شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۵
ظاهر
< شاهنامه
زمانه برد راست آن را به چشم | بدانگه که باشد دلت پر ز خشم | |||||
تن زال را مرغ پدرود کرد | ازو تار وز خویشتن پود کرد | |||||
ازان جایگه نیکدل برپرید | چو اندر هوا رستم او را بدید | |||||
یکی آتش چوب پرتاب کرد | دلش را بران رزم شاداب کرد | |||||
یکی تیز پیکان بدو در نشاند | چپ و راست پرها بروبر نشاند | |||||
سپیده همانگه ز که بر دمید | میان شب تیره اندر چمید | |||||
بپوشید رستم سلیح نبرد | همی از جهان آفرین یاد کرد | |||||
چو آمد بر لشکر نامدار | که کین جوید از رزم اسفندیار | |||||
بدو گفت برخیز ازین خواب خوش | برآویز با رستم کینهکش | |||||
چو بشنید آوازش اسفندیار | سلیح جهان پیش او گشت خوار | |||||
چنین گفت پس با پشوتن که شیر | بپیچد ز چنگال مرد دلیر | |||||
گمانی نبردم که رستم ز راه | به ایوان کشد ببر و گبر و کلاه | |||||
همان بارکش رخش زیراندرش | ز پیکان نبود ایچ پیدا برش | |||||
شنیدم که دستان جادوپرست | به هنگام یازد به خورشید دست | |||||
چو خشم آرد از جادوان بگذرد | برابر نکردم پس این با خرد | |||||
پشوتن بدو گفت پر آب چشم | که بر دشمنت باد تیمار و خشم | |||||
چه بودت که امروز پژمردهای | همانا به شب خواب نشمردهای | |||||
میان جهان این دو یل را چه بود | که چندین همی رنج باید فزود | |||||
بدانم که بخت تو شد کندرو | که کین آورد هر زمان نو به نو | |||||
بپوشید جوشن یل اسفندیار | بیامد بر رستم نامدار | |||||
خروشید چون روی رستم بدید | که نام تو باد از جهان ناپدید | |||||
فراموش کردی تو سگزی مگر | کمان و بر مرد پرخاشخر | |||||
ز نیرنگ زالی بدین سان درست | وگرنه که پایت همی گور جست | |||||
بکوبمت زین گونه امروز یال | کزین پس نبیند ترا زنده زال | |||||
چنین گفت رستم به اسفندیار | که ای سیر ناگشته از کارزار | |||||
بترس از جهاندار یزدان پاک | خرد را مکن با دل اندر مغاک | |||||
من امروز نز بهر جنگ آمدم | پی پوزش و نام و ننگ آمدم | |||||
تو با من به بیداد کوشی همی | دو چشم خرد را بپوشی همی | |||||
به خورشید و ماه و به استا و زند | که دل را نرانی به راه گزند | |||||
نگیری به یاد آن سخنها که رفت | وگر پوست بر تن کسی را بکفت | |||||
بیابی ببینی یکی خان من | روندست کام تو بر جان من | |||||
گشایم در گنج دیرینه باز | کجا گرد کردم به سال دراز | |||||
کنم بار بر بارگیهای خویش | به گنجور ده تا براند ز پیش | |||||
برابر همی با تو آیم به راه | کنم هرچ فرمان دهی پیش شاه | |||||
اگر کشتنیم او کشد شایدم | همان نیز اگر بند فرمایدم | |||||
همی چاره جویم که تا روزگار | ترا سیر گرداند از کارزار | |||||
نگه کن که دانای پیشی چه گفت | که هرگز مباد اختر شوم جفت | |||||
چنین داد پاسخ که مرد فریب | نیم روز پرخاش و روز نهیب | |||||
اگر زنده خواهی که ماند به جای | نخستین سخن بند بر نه به پای | |||||
از ایوان و خان چند گویی همی | رخ آشتی را بشویی همی | |||||
دگر باره رستم زبان برگشاد | مکن شهریارا ز بیداد یاد | |||||
مکن نام من در جهان زشت و خوار | که جز بد نیاید ازین کارزار | |||||
هزارانت گوهر دهم شاهوار | همان یارهی زر با گوشوار | |||||
هزارانت بنده دهم نوشلب | پرستنده باشد ترا روز و شب | |||||
