شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۷
ظاهر
< شاهنامه
بوردگاه سواران ز گرد | فروماند خورشید روز نبرد | |||||
بتیغ و بخنجر بگرز و کمند | ز هر گونهی برنهادند بند | |||||
فراز آمد آن گردش ایزدی | از ایران بتوران رسید آن بدی | |||||
ابا خواست یزدانش چاره نماند | کرا کوشش و زور و یاره نماند | |||||
نگه کرد پیران که هنگام چیست | بدانست کان گردش ایزدیست | |||||
ولیکن بمردی همی کرد کار | بکوشید با گردش روزگار | |||||
ازان پس کمان برگرفتند و تیر | دو سالار لشکر دو هشیار پیر | |||||
یکی تیرباران گرفتند سخت | چو باد خزان بر جهد بر درخت | |||||
نگه کرد گودرز تیر خدنگ | که آهن ندارد مر او را نه سنگ | |||||
ببر گستوان برزد و بردرید | تگاور بلرزید و دم درکشید | |||||
بیفتاد و پیران درآمد بزیر | بغلتید زیرش سوار دلیر | |||||
بدانست کمد زمانه فراز | وزان روز تیره نیابد جواز | |||||
ز نیرو بدو نیم شد دست راست | هم آنگه بغلتید و بر پای خاست | |||||
ز گودرز بگریخت و شد سوی کوه | غمی شد ز درد دویدن ستوه | |||||
همی شد بران کوهسر بر دوان | کزو بازگردد مگر پهلوان | |||||
نگه کرد گودرز و بگریست زار | بترسید از گردش روزگار | |||||
بدانست کش نیست با کس وفا | میان بسته دارد ز بهر جفا | |||||
فغان کرد کای نامور پهلوان | چه بودت که ایدون پیاده دوان | |||||
بکردار نخچیر در پیش من | کجات آن سپاه ای سر انجمن | |||||
نیامد ز لشکر ترا یار کس | وزیشان نبینمت فریادرس | |||||
کجات آنهمه زور و مردانگی | سلیح و دل و گنج و فرزانگی | |||||
ستون گوان پشت افراسیاب | کنون شاه را تیره گشت آفتاب | |||||
زمانه ز تو زود برگاشت روی | بهنگام کینه تو چاره مجوی | |||||
چو کارت چنین گشت زنهار خواه | بدان تات زنده برم نزد شاه | |||||
ببخشاید از دل همی بر تو بر | که هستس جهان پهلوان سربسر | |||||
بدو گفت پیران که این خود مباد | بفرجام بر من چنین بد مباد | |||||
ازین پس مرا زندگانی بود | بزنهار رفتن گمانی بود | |||||
خود اندر جهان مرگ را زادهایم | بدین کار گردن ترا دادهایم | |||||
شنیدستم این داستان از مهان | که هرچند باشی بخرم جهان | |||||
سرانجام مرگست زو چاره نیست | بمن بر بدین جای پیغاره نیست | |||||
همی گشت گودرز بر گرد کوه | نبودش بدو راه و آمد ستوه | |||||
پیاده ببود و سپر برگرفت | چو نخچیربانان که اندر گرفت | |||||
گرفته سپر پیش و ژوپین بدست | ببالا نهاده سر از جای پست | |||||
همی دید پیران مر او را ز دور | بست از بر سنگ سالار تور | |||||
بینداخت خنجر بکردار تیر | بیامد ببازوی سالار پیر | |||||
چو گودرز شد خسته بر دست اوی | ز کینه بخشم اندر آورد روی | |||||
بینداخت ژوپین بپیران رسید | زره بر تنش سربسر بردرید | |||||
ز پشت اندر آمد براه جگر | بغرید و آسیمه برگشت سر | |||||
برآمدش خون جگر بر دهان | روانش برآمد هم اندر زمان | |||||
چو شیر ژیان اندر آمد بسر | بنالید با داور دادگر | |||||
بران کوه خارا زمانی طپید | پس از کین و آوردگاه آرمید | |||||
زمانه بزهراب دادست چنگ | بدرد دل شیر و چرم پلنگ | |||||
چنینست خود گردش روزگار | نگیرد همی پند آموزگار | |||||
چو گودرز بر شد بران کوهسار | بدیدش بر آنگونه افگنده خوار | |||||
دریده دل و دست و بر خاک سر | شکسته سلیح و گسسته کمر | |||||
چنین گفت گودرز کای نره شیر | سر پهلوانان و گرد دلیر | |||||
جهان چون من و چون تو بسیار دید | نخواهد همی با کسی آرمید | |||||
چو گودرز دیدش چنان مردهخوار | بخاک و بخون بر طپیده بزار | |||||
فروبرد چنگال و خون برگرفت | بخورد و بیالود روی ای شگفت | |||||
ز خون سیاوش خروشید زار | نیایش همی کرد بر کردگار | |||||
ز هفتاد خون گرامی پسر | بنالید با داور دادگر | |||||
