شاهنامه/داستان رستم و اسفندیار ۴
ظاهر
< شاهنامه
بیارم نشانم بر تخت ناز | ازان پس گشایم در گنج باز | |||||
چو مهمان من بوده باشد سه روز | چهارم چو از چرخ گیتی فروز | |||||
بیندازد آن چادر لاژورد | پدید آید از جام یاقوت زرد | |||||
سبک باز با او ببندم کمر | وز ایدر نهم سوی گشتاسپ سر | |||||
نشانمش بر نامور تخت عاج | نهم بر سرش بر دلافروز تاج | |||||
ببندم کمر پیش او بندهوار | نجویم جدایی ز اسفندیار | |||||
تو دانی که من پیش تخت قباد | چه کردم به مردی تو داری به یاد | |||||
بخندید از گفت او زال زر | زمانی بجنبید ز اندیشه سر | |||||
بدو گفت زال ای پسر این سخن | مگوی و جدا کن سرش را ز بن | |||||
که دیوانگان این سخن بشنوند | بدین خام گفتار تو نگروند | |||||
قبادی به جایی نشسته دژم | نه تخت و کلاه و نه گنج کهن | |||||
چو اسفندیاری که فعفور چین | نویسد همی نام او بر نگین | |||||
تو گویی که از باره بردارمش | به بر بر سوی خان زال آرمش | |||||
نگوید چنین مردم سالخورد | به گرد در ناسپاسی مگرد | |||||
بگفت این و بنهاد سر بر زمین | همی خواند بر کردگار آفرین | |||||
همی گفت کای داور کردگار | بگردان تو از ما بد روزگار | |||||
برین گوه تا خور برآمد ز کوه | نیامد زبانش ز گفتن ستوه | |||||
چو شد روز رستم بپوشید گبر | نگهبان تن کرد بر گبر ببر | |||||
کمندی به فتراک زینبر ببست | بران بارهی پیل پیکر نشست | |||||
بفرمود تا شد زواره برش | فراوان سخن راند از لشکرش | |||||
بدو گفت رو لشکر آرای باش | بر کوههی ریگ بر پای باش | |||||
بیامد زواره سپه گرد کرد | به میدان کار و به دشت نبرد | |||||
تهمتن همی رفت نیزه به دست | چو بیرون شد از جایگاه نشست | |||||
سپاهش برو خواندند آفرین | که بیتو مباد اسپ و گوپال و زین | |||||
همی رفت رستم زواره پسش | کجا بود در پادشاهی کسش | |||||
بیامد چنان تا لب هیرمند | همه دل پر از باد و لب پر ز پند | |||||
سپه با برادر هم آنجا بماند | سوی لشکر شاه ایران براند | |||||
چنین گفت پس با زواره به راز | که مردیست این بدرگ دیوساز | |||||
بترسم که بااو نیارم زدن | ندانم کزین پس چه شاید بدن | |||||
تو اکنون سپه را هم ایدر بدار | شوم تا چه پیش آورد روزگار | |||||
اگر تند یابمش هم زان نشان | نخواهم ز زابلستان سرکشان | |||||
به تنها تن خویش جویم نبرد | ز لشکر نخواهم کسی رنجه کرد | |||||
کسی باشد از بخت پیروز و شاد | که باشد همیشه دلش پر ز داد | |||||
گذشت از لب رود و بالا گرفت | همی ماند از کار گیتی شگفت | |||||
خروشید کای فرخ اسفندیار | هماوردت آمد برآرای کار | |||||
چو بشنید اسفندیار این سخن | ازان شیر پرخاشجوی کهن | |||||
بخندید و گفت اینک آراستم | بدانگه که از خواب برخاستم | |||||
بفرمود تا جوشن و خود اوی | همان ترکش و نیزهی جنگجوی | |||||
ببردند و پوشید روشن برش | نهاد آن کلاه کیی بر سرش | |||||
بفرمود تا زین بر اسپ سیاه | نهادند و بردند نزدیک شاه | |||||
چو جوشن بپوشید پرخاشجوی | ز زور و ز شادی که بود اندر اوی | |||||