هزارت کنیزک دهم خلخی | که زیبای تاجاند با فرخی | |||||
دگر گنج سام نریمان و زال | گشایم به پیش تو ای بیهمال | |||||
همه پاک پیش تو گرد آورم | ز زابلستان نیز مرد آورم | |||||
که تا مر ترا نیز فرمان کنند | روان را به فرمان گروگان کنند | |||||
ازان پس به پیشت پرستارورا | دوان با تو آیم بر شهریار | |||||
ز دل دور کن شهریارا تو کین | مکن دیو را با خرد همنشین | |||||
جز از بند دیگر ترا دست هست | بمن بر که شاهی و یزدان پرست | |||||
که از بند تا جاودان نام بد | بماند به من وز تو انجام بد | |||||
به رستم چنین گفت اسفندیار | که تا چندگویی سخن نابکار | |||||
مرا گویی از راه یزدان بگرد | ز فرمان شاه جهانبان بگرد | |||||
که هرکو ز فرمان شاه جهان | بگردد سرآید بدو بر زمان | |||||
جز از بند گر کوشش (و) کارزار | به پیشم دگرگونه پاسخ میار | |||||
به تندی به پاسخ گو نامدار | چنین گفت کای پرهنر شهریار | |||||
همی خوار داری تو گفتار من | به خیره بجویی تو آزار من | |||||
چنین داد پاسخ که چند از فریب | همانا به تنگ اندر آمد نشیب | |||||
بدانست رستم که لابه به کار | نیاید همی پیش اسفندیار | |||||
کمان را به زه کرد و آن تیر گز | که پیکانش را داده بد آب رز | |||||
همی راند تیر گز اندر کمان | سر خویش کرده سوی آسمان | |||||
همی گفت کای پاک دادار هور | فزایندهی دانش و فر و زور | |||||
همی بینی این پاک جان مرا | توان مرا هم روان مرا | |||||
که چندین بپیچم که اسفندیار | مگر سر بپیچاند از کارزار | |||||
تو دانی که بیداد کوشد همی | همی جنگ و مردی فروشد همی | |||||
به بادافره این گناهم مگیر | توی آفرینندهی ماه و تیر | |||||
چو خودکامه جنگی بدید آن درنگ | که رستم همی دیر شد سوی جنگ | |||||
بدو گفت کای سگزی بدگمان | نشد سیر جانت ز تیر و کمان | |||||
ببینی کنون تیر گشتاسپی | دل شیر و پیکان لهراسپی | |||||
یکی تیر بر ترگ رستم بزد | چنان کز کمان سواران سزد | |||||
تهمتن گز اندر کمان راند زود | بران سان که سیمرغ فرموده بود | |||||
بزد تیر بر چشم اسفندیار | سیه شد جهان پیش آن نامدار | |||||
خم آورد بالای سرو سهی | ازو دور شد دانش و فرهی | |||||
نگون شد سر شاه یزدانپرست | بیفتاد چاچی کمانش ز دست | |||||
گرفته بش و یال اسپ سیاه | ز خون لعل شد خاک آوردگاه | |||||
چنین گفت رستم به اسفندیار | که آوردی آن تخم زفتی به بار | |||||
تو آنی که گفتی که رویین تنم | بلند آسمان بر زمین بر زنم | |||||
من از شست تو هشت تیر خدنگ | بخوردم ننالیدم از نام و ننگ | |||||
به یک تیر برگشتی از کارزار | بخفتی بران بارهی نامدار | |||||
هماکنون به خاک اندر آید سرت | بسوزد دل مهربان مادرت | |||||
همانگه سر نامبردار شاه | نگون اندر آمد ز پشت سپاه | |||||
زمانی همی بود تا یافت هوش | بر خاک بنشست و بگشاد گوش | |||||
سر تیر بگرفت و بیرون کشید | همی پر و پیکانش در خون کشید | |||||
همانگه به بهمن رسید آگهی | که تیره شد آن فر شاهنشهی | |||||
بیامد به پیش پشوتن بگفت | که پیکار ما گشت با درد جفت | |||||
تن ژنده پیل اندر آمد به خاک | دل ما ازین درد کردند چاک | |||||
برفتد هر دو پیاده دوان | ز پیش سپه تا بر پهلوان | |||||
بدیدند جنگی برش پر ز خون | یکی تیر پرخون به دست اندرون | |||||
پشوتن بر و جامه را کرد چاک | خروشان به سر بر همی کرد خاک | |||||
