | ز رستم زدندی همی داستان | |||||
چنان بد که هر سال یک چرم گاو | ز کابل همی خواستی باژ و ساو | |||||
در اندیشهٔ مهتر کابلی | چنان بد کزو رستم زابلی | |||||
نگیرد ز کار درم نیز یاد | ازان پس که داماد او شد شغاد | |||||
چو هنگام باژ آمد آن بستدند | همه کابلستان بهم بر زدند | |||||
دژم شد ز کار برادر شغاد | نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد | |||||
چنین گفت با شاه کابل نهان | که من سیر گشتم ز کار جهان | |||||
برادر که او را ز من شرم نیست | مرا سوی او راه و آزرم نیست | |||||
چه مهتر برادر چه بیگانهای | چه فرزانه مردی چه دیوانهای | |||||
بسازیم و او را به دام آوریم | به گیتی بدین کار نام آوریم | |||||
بگفتند و هر دو برابر شدند | به اندیشه از ماه برتر شدند | |||||
نگر تا چه گفتست مرد خرد | که هرکس که بد کرد کیفر برد | |||||
شبی تا برآمد ز کوه آفتاب | دو تن را سر اندر نیامد به خواب | |||||
که ما نام او از جهان کم کنیم | دل و دیدهٔ زال پر نم کنیم | |||||
چنین گفت با شاه کابل شغاد | که گر زین سخن داد خواهیم داد | |||||
یکی سور کن مهتران را بخوان | می و رود و رامشگران را بخوان | |||||
به می خوردن اندر مرا سرد گوی | میان کیان ناجوانمرد گوی | |||||
ز خواری شوم سوی زابلستان | بنالم ز سالار کابلستان | |||||
چه پیش برادر چه پیش پدر | ترا ناسزا خوانم و بدگهر | |||||
برآشوبد او را سر از بهر من | بیابد برین نامور شهر من | |||||
برآید چنین کار بر دست ما | به چرخ فلکبر بود شست ما | |||||
تو نخچیرگاهی نگه کن به راه | بکن چاه چندی به نخچیرگاه | |||||
براندازهٔ رستم و رخش ساز | به بن در نشان تیغهای دراز | |||||
همان نیزه و حربهٔ آبگون | سنان از بر و نیزه زیر اندرون | |||||
اگر سد کنی چاه بهتر ز پنج | چو خواهی که آسوده گردی ز رنج | |||||
بجای آر سد مرد نیرنگ ساز | بکن چاه و بر باد مگشای راز | |||||
سر چاه را سخت کن زان سپس | مگوی این سخن نیز با هیچکس | |||||
بشد شاه و رای از منش دور کرد | به گفتار آن بیخرد سور کرد | |||||
مهان را سراسر ز کابل بخواند | بخوان پسندیدهشان برنشاند | |||||
چو نان خورده شد مجلس آراستند | می و رود و رامشگران خواستند | |||||
چو سر پر شد از بادهٔ خسروی | شغاد اندر آشفت از بدخوی | |||||
چنین گفت با شاه کابل که من | همی سرفرازم به هر انجمن | |||||
برادر چو رستم چو دستان پدر | ازین نامورتر که دارد گهر | |||||
ازو شاه کابل برآشفت و گفت | که چندین چه داری سخن در نهفت | |||||
تو از تخمهٔ سام نیرم نهای | برادر نهای خویش رستم نهای | |||||
نکردست یاد از تو دستان سام | برادر ز تو کی برد نیز نام | |||||
تو از چاکران کمتری بر درش | برادر نخواند ترا مادرش | |||||
ز گفتار او تنگدل شد شغاد | برآشفت و سر سوی زابل نهاد | |||||
همی رفت با کابلی چند مرد | دلی پر ز کین لب پر از باد سرد | |||||
بیامد به درگاه فرخ پدر | دلی پر ز چاره پر از کینه سر | |||||
همانگه چو روی پسر دید زال | چنان برز و بالا و آن فر و یال | |||||
بپرسید بسیار و بنواختش | همانگه بر پیلتن تاختش | |||||
ز دیدار او شاد شد پهلوان | چو دیدش خردمند و روشنروان | |||||