نهاد آن بن نیزه را بر زمین | ز خاک سیاه اندر آمد به زین | |||||
بسان پلنگی که بر پشت گور | نشیند برانگیزد از گور شور | |||||
سپه در شگفتی فروماندند | بران نامدار آفرین خواندند | |||||
همی شد چو نزد تهمتن رسید | مر او را بران باره تنها بدید | |||||
پس از بارگی با پشوتن بگفت | که ما را نباید بدو یار و جفت | |||||
چو تنهاست ما نیز تنها شویم | ز پستی بران تند بالا شویم | |||||
بران گونه رفتند هر دو به رزم | تو گفتی که اندر جهان نیست بزم | |||||
چو نزدیک گشتند پیر و جوان | دو شیر سرافراز و دو پهلوان | |||||
خروش آمد از بارهی هر دو مرد | تو گفتی بدرید دشت نبرد | |||||
چنین گفت رستم به آواز سخت | که ای شاه شاداندل و نیکبخت | |||||
ازین گونه مستیز و بد را مکوش | سوی مردمی یاز و بازآر هوش | |||||
اگر جنگ خواهی و خون ریختن | برین گونه سختی برآویختن | |||||
بگو تا سوار آورم زابلی | که باشند با خنجر کابلی | |||||
برین رزمگهشان به جنگ آوریم | خود ایدر زمانی درنگ آوریم | |||||
بباشد به کام تو خون ریختن | ببینی تگاپوی و آویختن | |||||
چنین پاسخ آوردش اسفندیار | که چندین چه گویی چنین نابکار | |||||
ز ایوان به شبگیر برخاستی | ازین تند بالا مرا خواستی | |||||
چرا ساختی بند و مکر و فریب | همانا بدیدی به تنگی نشیب | |||||
چه باید مرا جنگ زابلستان | وگر جنگ ایران و کابلستان | |||||
مبادا چنین هرگز آیین من | سزا نیست این کار در دین من | |||||
که ایرانیان را به کشتن دهم | خود اندر جهان تاج بر سر نهم | |||||
منم پیشرو هرک جنگ آیدم | وگر پیش جنگ نهنگ آیدم | |||||
ترا گر همی یار باید بیار | مرا یار هرگز نیاید به کار | |||||
مرا یار در جنگ یزدان بود | سر و کار با بخت خندان بود | |||||
توی جنگجوی و منم جنگخواه | بگردیم یک با دگر بیسپاه | |||||
ببینیم تا اسپ اسفندیار | سوی آخر آید همی بیسوار | |||||
وگر بارهی رستم جنگجوی | به ایوان نهد بیخداوند روی | |||||
نهادند پیمان دو جنگی که کس | نباشد بران جنگ فریادرس | |||||
نخستین به نیزه برآویختند | همی خون ز جوشن فرو ریختند | |||||
چنین تا سنانها به هم برشکست | به شمشیر بردند ناچار دست | |||||
به آوردگه گردن افراختند | چپ و راست هر دو همی تاختند | |||||
ز نیروی اسپان و زخم سران | شکسته شد آن تیغهای گران | |||||
چو شیران جنگی برآشوفتند | پر از خشم اندامها کوفتند | |||||
همان دسته بشکست گرز گران | فروماند از کار دست سران | |||||
گرفتند زان پس دوال کمر | دو اسپ تگاور فروبرده سر | |||||
همی زور کرد این بران آن برین | نجنبید یک شیر بر پشت زین | |||||
پراگنده گشتند ز آوردگاه | غمی گشته اسپان و مردان تباه | |||||
کف اندر دهانشان شده خون و خاک | همه گبر و برگستوان چاکچاک | |||||
بدانگه که رزم یلان شد دراز | همی دیر شد رستم سرفراز | |||||
زواره بیاورد زان سو سپاه | یکی لشکری داغدل کینهخواه | |||||
به ایرانیان گفت رستم کجاست | برین روز بیهوده خامش چراست | |||||