همی گشت بهمن به خاک اندرون | بمالید رخ را بدان گرم خون | |||||
پشوتن همی گفت راز جهان | که داند ز دینآوران و مهان | |||||
چو اسفندیاری که از بهر دین | به مردی برآهیخت شمشیر کین | |||||
جهان کرد پاک از بد بتپرست | به بد کار هرگز نیازید دست | |||||
به روز جوانی هلاک آمدش | سر تاجور سوی خاک آمدش | |||||
بدی را کزو هست گیتی به درد | پرآزار ازو جان آزاد مرد | |||||
فراوان برو بگذرد روزگار | که هرگز نبیند بد کارزار | |||||
جوانان گرفتندش اندر کنار | همی خون ستردند زان شهریار | |||||
پشوتن بروبر همی مویه کرد | رخی پر ز خون و دلی پر ز درد | |||||
همی گفت زار ای یل اسفندیار | جهانجوی و از تخمهی شهریار | |||||
که کند این چنین کوه جنگی ز جای | که افگند شیر ژیان را ز پای | |||||
که کند این پسندیده دندان پیل | که آگند با موج دریای نیل | |||||
چه آمد برین تخمه از چشم بد | که بر بدکنش بیگمان بد رسد | |||||
کجا شد به رزم اندرون ساز تو | کجا شد به بزم آن خوش آواز تو | |||||
کجا شد دل و هوش و آیین تو | توانایی و اختر و دین تو | |||||
چو کردی جهان را ز بدخواه پاک | نیامدت از پیل وز شیر باک | |||||
کنون آمدت سودمندی به کار | که در خاک بیند ترا روزگار | |||||
که نفرین برین تاج و این تخت باد | بدین کوشش بیش و این بخت باد | |||||
که چو تو سواری دلیر و جوان | سرافراز و دانا و روشنروان | |||||
بدین سان شود کشته در کارزار | به زاری سرآید برو روزگار | |||||
که مه تاج بادا و مه تخت شاه | مه گشتاسپ و جاماسپ و آن بارگاه | |||||
چنین گفت پر دانش اسفندیار | که ای مرد دانای به روزگار | |||||
مکن خویشتن پیش من بر تباه | چنین بود بهر من از تاج و گاه | |||||
تن کشته را خاک باشد نهال | تو از کشتن من بدین سان منال | |||||
کجا شد فریدون و هوشنگ و جم | ز باد آمده باز گردد به دم | |||||
همان پاکزاده نیاکان ما | گزیده سرافراز و پاکان ما | |||||
برفتند و ما را سپردند جای | نماند کس اندر سپنجی سرای | |||||
فراوان بکوشیدم اندر جهان | چه در آشکار و چه اندر نهان | |||||
که تا رای یزدان به جای آورم | خرد را بدین رهنمای آورم | |||||
چو از من گرفت ای سخن روشنی | ز بد بسته شد راه آهرمنی | |||||
زمانه بیازید چنگال تیز | نبد زو مرا روزگار گریز | |||||
امید من آنست کاندر بهشت | دلافروز من بدرود هرچ کشت | |||||
به مردی مرا پور دستان نکشت | نگه کن بدین گز که دارم به مشت | |||||
بدین چوب شد روزگارم به سر | ز سیمرغ وز رستم چارهگر | |||||
فسونها و نیرنگها زال ساخت | که اروند و بند جهان او شناخت | |||||
چو اسفندیار این سخن یاد کرد | بپیچید و بگریست رستم به درد | |||||
چنین گفت کز دیو ناسازگار | ترا بهره رنج من آمد به کار | |||||
چنانست کو گفت یکسر سخن | ز مردی به کژی نیفگند بن | |||||
که تا من به گیتی کمر بستهام | بسی رزم گردنکشان جستهام | |||||
سواری ندیدم چو اسفندیار | زرهدار با جوشن کارزار | |||||
چو بیچاره برگشتم از دست اوی | بدیدم کمان و بر و شست اوی | |||||
سوی چاره گشتم ز بیچارگی | بدادم بدو سر به یکبارگی | |||||
زمان ورا در کمان ساختم | چو روزش سرآمد بینداختم | |||||
گر او را همی روز باز آمدی | مرا کار گز کی فراز آمدی | |||||
ازین خاک تیره بباید شدن | به پرهیز یک دم نشاید زدن | |||||