چنین گفت کز تخمهٔ سام شیر | نزاید مگر زورمند و دلیر | |||||
چگونه است کار تو با کابلی | چه گویند از رستم زابلی | |||||
چنین داد پاسخ به رستم شغاد | که از شاه کابل مکن نیز یاد | |||||
ازو نیکویی بد مرا پیش ازین | چو دیدی مرا خواندی آفرین | |||||
کنون میخورد چنگ سازد همی | سر از هر کسی برفرازد همی | |||||
مرابر سر انجمن خوار کرد | همان گوهر بد پدیدار کرد | |||||
همی گفت تا کی ازین باژ و ساو | نه با سیستان ما نداریم تاو | |||||
ازین پس نگوییم کو رستمست | نه زو مردی و گوهر ما کمست | |||||
نه فرزند زالی مرا گفت نیز | وگر هستی او خود نیرزد به چیز | |||||
ازان مهتران شد دلم پر ز درد | ز کابل براندم دو رخساره زرد | |||||
چو بشنید رستم برآشفت و گفت | که هرگز نماند سخن در نهفت | |||||
ازو نیر مندیش وز لشکرش | که مه لشکرش باد و مه افسرش | |||||
من او را بدین گفته بیجان کنم | برو بر دل دوده پیچان کنم | |||||
ترا برنشانم بر تخت اوی | به خاک اندر آرم سر بخت اوی | |||||
همی داشتش روی چند ارجمند | سپرده بدو جایگاه بلند | |||||
ز لشکر گزین کرد شایسته مرد | کسی را که زیبا بود در نبرد | |||||
بفرمود تا ساز رفتن کنند | ز زابل به کابل نشستن کنند | |||||
چو شد کار لشکر همه ساخته | دل پهلوان گشت پرداخته | |||||
بیامد بر مرد جنگی شغاد | که با شاه کابل مکن رزم یاد | |||||
که گر نام تو برنویسم بر آب | به کابل نیابد کس آرام و خواب | |||||
که یارد که پیش تو آید به جنگ | وگر تو بجنبی که سازد درنگ | |||||
برآنم که او زین پشمان شدست | وزین رفتم سوی درمان شدست | |||||
بیارد کنون پیش خواهشگران | ز کابل گزیده فراوان سران | |||||
چنین گفت رستم که اینست راه | مرا خود به کابل نباید سپاه | |||||
زواره بس و نامور سد سوار | پیاده همان نیز سد نامدار | |||||
بداختر چو از شهر کابل برفت | بدان دشت نخچیر شد شاه تفت | |||||
ببرد از میان لشکری چاهکن | کجا نام بردند زان انجمن | |||||
سراسر همه دشت نخچیرگاه | همه چاه بد کنده در زیر راه | |||||
زده حربهها را بن اندر زمین | همان نیز ژوپین و شمشیر کین | |||||
به خاشاک کرده سر چاه کور | که مردم ندیدی نه چشم ستور | |||||
چو رستم دمان سر برفتن نهاد | سواری برافگند پویان شغاد | |||||
که آمد گو پیلتن با سپاه | بیا پیش وزان کرده زنهار خواه | |||||
سپهدار کابل بیامد ز شهر | زبان پرسخن دل پر از کین و زهر | |||||
چو چشمش به روی تهمتن رسید | پیاده شد از باره کو را بدید | |||||
ز سرشارهٔ هندوی برگرفت | برهنه شد و دست بر سر گرفت | |||||
همان موزه از پای بیرون کشید | به زاری ز مژگان همی خون کشید | |||||
دو رخ را به خاک سیه بر نهاد | همی کرد پوزش ز کار شغاد | |||||
که گر مست شد بنده از بیهشی | نمود اندران بیهشی سرکشی | |||||
سزد گر ببخشی گناه مرا | کنی تازه آیین و راه مرا | |||||
همی رفت پیشش برهنه دو پای | سری پر ز کینه دلی پر ز رای | |||||
ببخشید رستم گناه ورا | بیفزود زان پایگاه ورا | |||||
بفرمود تا سر بپوشید و پای | به زین بر نشست و بیامد ز جای | |||||
بر شهر کابل یکی جای بود | ز سبزی زمینش دلارای بود | |||||