شما سوی رستم به جنگ آمدید | خرامان به چنگ نهنگ آمدید | |||||
همی دست رستم نخواهید بست | برین رزمگه بر نشاید نشست | |||||
زواره به دشنام لب برگشاد | همی کرد گفتار ناخوب یاد | |||||
برآشفت ازان پور اسفندیار | سواری بد اسپافگن و نامدار | |||||
جوانی که نوش آذرش بود نام | سرافراز و جنگاور و شادکام | |||||
برآشفت با سگزی آن نامدار | زبان را به دشنام بگشاد خوار | |||||
چنین گفت کری گو برمنش | به فرمان شاهان کند بدکنش | |||||
نفرمود ما را یل اسفندیار | چنین با سگان ساختن کارزار | |||||
که پیچد سر از رای و فرمان او | که یارد گذشتن ز پیمان او | |||||
اگر جنگ بر نادرستی کنید | به کار اندرون پیش دستی کنید | |||||
ببینید پیکار جنگاوران | به تیغ و سنان و به گرز گران | |||||
زواره بفرمود کاندر نهید | سران را ز خون بر سر افسر نهید | |||||
زواره بیامد به پیش سپاه | دهاده برآمد ز آوردگاه | |||||
بکشتند ز ایرانیان بیشمار | چو نوشآذر آن دید بر ساخت کار | |||||
سمند سرافراز را بر نشست | بیامد یکی تیغ هندی به دست | |||||
یکی نامور بود الوای نام | سرافراز و اسپافگن و شادکام | |||||
کجا نیزهی رستم او داشتی | پس پشت او هیچ نگذاشتی | |||||
چو از دور نوشآذر او را بدید | بزد دست و تیغ از میان برکشید | |||||
یکی تیغ زد بر سر و گردنش | بدو نیمه شد پیلپیکر تنش | |||||
زواره برانگیخت اسپ نبرد | به تندی به نوشآذر آواز کرد | |||||
که او را فگندی کنون پای دار | چو الوای را من نخوانم سوار | |||||
زواره یکی نیزه زد بر برش | به خاک اندر آمد همانگه سرش | |||||
چو نوشآذر نامور کشته شد | سپه را همه روز برگشته شد | |||||
برادرش گریان و دل پر ز جوش | جوانی که بد نام او مهرنوش | |||||
غمی شد دل مرد شمشیرزن | برانگیخت آن بارهی پیلتن | |||||
برفت از میان سپه پیش صف | ز درد جگر بر لب آورده کف | |||||
وزان سو فرامرز چون پیل مست | بیامد یکی تیغ هندی به دست | |||||
برآویخت با او همی مهرنوش | دو رویه ز لشکر برآمد خروش | |||||
گرامی دو پرخاشجوی جوان | یکی شاهزاده دگر پهلوان | |||||
چو شیران جنگی برآشوفتند | همی بر سر یکدگر کوفتند | |||||
در آوردگه تیز شد مهرنوش | نبودش همی با فرامرز توش | |||||
بزد تیغ بر گردن اسپ خویش | سر بادپای اندرافگند پیش | |||||
فرامرز کردش پیاده تباه | ز خون لعل شد خاک آوردگاه | |||||
چو بهمن برادرش را کشته دید | زمین زیر او چون گل آغشته دید | |||||
بیامد دوان نزد اسفندیار | به جایی که بود آتش کارزار | |||||
بدو گفت کای نره شیر ژیان | سپاهی به جنگ آمد از سگزیان | |||||
دو پور تو نوشآذر و مهرنوش | به خواری به سگزی سپردند هوش | |||||
تو اندر نبردی و ما پر ز درد | جوانان و کیزادگان زیر گرد | |||||
برین تخمه این ننگ تا جاودان | بماند ز کردار نابخردان | |||||
دل مرد بیدارتر شد ز خشم | پر از تاب مغز و پر از آب چشم | |||||
به رستم چنین گفت کای بدنشان | چنین بود پیمان گردنکشان | |||||
تو گفتی که لشکر نیارم به جنگ | ترا نیست آرایش نام و ننگ | |||||