همانست کز گز بهانه منم | وزین تیرگی در فسانه منم | |||||
چنین گفت با رستم اسفندیار | که اکنون سرآمد مرا روزگار | |||||
تو اکنون مپرهیز و خیز ایدر آی | که ما را دگرگونهتر گشت رای | |||||
مگر بشنوی پند و اندرز من | بدانی سر مایه و ارز من | |||||
بکوشی و آن را بجای آوری | بزرگی برین رهنمای آوری | |||||
تهمتن به گفتار او داد گوش | پیاده بیامد برش با خروش | |||||
همی ریخت از دیدگان آب گرم | همی مویه کردش به آوای نرم | |||||
چو دستان خبر یافت از رزمگاه | ز ایوان چو باد اندر آمد به راه | |||||
ز خانه بیامد به دشت نبرد | دو دیده پر از آب و دل پر ز درد | |||||
زواره فرامرز چو بیهشان | برفتند چندی ز گردنکشان | |||||
خروشی برآمد ز آوردگاه | که تاریک شد روی خورشید و ماه | |||||
به رستم چنین گفت زال ای پسر | ترا بیش گریم به درد جگر | |||||
که ایدون شنیدم ز دانای چین | ز اخترشناسان ایران زمین | |||||
که هرکس که او خون اسفندیار | بریزد سرآید برو روزگار | |||||
بدین گیتیش شوربختی بود | وگر بگذرد رنج و سختی بود | |||||
چنین گفت با رستم اسفندیار | که از تو ندیدم بد روزگار | |||||
زمانه چنین بود و بود آنچ بود | سخن هرچ گویم بباید شنود | |||||
بهانه تو بودی پدر بد زمان | نه رستم نه سیمرغ و تیر و کمان | |||||
مرا گفت رو سیستان را بسوز | نخواهم کزین پس بود نیمروز | |||||
بکوشید تا لشکر و تاج و گنج | بدو ماند و من بمانم به رنج | |||||
کنون بهمن این نامور پور من | خردمند و بیدار دستور من | |||||
بمیرم پدروارش اندر پذیر | همه هرچ گویم ترا یادگیر | |||||
به زابلستان در ورا شاد دار | سخنهای بدگوی را یاد دار | |||||
بیاموزش آرایش کارزار | نشستنگه بزم و دشت شکار | |||||
می و رامش و زخم چوگان و کار | بزرگی و برخوردن از روزگار | |||||
چنین گفت جاماسپ گم بوده نام | که هرگز به گیتی مبیناد کام | |||||
که بهمن ز من یادگاری بود | سرافرازتر شهریاری بود | |||||
تهمتن چو بشنید بر پای خاست | ببر زد به فرمان او دست راست | |||||
که تو بگذری زین سخن نگذرم | سخن هرچ گفتی به جای آورم | |||||
نشانمش بر نامور تخت عاج | نهم بر سرش بر دلارای تاج | |||||
ز رستم چو بشنید گویا سخن | بدو گفت نوگیر چون شد کهن | |||||
چنان دان که یزدان گوای منست | برین دین به رهنمای منست | |||||
کزین نیکویها که تو کردهای | ز شاهان پیشین که پروردهای | |||||
کنون نیک نامت به بد بازگشت | ز من روی گیتی پرآواز گشت | |||||
غم آمد روان ترا بهره زین | چنین بود رای جهانآفرین | |||||
چنین گفت پس با پشوتن که من | نجویم همی زین جهان جز کفن | |||||
چو من بگذرم زین سپنجی سرای | تو لشکر بیارای و شو باز جای | |||||
چو رفتی به ایران پدر را بگوی | که چون کام یابی بهانه مجوی | |||||
زمانه سراسر به کام تو گشت | همه مرزها پر ز نام تو گشت | |||||
امیدم نه این بود نزدیک تو | سزا این بد از جان تاریک تو | |||||
جهان راست کردم به شمشیر داد | به بد کس نیارست کرد از تو یاد | |||||
به ایران چو دین بهی راست شد | بزرگی و شاهی مرا خواست شد | |||||
به پیش سران پندها دادیم | نهانی به کشتن فرستادیم | |||||
کنون زین سخن یافتی کام دل | بیارای و بنشین به آرام دل | |||||
چو ایمن شدی مرگ را دور کن | به ایوان شاهی یکی سور کن | |||||