بدو اندرون چشمه بود و درخت | به شادی نهادند هرجای تخت | |||||
بسی خوردنیها بیاورد شاه | بیاراست خرم یکی جشنگاه | |||||
میآورد و رامشگران را بخواند | مهان را به تخت مهی بر نشاند | |||||
ازان سپ به رستم چنین گفت شاه | که چون رایت آید به نخچیرگاه | |||||
یکی جای دارم برین دشت و کوه | به هر جای نخچیر گشته گروه | |||||
همه دشت غرمست و آهو و گور | کسی را که باشد تگاور ستور | |||||
به چنگ آیدش گور و آهو به دشت | ازان دشت خرم نشاید گذشت | |||||
ز گفتار او رستم آمد به شور | ازان دشت پرآب و نخچیرگور | |||||
به چیزی که آید کسی را زمان | بپیچد دلش کور گردد گمان | |||||
چنین است کار جهان جهان | نخواهد گشادن بمابر نهان | |||||
به دریا نهنگ و به هامون پلنگ | همان شیر جنگاور تیزچنگ | |||||
ابا پشه و مور در چنگ مرگ | یکی باشد ایدر بدن نیست برگ | |||||
بفرمود تا رخش را زین کنند | همه دشت پر باز و شاهین کنند | |||||
کمان کیانی به زه بر نهاد | همی راند بر دشت او با شغاد | |||||
زواره همی رفت با پیلتن | تنی چند ازان نامدار انجمن | |||||
به نخچیر لشکر پراگنده شد | اگر کنده گر سوی آگنده شد | |||||
زواره تهمتن بران راه بود | ز بهر زمان کاندران چاه بود | |||||
همی رخش زان خاک مییافت بوی | تن خویش را کرد چون گردگوی | |||||
همی جست و ترسان شد از بوی خاک | زمین را به نعلش همی کرد چاک | |||||
بزد گام رخش تگاور به راه | چنین تا بیامد میان دو چاه | |||||
دل رستم از رخش شد پر ز خشم | زمانش خرد را بپوشید چشم | |||||
یکی تازیانه برآورد نرم | بزد نیک دل رخش را کرد گرم | |||||
چو او تنگ شد در میان دو چاه | ز چنگ زمانه همی جست راه | |||||
دو پایش فروشد به یک چاهسار | نبد جای آویزش و کارزار | |||||
بن چاه پر حربه و تیغ تیز | نبد جای مردی و راه گریز | |||||
بدرید پهلوی رخش سترگ | بر و پای آن پهلوان بزرگ | |||||
به مردی تن خویش را برکشید | دلیر از بن چاه بر سر کشید | |||||
چو با خستگی چشمها برگشاد | بدید آن بداندیش روی شغاد | |||||
بدانست کان چاره و راه اوست | شغاد فریبنده بدخواه اوست | |||||
بدو گفت کای مرد بدبخت و شوم | ز کار تو ویران شد آباد بوم | |||||
پشیمانی آید ترا زین سخن | بپیچی ازین بد نگردی کهن | |||||
برو با فرامرز و یکتاه باش | به جان و دل او را نکوخواه باش | |||||
چنین پاسخ آورد ناکس شغاد | که گردون گردان ترا داد داد | |||||
تو چندین چه نازی به خون ریختن | به ایران به تاراج و آویختن | |||||
ز کابل نخوا هی دگر بار سیم | نه شاهان شوند از تو زین پس به بیم | |||||
که آمد که بر تو سرآید زمان | شوی کشته در دام آهرمنان | |||||
همانگه سپهدار کابل ز راه | به دشت اندر آمد ز نخچیرگاه | |||||
گو پیلتن را چنان خسته دید | همان خستگیهاش نابسته دید | |||||
بدو گفت کای نامدار سپاه | چه بودت برین دشت نخچیرگاه | |||||
شوم زود چندی پزشک آورم | ز درد تو خونین سرشک آورم | |||||
مگر خستگیهات گردد درست | نباید مرا رخ به خوناب شست | |||||
تهمتن چنین داد پاسخ بدوی | کهای مرد بدگوهر چارهجوی | |||||
سر آمد مرا روزگار پزشک | تو بر من مپالای خونین سرشک | |||||