نداری ز من شرم وز کردگار | نترسی که پرسند روز شمار | |||||
ندانی که مردان پیمانشکن | ستوده نباشد بر انجمن | |||||
دو سگزی دو پور مرا کشتهاند | بران خیرگی باز برگشتهاند | |||||
چو بشنید رستم غمی گشت سخت | بلرزید برسان شاخ درخت | |||||
به جان و سر شاه سوگند خورد | به خورشید و شمشیر و دشت نبرد | |||||
که من جنگ هرگز نفرمودهام | کسی کین چنین کرد نستودهام | |||||
ببندم دو دست برادر کنون | گر او بود اندر بدی رهنمون | |||||
فرامرز را نیز بسته دو دست | بیارم بر شاه یزدانپرست | |||||
به خون گرانمایگانشان بکش | مشوران ازین رای بیهوده هش | |||||
چنین گفت با رستم اسفندیار | که بر کین طاوس نر خون مار | |||||
بریزیم ناخوب و ناخوش بود | نه آیین شاهان سرکش بود | |||||
تو ای بدنشان چارهی خویش ساز | که آمد زمانت به تنگی فراز | |||||
بر رخش با هردو رانت به تیر | برآمیزم اکنون چو با آب شیر | |||||
بدان تا کس از بندگان زین سپس | نجویند کین خداوند کس | |||||
وگر زنده مانی ببندمت چنگ | به نزدیک شاهت برم بیدرنگ | |||||
بدو گفت رستم کزین گفت و گوی | چه باشد مگر کم شود آبروی | |||||
به یزدان پناه و به یزدان گرای | که اویست بر نیک و بد رهنمای | |||||
کمان برگرفتند و تیر خدنگ | ببردند از روی خورشید رنگ | |||||
ز پیکان همی آتش افروختند | به بر بر زره را همی دوختند | |||||
دل شاه ایران بدان تنگ شد | بروها و چهرش پر آژنگ شد | |||||
چو او دست بردی به سوی کمان | نرستی کس از تیر او بیگمان | |||||
به رنگ طبرخون شدی این جهان | شدی آفتاب از نهیبش نهان | |||||
یکی چرخ را برکشید از شگاع | تو گفتی که خورشید شد در شراع | |||||
به تیری که پیکانش الماس بود | زره پیش او همچو قرطاس بود | |||||
چو او از کمان تیر بگشاد شست | تن رستم و رخش جنگی بخست | |||||
بر رخش ازان تیرها گشت سست | نبد باره و مرد جنگی درست | |||||
همی تاخت بر گردش اسفندیار | نیامد برو تیر رستم به کار | |||||
فرود آمد از رخش رستم چو باد | سر نامور سوی بالا نهاد | |||||
همان رخش رخشان سوی خانه شد | چنین با خداوند بیگانه شد | |||||
به بالا ز رستم همی رفت خون | بشد سست و لرزان که بیستون | |||||
بخندید چون دیدش اسفندیار | بدو گفت کای رستم نامدار | |||||
چرا گم شد آن نیروی پیل مست | ز پیکان چرا پیل جنگی بخست | |||||
کجا رفت آن مردی و گرز تو | به رزم اندرون فره و برز تو | |||||
گریزان به بالا چرا برشدی | چو آواز شیر ژیان بشندی | |||||
چرا پیل جنگی چو روباه گشت | ز رزمت چنین دست کوتاه گشت | |||||
تو آنی که دیو از تو گریان شدی | دد از تف تیغ تو بریان شدی | |||||
زواره پی رخش ناگه بدید | کزان رود با خستگی در کشید | |||||
سیه شد جهان پیش چشمش به رنگ | خروشان همی تاخت تا جای جنگ | |||||
تن مرد جنگی چنان خسته دید | همه خستگیهاش نابسته دید | |||||
بدو گفت خیز اسپ من برنشین | که پوشد ز بهر تو خفتان کین | |||||
بدو گفت رو پیش دستان بگوی | کزین دودهی سام شد رنگ و بوی | |||||