ترا تخت سختی و کوشش مرا | ترا نام تابوت و پوشش مرا | |||||
چه گفت آن جهاندیده دهقان پیر | که نگریزد از مرگ پیکان تیر | |||||
مشو ایمن از گنج و تاج و سپاه | روانم ترا چشم دارد به راه | |||||
چو آیی بهم پیش داور شویم | بگوییم و گفتار او بشنویم | |||||
کزو بازگردی به مادر بگوی | که سیر آمد از رزم پرخاشجوی | |||||
که با تیر او گبر چون باد بود | گذر کرده بر کوه پولاد بود | |||||
پس من تو زود آیی ای مهربان | تو از من مرنج و مرنجان روان | |||||
برهنه مکن روی بر انجمن | مبین نیز چهر من اندر کفن | |||||
ز دیدار زاری بیفزایدت | کس از بخردان نیز نستایدت | |||||
همان خواهران را و جفت مرا | که جویا بدندی نهفت مرا | |||||
بگویی بدان پرهنر بخردان | که پدرود باشید تا جاودان | |||||
ز تاج پدر بر سرم بد رسید | در گنج را جان من شد کلید | |||||
فرستادم اینک به نزدیک او | که شرم آورد جان تاریک او | |||||
بگفت این و برزد یکی تیز دم | که بر من ز گشتاسپ آمد ستم | |||||
همانگه برفت از تنش جان پاک | تن خسته افگنده بر تیره خاک | |||||
تهمتن بنزد پشوتن رسید | همه جامه بر تن سراسر درید | |||||
بر و جامه رستم همی پاره کرد | سرش پر ز خاک و دلش پر ز درد | |||||
همی گفت زار ای نبرده سوار | نیا شاه جنگی پدر شهریار | |||||
به خوبی شده در جهان نام من | ز گشتاسپ بد شد سرانجام من | |||||
چو بسیار بگریست با کشته گفت | که ای در جهان شاه بییار و جفت | |||||
روان تو بادا میان بهشت | بداندیش تو بدرود هرچ کشت | |||||
زواره بدو گفت کای نامدار | نبایست پذرفت زو زینهار | |||||
ز دهقان تو نشنیدی آن داستان | که یاد آرد از گفتهی باستان | |||||
که گر پروری بچهی نرهشیر | شود تیزدندان و گردد دلیر | |||||
چو سر برکشد زود جوید شکار | نخست اندر آید به پروردگار | |||||
دو پهلو برآشفته از خشم بد | نخستین ازان بد به زابل رسد | |||||
چو شد کشته شاهی چو اسفندیار | ببینند ازین پس بد روزگار | |||||
ز بهمن رسد بد به زابلستان | بپیچند پیران کابلستان | |||||
نگه کن که چون او شود تاجدار | به پیش آورد کین اسفندیار | |||||
بدو گفت رستم که با آسمان | نتابد بداندیش و نیکی گمان | |||||
من آن برگزیدم که چشم خرد | بدو بنگرد نام یاد آورد | |||||
گر او بد کند پیچد از روزگار | تو چشم بلا را به تندی مخار | |||||
یکی نغز تابوت کرد آهنین | بگسترد فرشی ز دیبای چین | |||||
بیندود یک روی آهن به قیر | پراگند بر قیر مشک و عبیر | |||||
ز دیبای زربفت کردش کفن | خروشان برو نامدار انجمن | |||||
ازان پس بپوشید روشن برش | ز پیروزه بر سر نهاد افسرش | |||||
سر تنگ تابوت کردند سخت | شد آن بارور خسروانی درخت | |||||
چل اشتر بیاورد رستم گزین | ز بالا فروهشته دیبای چین | |||||
دو اشتر بدی زیر تابوت شاه | چپ و راست پیش و پساندر سپاه | |||||
همه خسته روی و همه کنده موی | زبان شاه گوی و روان شاهجوی | |||||
بریده بش و دم اسپ سیاه | پشوتن همی برد پیش سپاه | |||||
برو بر نهاده نگونسار زین | ز زین اندرآویخته گرز کین | |||||
همان نامور خود و خفتان اوی | همان جوله و مغفر جنگجوی | |||||
سپه رفت و بهمن به زابل بماند | به مژگان همی خون دل برفشاند | |||||
تهمتن ببردش به ایوان خویش | همی پرورانید چون جان خویش | |||||
به گشتاسپ آگاهی آمد ز راه | نگون شد سر نامبردار شاه | |||||