فراوان نمانی سرآید زمان | کسی زنده برنگذرد باسمان | |||||
نه من بیش دارم ز جمشید فر | که ببرید بیور میانش به ار | |||||
نه از آفریدون وز کیقباد | بزرگان و شاهان فرخنژاد | |||||
گلوی سیاوش به خنجر برید | گروی زره چون زمانش رسید | |||||
همه شهریاران ایران بدند | به رزم اندرون نره شیران بدند | |||||
برفتند و ما دیرتر ماندیم | چو شیر ژیان برگذر ماندیم | |||||
فرامرز پور جهانبین من | بیاید بخواهد ز تو کین من | |||||
چنین گفت پس با شغاد پلید | که اکنون که بر من چنین بد رسید | |||||
ز ترکش برآور کمان مرا | به کار آور آن ترجمان مرا | |||||
به زه کن بنه پیش من با دو تیر | نباید که آن شیر نخچیرگیر | |||||
ز دشت اندر آید ز بهر شکار | من اینجا فتاده چنین نابکار | |||||
ببیند مرا زو گزند آیدم | کمانی بود سودمند آیدم | |||||
ندرد مگر ژنده شیری تنم | زمانی بود تن به خاک افگنم | |||||
شغاد آمد آن چرخ را برکشید | به زه کرد و یک بارش اندر کشید | |||||
بخندید و پیش تهمتن نهاد | به مرگ برادر همی بود شاد | |||||
تهمتن به سختی کمان برگرفت | بدان خستگی تیرش اندر گرفت | |||||
برادر ز تیرش بترسید سخت | بیامد سپر کرد تن را درخت | |||||
درختی بدید از برابر چنار | بروبر گذشته بسی روزگار | |||||
میانش تهی بار و برگش بجای | نهان شد پسش مرد ناپاک رای | |||||
چو رستم چنان دید بفراخت دست | چنان خسته از تیر بگشاد شست | |||||
درخت و برادر بهم بر بدوخت | به هنگام رفتن دلش برفروخت | |||||
شغاد از پس زخم او آه کرد | تهمتن برو درد کوتاه کرد | |||||
بدو گفت رستم ز یزدان سپاس | که بودم همه ساله یزدانشناس | |||||
ازان پس که جانم رسیده به لب | برین کین ما بر نبگذشت شب | |||||
مرا زور دادی که از مرگ پیش | ازین بیوفا خواستم کین خویش | |||||
بگفت این و جانش برآمد ز تن | برو زار و گریان شدند انجمن | |||||
زواره به چاهی دگر در بمرد | سواری نماند از بزرگان و خرد | |||||
ازان نامداران سواری بجست | گهی شد پیاده گهی برنشست | |||||
چو آمد سوی زابلستان بگفت | که پیل ژیان گشت با خاک جفت | |||||
زواره همان و سپاهش همان | سواری نجست از بد بدگمان | |||||
خروشی برآمد ز زابلستان | ز بدخواه وز شاه کابلستان | |||||
همی ریخت زال از بر یال خاک | همیکرد روی و بر خویش چاک | |||||
همیگفت زار ای گو پیلتن | نخواهد که پوشد تنم جز کفن | |||||
گو سرفراز اژدهای دلیر | زواره که بد نامبردار شیر | |||||
شغاد آن به نفرین شوریدهبخت | بکند از بن این خسروانی درخت | |||||
که داند که با پیل روباه شوم | همی کین سگالد بران مرز و بوم | |||||
که دارد به یاد این چنین روزگار | که داند شنیدن ز آموزگار | |||||
که چون رستمی پیش بینم به خاک | به گفتار روباه گردد هلاک | |||||
چرا پیش ایشان نمردم به زار | چرا ماندم اندر جهان یادگار | |||||
چرا بایدم زندگانی و گاه | چرا بایدم خواب و آرامگاه | |||||
پسانگه بسی مویه آغاز کرد | چو بر پور پهلو همی ساز کرد | |||||
گوا شیرگیرا یلا مهترا | دلاور جهاندیده کنداورا | |||||
کجات آن دلیری و مردانگی | کجات آن بزرگی و فرزانگی | |||||