نگه کن که تا چارهی کار چیست | برین خستگیها بر آزار کیست | |||||
که گر من ز پیکان اسفندیار | شبی را سرآرم بدین روزگار | |||||
چنان دانم ای زال کامروز من | ز مادر بزادم بدین انجمن | |||||
چو رفتی همی چارهی رخش ساز | من آیم کنون گر بمانم دراز | |||||
زواره ز پیش برادر برفت | دو دیده سوی رخش بنهاد تفت | |||||
به پستی همی بود اسفندیار | خروشید کای رستم نامدار | |||||
به بالا چنین چند باشی به پای | که خواهد بدن مر ترا رهنمای | |||||
کمان بفگن از دست و ببر بیان | برآهنج و بگشای تیغ از میان | |||||
پشیمان شو و دست را ده به بند | کزین پس تو از من نیابی گزند | |||||
بدین خستگی نزد شاهت برم | ز کردارها بیگناهت برم | |||||
وگر جنگ جویی تو اندرز کن | یکی را نگهبان این مرز کن | |||||
گناهی که کردی ز یزدان بخواه | سزد گر به پوزش ببخشد گناه | |||||
مگر دادگر باشدت رهنمای | چو بیرون شوی زین سپنجی سرای | |||||
چنین گفت رستم که بیگاه شد | ز رزم و ز بد دست کوتاه شد | |||||
شب تیره هرگز که جوید نبرد | تو اکنون بدین رامشی بازگرد | |||||
من اکنون چنین سوی ایوان شوم | بیاسایم و یک زمان بغنوم | |||||
ببندم همه خستگیهای خویش | بخوانم کسی را که دارم به پیش | |||||
زواره فرامرز و دستان سام | کسی را ز خویشان که دارند نام | |||||
بسازم کنون هرچ فرمان تست | همه راستی زیر پیمان تست | |||||
بدو گفت رویین تن اسفندیار | که ای برمنش پیر ناسازگار | |||||
تو مردی بزرگی و زور آزمای | بسی چاره دانی و نیرنگ و رای | |||||
بدیدم همه فر و زیب ترا | نخواهم که بینم نشیب ترا | |||||
به جان امشبی دادمت زینهار | به ایوان رسی کام کژی مخار | |||||
سخن هرچ پذرفتی آن را بکن | ازین پس مپیمای با من سخن | |||||
بدو گفت رستم که ایدون کنم | چو بر خستگیها بر افسون کنم | |||||
چو برگشت از رستم اسفندیار | نگه کرد تا چون رود نامدار | |||||
چو بگذشت مانند کشتی به رود | همی داد تن را ز یزدان درود | |||||
همی گفت کای داور داد و پاک | گر از خستگیها شوم من هلاک | |||||
که خواهد ز گردنکشان کین من | که گیرد دل و راه و آیین من | |||||
چو اسفندیار از پسش بنگرید | بران روی رودش به خشکی بدید | |||||
همی گفت کین را مخوانید مرد | یکی ژنده پیلست با دار و برد | |||||
گذر کرد پر خستگیها بر آب | ازان زخم پیکان شده پرشتاب | |||||
شگفتی بمانده بد اسفندیار | همی گفت کای داور کامگار | |||||
چنان آفریدی که خود خواستی | زمان و زمین را بیاراستی | |||||
بدانگه که شد نامور باز جای | پشوتن بیامد ز پردهسرای | |||||
ز نوشآذر گرد وز مهر نوش | خروشیدنی بود با درد و جوش | |||||
سراپردهی شاه پر خاک بود | همه جامهی مهتران چاک بود | |||||
فرود آمد از باره اسفندیار | نهاد آن سر سرکشان برکنار | |||||
همی گفت زارا دو گرد جوان | که جانتان شد از کالبد با توان | |||||
چنین گفت پس با پشوتن که خیز | برین کشتگان آب چندین مریز | |||||
که سودی نبینم ز خون ریختن | نشاید به مرگ اندر آویختن | |||||