همی جامه را چاک زد بر برش | به خاک اندر آمد سر و افسرش | |||||
خروشی برآمد ز ایوان به زار | جهان شد پر از نام اسفندیار | |||||
به ایران ز هر سو که رفت آگهی | بینداخت هرکس کلاه مهی | |||||
همی گفت گشتاسپ کای پاک دین | که چون تو نبیند زمان و زمین | |||||
پس از روزگار منوچهر باز | نیامد چو تو نیز گردنفراز | |||||
بیالود تیغ و بپالود کیش | مهان را همی داشت بر جای خویش | |||||
بزرگان ایران گرفتند خشم | ز آزرم گشتاسپ شستند چشم | |||||
به آواز گفتند کای شوربخت | چو اسفندیاری تو از بهر تخت | |||||
به زابل فرستی به کشتن دهی | تو بر گاه تاج مهی برنهی | |||||
سرت را ز تاج کیان شرم باد | به رفتن پی اخترت نرم باد | |||||
برفتند یکسر ز ایوان او | پر از خاک شد کاخ و دیوان او | |||||
چو آگاه شد مادر و خواهران | ز ایوان برفتند با دختران | |||||
برهنه سر و پای پرگرد و خاک | به تن بر همه جامه کردند چاک | |||||
پشوتن همی رفت گریان به راه | پس پشت تابوت و اسپ سیاه | |||||
زنان از پشوتن درآویختند | همی خون ز مژگان فرو ریختند | |||||
که این بند تابوت را برگشای | تن خسته یک بار ما را نمای | |||||
پشوتن غمی شد میان زنان | خروشان و گوشت از دو بازو کنان | |||||
به آهنگران گفت سوهان تیز | بیارید کامد کنون رستخیز | |||||
سر تنگ تابوت را باز کرد | به نوی یکی مویه آغاز کرد | |||||
چو مادرش با خواهران روی شاه | پر از مشک دیدند ریش سیاه | |||||
برفتند یکسر ز بالین شاه | خروشان به نزدیک اسپ سیاه | |||||
بسودند پر مهر یال و برش | کتایون همی ریخت خاک از برش | |||||
کزو شاه را روز برگشته بود | به آورد بر پشت او کشته بود | |||||
کزین پس کرا برد خواهی به جنگ | کرا داد خواهی به چنگ نهنگ | |||||
به یالش همی اندرآویختند | همی خاک بر تارکش ریختند | |||||
به ابر اندر آمد خروش سپاه | پشوتن بیامد به ایوان شاه | |||||
خروشید و دیدش نبردش نماز | بیامد به نزدیک تختش فراز | |||||
به آواز گفت ای سر سرکشان | ز برگشتن بختت آمد نشان | |||||
ازین با تن خویش بد کردهای | دم از شهر ایران برآوردهای | |||||
ز تو دور شد فره و بخردی | بیابی تو بادافره ایزدی | |||||
شکسته شد این نامور پشت تو | کزین پس بود باد در مشت تو | |||||
پسر را به خون دادی از بهر تخت | که مه تخت بیناد چشمت مه بخت | |||||
جهانی پر از دشمن و پر بدان | نماند بع تو تاج تا جاودان | |||||
بدین گیتیت در نکوهش بود | به روز شمارت پژوهش بود | |||||
بگفت این و رخ سوی جاماسپ کرد | که ای شوم بدکیش و بدزاد مرد | |||||
ز گیتی ندانی سخن جز دروغ | به کژی گرفتی ز هرکس فروغ | |||||
میان کیان دشمنی افگنی | همی این بدان آن بدین برزنی | |||||
ندانی همی جز بد آموختن | گسستن ز نیکی بدی توختن | |||||
یکی کشت کردی تو اندر جهان | که کس ندرود آشکار و نهان | |||||
بزرگی به گفتار تو کشته شد | که روز بزرگان همه گشته شد | |||||
تو آموختی شاه را راه کژ | ایا پیر بیراه و کوتاه و کژ | |||||
تو گفتی که هوش یل اسفندیار | بود بر کف رستم نامدار | |||||
بگفت این و گویا زبان برگشاد | همه پند و اندرز او کرد یاد | |||||
هم اندرز بهمن به رستم بگفت | برآورد رازی که بود از نهفت | |||||
چو بشنید اندرز او شهریار | پشیمان شد از کار اسفندیار | |||||