کجات آن دل و رای و روشنروان | کجات آن بر و برز و یال گران | |||||
کجات آن بزرگ اژدهافش درفش | کجا تیر و گوپال و تیغ بنفش | |||||
نماندی به گیتی و رفتی به خاک | که بادا سر دشمنت در مغاک | |||||
پس آنگه فرامرز را با سپاه | فرستاد تا رزم جوید ز شاه | |||||
تن کشته از چاه باز آورد | جهان را به زاری نیاز آورد | |||||
فرامرز چون پیش کابل رسید | به شهر اندرون نامداری ندید | |||||
گریزان همه شهر و گریان شده | ز سوک جهانگیر بریان شده | |||||
بیامد بران دشت نخچیرگاه | به جایی کجا کنده بودند چاه | |||||
چو روی پدر دید پور دلیر | خروشی برآورد بر سان شیر | |||||
بدان گونه بر خاک تن پر ز خون | به روی زمین بر فگنده نگون | |||||
همی گفت کای پهلوان بلند | به رویت که آورد زین سان گزند | |||||
که نفرین بران مرد بیباک باد | به جای کله بر سرش خاک باد | |||||
به یزدان و جان تو ای نامدار | به خاک نریمان و سام سوار | |||||
که هرگز نبیند تنم جز زره | بیوسنده و برفگنده گرد | |||||
بدان تا که کین گو پیلتن | بخواهم ازان بیوفا انجمن | |||||
همانکس که با او بدین کین میان | ببستند و آمد به ما بر زبان | |||||
نمانم ز ایشان یکی را به جای | همانکس که بود اندرین رهنمای | |||||
بفرمود تا تختهای گران | بیارند از هر سوی در گران | |||||
ببردند بسیار با هوی و تخت | نهادند بر تخت زیبا درخت | |||||
گشاد آن میان بستن پهلوی | برآهیخت زو جامهٔ خسروی | |||||
نخستین بشستندش از خونگرم | بر و یال و ریش و تنش نرمنرم | |||||
همی عنبر و زعفران سوختند | همه خستگیهاش بردوختند | |||||
همی ریخت بر تارکش بر گلاب | بگسترد بر تنش کافور ناب | |||||
به دیبا تنش را بیاراستند | ازان پس گل و مشک و میخواستند | |||||
کفندوز بر وی ببارید خون | به شانه زد آن ریش کافورگون | |||||
نبد جا تنش را همی بر دو تخت | تنی بود با سایه گستر درخت | |||||
یکی نغز تابوت کردند ساج | برو میخ زرین و پیکر ز عاج | |||||
همه درزهایش گرفته به قیر | برآلوده بر قیر مشک و عبیر | |||||
ز جاهی برادرش را برکشید | همی دوخت جایی کجا خسته دید | |||||
زبر مشک و کافور و زیرش گلاب | ازان سان همی ریخت بر جای خواب | |||||
ازان پس تن رخش را برکشید | بشست و برو جامهها گسترید | |||||
بشستند و کردند دیبا کفن | بجستند جایی یکی نارون | |||||
برفتند بیداردل درگران | بریدند ازو تختهای گران | |||||
دو روز اندران کار شد روزگار | تن رخش بر پیل کردند بار | |||||
ز کابلستان تا به زابلستان | زمین شد به کردار غلغلستان | |||||
زن و مرد بد ایستاده به پای | تنی را نبد بر زمین نیز جای | |||||
دو تابوت بر دست بگذاشتند | ز انبوه چون باد پنداشتند | |||||
بده روز و ده شب به زابل رسید | کسش بر زمین بر نهاده ندید | |||||
زمانه شد از درد او با خروش | تو گفتی که هامون برآمد به جوش | |||||
کسی نیز نشنید آواز کس | همه بومها مویه کردند و بس | |||||
به باغ اندرون دخمهای ساختند | سرش را به ابر اندر افراختند | |||||
برابر نهادند زرین دو تخت | بران خوابنیده گو نیکبخت | |||||
هرانکس که بود از پرستندگان | از آزاد وز پاکدل بندگان | |||||