همه مرگ راایم برنا و پیر | به رفتن خرد بادمان دستگیر | |||||
به تابوت زرین و در مهد ساج | فرستادشان زی خداوند تاج | |||||
پیامی فرستاد نزد پدر | که آن شاخ رای تو آمد به بر | |||||
تو کشتی به آب اندر انداختی | ز رستم همی چاکری ساختی | |||||
چو تابوت نوشآذر و مهرنوش | ببینی تو در آز چندین مکوش | |||||
به چرم اندر است گاو اسفندیار | ندانم چه راند بدو روزگار | |||||
نشست از بر تخت با سوک و درد | سخنهای رستم همه یادکرد | |||||
چنین گفت پس با پشوتن که شیر | بپیچد ز چنگال مرد دلیر | |||||
به رستم نگه کردم امروز من | بران برز بالای آن پیلتن | |||||
ستایش گرفتم به یزدان پاک | کزویست امید و زو بیم و باک | |||||
که پروردگار آن چنان آفرید | بران آفرین کو جهان آفرید | |||||
چنین کارها رفت بر دست او | که دریای چین بود تا شست او | |||||
همی برکشیدی ز دریا نهنگ | به دم در کشیدی ز هامون پلنگ | |||||
بران سان بخستم تنش را به تیر | که از خون او خاک شد آبگیر | |||||
ز بالا پیاده به پیمان برفت | سوی رود با گبر و شمشیر تفت | |||||
برآمد چنان خسته زان آبگیر | سراسر تنش پر ز پیکان تیر | |||||
برآنم که چون او به ایوان رسد | روانش ز ایوان به کیوان رسد | |||||
وزان روی رستم به ایوان رسید | مر او را بران گونه دستان بدید | |||||
زواره فرامرز گریان شدند | ازان خستگیهاش بریان شدند | |||||
ز سربر همی کند رودابه موی | بر آواز ایشان همی خست روی | |||||
زواره به زودی گشادش میان | ازو برکشیدند ببر بیان | |||||
هرانکس که دانا بد از کشورش | نشستند یکسر همه بر درش | |||||
بفرمود تا رخش را پیش اوی | ببردند و هرکس که بد چارهجوی | |||||
گرانمایه دستان همی کند موی | بران خستگیها بمالید روی | |||||
همی گفت من زنده با پیر سر | بدیدم بدین سان گرامی پسر | |||||
بدو گفت رستم کزین غم چه سود | که این ز آسمان بودنی کار بود | |||||
به پیش است کاری که دشوارتر | وزو جان من پر ز تیمارتر | |||||
که هرچند من بیش پوزش کنم | که این شیردل را فروزش کنم | |||||
نجوید همی جز همه ناخوشی | به گفتار و کردار و گردنکشی | |||||
رسیدم ز هر سو به گرد جهان | خبر یافتم ز آشکار و نهان | |||||
گرفتم کمربند دیو سپید | زدم بر زمین همچو یک شاخ بید | |||||
نتابم همی سر ز اسفندیار | ازان زور و آن بخشش کارزار | |||||
خدنگم ز سندان گذر یافتی | زبون داشتی گر سپر یافتی | |||||
زدم چند بر گبر اسفندیار | گراینده دست مرا داشت خوار | |||||
همان تیغ من گر بدیدی پلنگ | نهان داشتی خویشتن زیر سنگ | |||||
نبرد همی جوشن اندر برش | نه آن پارهی پرنیان بر سرش | |||||
سپاسم ز یزدان که شب تیره شد | دران تیرگی چشم او خیره شد | |||||
به رستم من از چنگ آن اژدها | ندانم کزین خسته آیم رها | |||||
چه اندیشم اکنون جزین نیست رای | که فردا بگردانم از رخش پای | |||||
به جایی شوم کو نیاید نشان | به زابلستان گر کند سرفشان | |||||
سرانجام ازان کار سیر آید او | اگرچه ز بد سیر دیر آید او | |||||