پشوتن بگفت آنچ بودش نهان | به آواز با شهریار جهان | |||||
چو پردخته گشت از بزرگان سرای | برفتند به آفرید و همای | |||||
به پیش پدر بر بخستند روی | ز درد برادر بکندند موی | |||||
به گشتاسپ گفتند کای نامدار | نیندیشی از کار اسفندیار | |||||
کجا شد نخستین به کین زریر | همی گور بستد ز چنگال شیر | |||||
ز ترکان همی کین او بازخواست | بدو شد همی پادشاهیت راست | |||||
به گفتار بدگوش کردی به بند | بغل گران و به گرز و کمند | |||||
چو او بسته آمد نیا کشته شد | سپه را همه روز برگشته شد | |||||
چو ارجاسپ آمد ز خلخ به بلخ | همه زندگانی شد از رنج تلخ | |||||
چو ما را که پوشیده داریم روی | برهنه بیاورد ز ایوان به کوی | |||||
چو نوشآذر زردهشتی بکشت | گرفت آن زمان پادشاهی به مشت | |||||
تو دانی که فرزند مردی چه کرد | برآورد ازیشان دم و دود و گرد | |||||
ز رویین دژ آورد ما را برت | نگهبان کشور بد و افسرت | |||||
از ایدر به زابل فرستادیش | بسی پند و اندرزها دادیش | |||||
که تا از پی تاج بیجان شود | جهانی برو زار و پیچان شود | |||||
نه سیمرغ کشتش نه رستم نه زال | تو کشتی مر او را چو کشتی منال | |||||
ترا شرم بادا ز ریش سپید | که فرزند کشتی ز بهر امید | |||||
جهاندار پیش از تو بسیار بود | که بر تخت شاهی سزاوار بود | |||||
به کشتن ندادند فرزند را | نه از دودهی خویش و پیوند را | |||||
چنین گفت پس با پشوتن که خیز | برین آتش تیزبر آب ریز | |||||
بیامد پشوتن ز ایوان شاه | زنان را بیاورد زان جایگاه | |||||
پشوتن چنین گفت با مادرش | که چندین به تنگی چه کوبی درش | |||||
که او شاد خفتست و روشنروان | چو سیر آمد از مرز و از مرزبان | |||||
بپذرفت مادر ز دیندار پند | به داد خداوند کرد او پسند | |||||
ازان پس به سالی به هر برزنی | به ایران خروشی بد و شیونی | |||||
ز تیر گز و بند دستان زال | همی مویه کردند بسیار سال | |||||
همی بود بهمن به زابلستان | به نخچیر گر با می و گلستان | |||||
سواری و می خوردن و بارگاه | بیاموخت رستم بدان پور شاه | |||||
به هر چیز پیش از پسر داشتش | شب و روز خندان به بر داشتش | |||||
چو گفتار و کردار پیوسته شد | در کین به گشتاسپ بر بسته شد | |||||
یکی نامه بنوشت رستم به درد | همه کار فرزند او یاد کرد | |||||
سر نامه کرد آفرین از نخست | بدانکس که کینه نبودش نجست | |||||
دگر گفت یزدان گوای منست | پشوتن بدین رهنمای منست | |||||
که من چند گفتم به اسفندیار | مگر کم کند کینه و کارزار | |||||
سپردم بدو کشور و گنج خویش | گزیدم ز هرگونهیی رنج خویش | |||||
زمانش چنین بود نگشاد چهر | مرا دل پر از درد و سر پر ز مهر | |||||
بدین گونه بد گردش آسمان | بسنده نباشد کسی با زمان | |||||
کنون این جهانجوی نزد منست | که فرخ نژاد اورمزد منست | |||||
هنرهای شاهانش آموختم | از اندرز فام خرد توختم | |||||
چو پیمان کند شاه پوزش پذیر | کزین پس نیندیشد از کار تیر | |||||
نهان من و جان من پیش اوست | اگر گنج و تاجست و گر مغز و پوست | |||||
چو آن نامه شد نزد شاه جهان | پراگنده شد آن میان مهان | |||||
پشوتن بیامد گوایی بداد | سخنهای رستم همه کرد یاد | |||||
همان زاری و پند و اروند او | سخن گفتن از مرز و پیوند او | |||||
ازان نامور شاه خشنود گشت | گراینده را آمدن سود گشت | |||||