همی مشک باگل برآمیختند | به پای گو پیلتن ریختند | |||||
همی هرکسی گفت کای نامدار | چرا خواستی مشک و عنبر نثار | |||||
نخواهی همی پادشاهی و بزم | نپوشی همی نیز خفتان رزم | |||||
نبخشی همی گنج و دینار نیز | همانا که شد پیش تو خوار چیز | |||||
کنون شاد باشی به خرم بهشت | که یزدانت از داد و مردی سرشت | |||||
در دخمه بستند و گشتند باز | شد آن نامور شیر گردنفراز | |||||
چه جویی همی زین سرای سپنج | کز آغاز رنجست و فرجام رنج | |||||
بریزی به خاک از همه ز آهنی | اگر دینپرستی ور آهرمنی | |||||
تو تا زندهای سوی نیکی گرای | مگر کام یابی به دیگر سرای | |||||
فرامرز چون سوک رستم بداشت | سپه را همه سوی هامون گذاشت | |||||
در خانهٔ پیلتن باز کرد | سپه را ز گنج پدر ساز کرد | |||||
سحرگه خروش آمد از کرنای | هم از کوس و رویین و هندی درای | |||||
سپاهی ز زابل به کابل کشید | که خورشید گشت از جهان ناپدید | |||||
چو آگاه شد شاه کابلستان | ازان نامداران زابلستان | |||||
سپاه پراگنده را گرد کرد | زمین آهنین شد هوا لاژورد | |||||
پذیرهٔ فرامرز شد با سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |||||
سپه را چو روی اندر آمد به روی | جهان شد پرآواز پرخاشجوی | |||||
ز انبوه پیلان و گرد سپاه | به بیشه درون شیر گم گرد راه | |||||
برآمد یکی باد و گردی کبود | زمین ز آسمان هیچ پیدا نبود | |||||
بیامد فرامرز پیش سپاه | دو دیده نبرداشت از روی شاه | |||||
چو برخاست آواز کوس از دو روی | بیآرام شد مردم جنگجوی | |||||
فرامرز با خوارمایه سپاه | بزد خویشتن را بر آن قلبگاه | |||||
ز گرد سواران هوا تار شد | سپهدار کابل گرفتار شد | |||||
پراگنده شد آن سپاه بزرگ | دلیران زابل به کردار گرگ | |||||
ز هر سو بریشان کمین ساختند | پس لشکراندر همی تاختند | |||||
بکشتند چندان ز گردان هند | هم از بر منش نامداران سند | |||||
که گل شد همی خاک آوردگاه | پراگنده شد هند و سندی سپاه | |||||
دل از مرز وز خانه برداشتند | زن و کودک خرد بگذاشتند | |||||
تن مهتر کابلی پر ز خون | فگنده به صندوق پیل اندرون | |||||
بیاورد لشکر به نخچیرگاه | به جایی کجا کنده بودند چاه | |||||
همی برد بدخواه را بسته دست | ز خویشان او نیز چل بتپرست | |||||
ز پشت سپهبد زهی برکشید | چنان کاستخوان و پی آمد پدید | |||||
ز چاه اندر آویختنش سرنگون | تنش پر ز خاک و دهن پر ز خون | |||||
چهل خویش او را بر آتش نهاد | ازان جایگه رفت سوی شغاد | |||||
به کردار کوه آتشی برفروخت | شغاد و چنار و زمین را بسوخت | |||||
چو لشکر سوی زابلستان کشید | همه خاک را سوی دستان کشید | |||||
چو روز جفاپیشه کوتاه کرد | به کابل یکی مهتری شاه کرد | |||||
ازان دودمان کس به کابل نماند | که منشور تیغ ورا برنخواند | |||||
ز کابل بیامد پر از داغ و دود | شده روز روشن بروبر کبود | |||||
خروشان همه زابلستان و بست | یکی را نبد جامه بر تن درست | |||||
به پیش فرامرز باز آمدند | دریده بر و با گداز آمدند | |||||
به یک سال در سیستان سوک بود | همه جامههاشان سیاه و کبود | |||||
چنین گفت رودابه روزی به زال | که از زاغ و سوک تهمتن بنال | |||||