بدو گفت زال ای پسر گوش دار | سخن چون به یاد آوری هوش دار | |||||
همه کارهای جهان را در است | مگر مرگ کانرا دری دیگر است | |||||
یکی چاره دانم من این را گزین | که سیمرغ را یار خوانم برین | |||||
گر او باشدم زین سخن رهنمای | بماند به ما کشور و بوم و جای | |||||
ببودند هر دو بران رای مند | سپهبد برآمد به بالا بلند | |||||
از ایوان سه مجمر پر آتش ببرد | برفتند با او سه هشیار و گرد | |||||
فسونگر چو بر تیغ بالا رسید | ز دیبا یکی پر بیرون کشید | |||||
ز مجمر یکی آتشی برفروخت | به بالای آن پر لختی بسوخت | |||||
چو پاسی ازان تیره شب درگذشت | تو گفتی چو آهن سیاه ابر گشت | |||||
همانگه چو مرغ از هوا بنگرید | درخشیدن آتش تیز دید | |||||
نشسته برش زال با درد و غم | ز پرواز مرغ اندر آمد دژم | |||||
بشد پیش با عود زال از فراز | ستودش فراوان و بردش نماز | |||||
به پیشش سه مجمر پر از بوی کرد | ز خون جگر بر دو رخ جوی کرد | |||||
بدو گفت سیمرغ شاها چه بود | که آمد ازین سان نیازت به دود | |||||
چنین گفت کاین بد به دشمن رساد | که بر من رسید از بد بدنژاد | |||||
تن رستم شیردل خسته شد | ازان خستگی جان من بسته شد | |||||
کزان خستگی بیم جانست و بس | بران گونه خسته ندیدست کس | |||||
همان رخش گویی که بیجان شدست | ز پیکان تنش زار و بیجان شدست | |||||
بیامد برین کشور اسفندیار | نکوبد همی جز در کارزار | |||||
نجوید همی کشور و تاج و تخت | برو بار خواهد همی با درخت | |||||
بدو گفت سیمرغ کای پهلوان | مباش اندرین کار خستهروان | |||||
سزد گر نمایی به من رخش را | همان سرفراز جهانبخش را | |||||
کسی سوی رستم فرستاد زال | که لختی به چاره برافراز یال | |||||
بفرمای تا رخش را همچنان | بیارند پیش من اندر زمان | |||||
چو رستم بران تند بالا رسید | همان مرغ روشندل او را بدید | |||||
بدو گفت کای ژنده پیل بلند | ز دست که گشتی بدین سان نژند | |||||
چرا رزم جستی ز اسفندیار | چرا آتش افگندی اندر کنار | |||||
بدو گفت زال ای خداوند مهر | چو اکنون نمودی بما پاک چهر | |||||
گر ایدونک رستم نگردد درست | کجا خواهم اندر جهان جای جست | |||||
همه سیستان پاک ویران کنند | به کام دلیران ایران کنند | |||||
شود کنده این تخمهی ما ز بن | کنون بر چه رانیم یکسر سخن | |||||
نگه کرد مرغ اندران خستگی | بدید اندرو راه پیوستگی | |||||
ازو چار پیکان به بیرون کشید | به منقار از ان خستگی خون کشید | |||||
بران خستگیها بمالید پر | هم اندر زمان گشت با زیب و فر | |||||
بدو گفت کاین خستگیها ببند | همی باش یکچند دور از گزند | |||||
یکی پر من تر بگردان به شیر | بمال اندران خستگیهای تیر | |||||
بران همنشان رخش را پیش خواست | فرو کرد منقار بر دست راست | |||||
برون کرد پیکان شش از گردنش | نبد خسته گر بسته جایی تنش | |||||
همانگه خروشی برآورد رخش | بخندید شادان دل تاجبخش | |||||
بدو گفت مرغ ای گو پیلتن | توی نامبردار هر انجمن | |||||
چرا رزم جستی ز اسفندیار | که او هست رویینتن و نامدار | |||||