ز رستم دل نامور گشت خوش | نزد نیز بر دل ز تیمار تش | |||||
هماندر زمان نامه پاسخ نوشت | به باغ بزرگی درختی بکشت | |||||
چنین گفت کز جور چرخ بلند | چو خواهد رسیدن کسی را گزند | |||||
به پرهیز چون بازدارد کسی | وگر سوی دانش گراید بسی | |||||
پشوتن بگفت آنچ درخواستی | دل من به خوبی بیاراستی | |||||
ز گردون گردان که یارد گذشت | خردمند گرد گذشته نگشت | |||||
تو آنی که بودی وزان بهتری | به هند و به قنوج بر مهتری | |||||
ز بیشی هرآنچت بباید بخواه | ز تخت و ز مهر و ز تیغ و کلاه | |||||
فرستاده پاسخ بیاورد زود | بدان سان که رستمش فرموده بود | |||||
چنین تا برآمد برین گاه چند | ببد شاهزاده به بالا بلند | |||||
خردمند و بادانش و دستگاه | به شاهی برافراخت فرخ کلاه | |||||
بدانست جاماسپ آن نیک و بد | که آن پادشاهی به بهمن رسد | |||||
به گشتاسپ گفت ای پسندیده شاه | ترا کرد باید به بهمن نگاه | |||||
ز دانش پدر هرچ جست اندر اوی | به جای آمد و گشت با آبروی | |||||
به بیگانه شهری فراوان بماند | کسی نامهی تو بروبر نخواند | |||||
به بهمن یکی نامه باید نوشت | بسان درختی به باغ بهشت | |||||
که داری به گیتی جز او یادگار | گسارندهی درد اسفندیار | |||||
خوش آمد سخن شاه گشتاسپ را | بفرمود فرخنده جاماسپ را | |||||
که بنویس یک نامه نزدیک اوی | یکی سوی گردنکش کینهجوی | |||||
که یزدان سپاس ای جهان پهلوان | که ما از تو شادیم و روشنروان | |||||
نبیره که از جان گرامیتر است | به دانش ز جاماسپ نامیتر است | |||||
به بخت تو آموخت فرهنگ و رای | سزد گر فرستی کنون باز جای | |||||
یکی سوی بهمن که اندر زمان | چو نامه بخوانی به زابل ممان | |||||
که ما را به دیدارت آمد نیاز | برآرای کار و درنگی مساز | |||||
به رستم چو برخواند نامه دبیر | بدان شاد شد مرد دانشپذیر | |||||
ز چیزی که بودش به گنج اندرون | ز خفتان وز خنجر آبگون | |||||
ز برگستوان و ز تیر و کمان | ز گوپال و ز خنجر هندوان | |||||
ز کافور وز مشک وز عود تر | هم از عنبر و گوهر و سیم و زر | |||||
ز بالا و از جامهی نابرید | پرستار وز کودکان نارسید | |||||
کمرهای زرین و زرین ستام | ز یاقوت با زنگ زرین دو جام | |||||
همه پاک رستم به بهمن سپرد | برنده به گنجور او بر شمرد | |||||
تهمتن بیامد دو منزل به راه | پس او را فرستاد نزدیک شاه | |||||
چو گشتاسپ روی نبیره بدید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |||||
بدو گفت اسفندیاری تو بس | نمانی به گیتی جز او را به کس | |||||
ورا یافت روشندل و یادگیر | ازان پس همی خواندش اردشیر | |||||
گوی بود با زور و گیرنده دست | خردمند و دانا و یزدان پرست | |||||
چو بر پای بودی سرانگشت اوی | ز زانو فزونتر بدی مشت اوی | |||||
همی آزمودش به یک چندگاه | به بزم و به رزم و به نخجیرگاه | |||||
به میدان چوگان و بزم و شکار | گوی بود مانند اسفندیار | |||||
ازو هیچ گشتاسپ نشکیفتی | به می خوردن اندرش بفریفتی | |||||
همی گفت کاینم جهاندار داد | غمی بودم از بهر تیمار داد | |||||
بماناد تا جاودان بهمنم | چو گم شد سرافراز رویین تنم | |||||
سرآمد همه کار اسفندیار | که جاوید بادا سر شهریار | |||||
همیشه دل از رنج پرداخته | زمانه به فرمان او ساخته | |||||
دلش باد شادان و تاجش بلند | به گردن بداندیش او را کمند |