همانا که تا هست گیتی فروز | ازین تیرهتر کس ندیدست روز | |||||
بدو گفت زال ای زن کم خرد | غم ناچریدن بدین بگذرد | |||||
برآشفت رودابه سوگند خورد | که هرگز نیابد تنم خواب و خورد | |||||
روانم روان گو پیلتن | مگر باز بیند بران انجمن | |||||
ز خوردن یکی هفته تن بازداشت | که با جان رستم به دل راز داشت | |||||
ز ناخوردنش چشم تاریک شد | تن نازکش نیز باریک شد | |||||
ز هر سو که رفتی پرستنده چند | همی رفت با او ز بیم گزند | |||||
سر هفته را زو خرد دور شد | ز بیچارگی ماتمش سور شد | |||||
بیامد به بستان به هنگام خواب | یکی مرده ماری بدید اندر آب | |||||
بزد دست و بگرفت پیچان سرش | همی خواست کز مار سازد خورش | |||||
پرستنده از دست رودابه مار | ربود و گرفتندش اندر کنار | |||||
کشیدند از جای ناپاک دست | به ایوانش بردند و جای نشست | |||||
به جایی که بودیش بشناختند | ببردند خوان و خورش ساختند | |||||
همی خورد هرچیز تا گشت سیر | فگندند پس جامهٔ نرم زیر | |||||
چو باز آمدش هوش با زال گفت | که گفتار تو با خرد بود جفت | |||||
هرانکس که او را خور و خواب نیست | غم مرگ با جشن و سورش یکیست | |||||
برفت او و ما از پس او رویم | به داد جهانآفرین بگرویم | |||||
به درویش داد آنچ بودش نهان | همی گفت با کردگار جهان | |||||
کهای برتر از نام وز جایگاه | روان تهمتن بشوی از گناه | |||||
بدان گیتیش جای ده در بهشت | برش ده ز تخمی که ایدر بکشت | |||||
چو شد روزگار تهمتن به سر | به پیش آورم داستانی دگر | |||||
چو گشتاسپ را تیره شد روی بخت | بیاورد جاماسپ را پیش تخت | |||||
بدو گفت کز کار اسفندیار | چنان داغ دل گشتم و سوکوار | |||||
که روزی نبد زندگانیم خوش | دژم بودم از اختر کینهکش | |||||
پس از من کنون شاه بهمن بود | همان رازدارش پشوتن بود | |||||
مپیچید سرها ز فرمان اوی | مگیرید دوری ز پیمان اوی | |||||
یکایک بویدش نماینده راه | که اویست زیبای تخت و کلاه | |||||
بدو داد پس گنجها را کلید | یکی باد سرد از جگر برکشید | |||||
بدو گفت کار من اندر گذشت | هم از تارکم آب برتر گذشت | |||||
نشستم به شاهی سد و بیست سال | ندیدم به گیتی کسی را همال | |||||
تو اکنون همی کوش و با داد باش | چو داد آوری از غم آزاد باش | |||||
خردمند را شاد و نزدیک دار | جهان بر بداندیش تاریک دار | |||||
همه راستی کن که از راستی | بپیچد سر از کژی و کاستی | |||||
سپردم ترا تخت و دیهیم و گنج | ازان سپ که بردم بسی گرم و رنج | |||||
بفگت این و شد روزگارش به سر | زمان گذشته نیامد به بر | |||||
یکی دخمه کردندش از شیز و عاج | برآویختند از بر گاه تاج | |||||
همین بودش از رنج و ز گنج بهر | بدید از پس نوش و تریاک زهر | |||||
اگر بودن اینست شادی چراست | شد از مرگ درویش با شاه راست | |||||
بخور هرچ برزی و بد را مکوش | به مرد خردمند بسپار گوش | |||||
گذر کرد همراه و ما ماندیم | ز کار گذشته بسی خواندیم | |||||
به منزل رسید آنک پوینده بود | رهی یافت آن کس که جوینده بود | |||||
نگیرد ترا دست جز نیکوی | گر از پیر دانا سخن بشنوی | |||||
کنون رنج در کار بهمن بریم | خرد پیش دانا پشوتن بریم |