بدو گفت رستم گر او را ز بند | نبودی دل من نگشتی نژند | |||||
مرا کشتن آسانتر آید ز ننگ | وگر بازمانم به جایی ز جنگ | |||||
چنین داد پاسخ کز اسفندیار | اگر سر بجا آوری نیست عار | |||||
که اندر زمانه چنویی نخاست | بدو دارد ایران همی پشت راست | |||||
بپرهیزی از وی نباشد شگفت | مرا از خود اندازه باید گرفت | |||||
که آن جفت من مرغ با دستگاه | به دستان و شمشیر کردش تباه | |||||
اگر با من اکنون تو پیمان کنی | سر از جنگ جستن پشمان کنی | |||||
نجویی فزونی به اسفندیار | گه کوشش و جستن کارزار | |||||
ور ایدونک او را بیامد زمان | نیندیشی از پوزش بیگمان | |||||
پسانگه یکی چاره سازم ترا | به خورشید سر برفرازم ترا | |||||
چو بشنید رستم دلش شاد شد | از اندیشهی بستن آزاد شد | |||||
بدو گفت کز گفت تو نگذرم | وگر تیغ بارد هوا بر سرم | |||||
چنین گفت سیمرغ کز راه مهر | بگویم کنون باتو راز سپهر | |||||
که هرکس که او خون اسفندیار | بریزد ورا بشکرد روزگار | |||||
همان نیز تا زنده باشد ز رنج | رهایی نیابد نماندش گنج | |||||
بدین گیتیش شوربختی بود | وگر بگذرد رنج و سختی بود | |||||
شگفتی نمایم هم امشب ترا | ببندم ز گفتار بد لب ترا | |||||
برو رخش رخشنده را برنشین | یکی خنجر آبگون برگزین | |||||
چو بشنید رستم میان را ببست | وزان جایگه رخش را برنشست | |||||
به سیمرغ گفت ای گزین جهان | چه خواهد برین مرگ ما ناگهان | |||||
جهان یادگارست و ما رفتنی | به گیتی نماند بجز مردمی | |||||
به نام نکو گر بمیرم رواست | مرا نام باید که تن مرگ راست | |||||
کجا شد فریدون و هوشنگ شاه | که بودند با گنج و تخت و کلاه | |||||
برفتند و ما را سپردند جای | جهان را چنین است آیین و رای | |||||
همی راند تا پیش دریا رسید | ز سیمرغ روی هوا تیره دید | |||||
چو آمد به نزدیک دریا فراز | فرود آمد آن مرغ گردنفراز | |||||
به رستم نمود آن زمان راه خشک | همی آمد از باد او بوی مشک | |||||
بمالید بر ترکش پر خویش | بفرمود تا رستم آمدش پیش | |||||
گزی دید بر خاک سر بر هوا | نشست از برش مرغ فرمانروا | |||||
بدو گفت شاخی گزین راستتر | سرش برترین و تنش کاستتر | |||||
بدان گز بود هوش اسفندیار | تو این چوب را خوار مایه مدار | |||||
بر آتش مرین چوب را راست کن | نگه کن یکی نغز پیکان کهن | |||||
بنه پر و پیکان و برو بر نشان | نمودم ترا از گزندش نشان | |||||
چو ببرید رستم تن شاخ گز | بیامد ز دریا به ایوان و رز | |||||
بران کار سیمرغ بد رهنمای | همی بود بر تارک او به پای | |||||
بدو گفت اکنون چو اسفندیار | بیاید بجوید ز تو کارزار | |||||
تو خواهش کن و لابه و راستی | مکوب ایچ گونه در کاستی | |||||
مگر بازگردد به شیرین سخن | بیاد آیدش روزگار کهن | |||||
که تو چند گه بودی اندر جهان | به رنج و به سختی ز بهر مهان | |||||
چو پوزش کنی چند نپذیردت | همی از فرومایگان گیردت | |||||
به زه کن کمان را و این چوب گز | بدین گونه پرورده در آب رز | |||||
ابر چشم او راست کن هر دو دست | چنانچون بود مردم گزپرست |