سرش را همی خواست از تن برید | چنان بدکنش خویشتن را ندید | |||||
درفی ببالینش بر پای کرد | سرش را بدان سایه برجای کرد | |||||
سوی لشکر خویش بنهاد روی | چکان خون ز بازوش چون آب جوی | |||||
همه کینهجویان پرخاشجوی | ز بالا بلشکر نهادند روی | |||||
ابا کشتگان بسته بر پشت زین | بریشان سرآورده پرخاش و کین | |||||
چو با کینهجویان نبد پهلوان | خروشی برآمد ز پیر و جوان | |||||
که گودرز بر دست پیران مگر | ز پیری بخون اندر آورد سر | |||||
همی زار بگریست لشکر همه | ز نادیدن پهلوان رمه | |||||
درفشی پدید آمد از تیره گرد | گرازان و تازان بدشت نبرد | |||||
برآمد ز لشکرگه آوای کوس | همی گرد بر آسمان داد بوس | |||||
بزرگان بر پهلوان آمدند | پر از خنده و شادمان آمدند | |||||
چنین گفت لشکر مگر پهلوان | ازو بازگردید تیره روان | |||||
که پیران یکی شیردل مرد بود | همه ساله جویای آورد بود | |||||
چنین یاد کرد آن زمان پهلوان | سپرده بدو گوش پیر و جوان | |||||
بانگشت بنمود جای نبرد | بگفت آنک با او زمانه چه کرد | |||||
برهام فرمود تا برنشست | بوردن او میان را ببست | |||||
بدو گفت او را بزین برببند | بیاور چنان تازیان بر نوند | |||||
درفش و سلیحش چنان هم که هست | بدرع و میانش مبر هیچ دست | |||||
بران گونه چون پهلوان کرد یاد | برون تاخت رهام چون تندباد | |||||
کشید از بر اسب روشن تنش | بخون اندرون غرقه بد جوشنش | |||||
چنان هم ببستش بخم کمند | فرود آوریدش ز کوه بلند | |||||
درفشش چو از جایگاه نشان | ندیدند گردان گردنکشان | |||||
همه خواندند آفرین سربسر | ابر پهلوان زمین دربدر | |||||
که ای نامور پشت ایران سپاه | پرستندهی تخت تو باد ماه | |||||
فدای سپه کردهای جان و تن | بپیری زمان روزگار کهن | |||||
چنین گفت گودرز با مهتران | که چون رزم ما گشت زین سان گران | |||||
مرا در دل آید که افراسیاب | سپه بگذراند بدین روی آب | |||||
سپاه وی آسوده از رنج و تاب | بمانده سپاهم چنین در شتاب | |||||
ولیکن چنین دارم امید من | که آید جهاندار خورشید من | |||||
بیفروزد این رزمگه را بفر | بیارد سپاهی بنو کینهور | |||||
یکی هوشمندی فرستادهام | بس شاه را پندها دادهام | |||||
که گر شاه ترکان بیارد سپاه | نداریم پای اندرین کینهگاه | |||||
گمانم چنانست کو با سپاه | بیاری بیاید بدین رزمگاه | |||||
مر این کشتگان را برین دشت کین | چنین هم بدارید بر پشت زین | |||||
کزین کشتگان جان ما بیغمست | روان سیاوش زین خرمست | |||||
اگر هم چنین نزد شاه آوریم | شود شاد و زین پایگاه آوریم | |||||
که آشوب ترکان و ایرانیان | ازین بد کجا کم شد اندر میان | |||||
همه یکسره خواندند آفرین | که بی تو مبادا زمان و زمین | |||||
همه سودمندی ز گفتار تست | خور و ماه روشن بدیدار تست | |||||
برفتند با کشتگان همچنان | گروی زره را پیاده دوان | |||||
چو نزدیک بنگاه و لشکر شدند | پذیرهی سپهبد سپاه آمدند | |||||
بپیش سپه بود گستهم شیر | بیامد بر پهلوان دلیر | |||||
زمین را ببوسید و کرد آفرین | سپاهت بیآزار گفتا ببین | |||||
چنانچون سپردی سپردم بهم | درین بود گودرز با گستهم | |||||
که اندر زمان از لب دیدهبان | بگوش آمد از کوه زیبد فغان | |||||
که از گرد شد دشت چون تیره شب | شگفتی برآمد ز هر سو جلب | |||||
خروشیدن کوس با کرنای | بجنباند آن دشت گویی ز جای | |||||
یکی تخت پیروزه بر پشت پیل | درفشان بکردار دریای نیل | |||||
هوا شد بسان پرند بنفش | ز تابیدن کاویانی درفش | |||||
درفشی ببالای سرو سهی | پدید آمد از دور با فرهی | |||||
بگردش سواران جوشنوران | زمین شد بنفش از کران تا کران | |||||
پس هر درفشی درفشی بپای | چه از اژدها و چه پیکر همای | |||||
ارگ همچنین تیزرانی کنند | بیک روز دیگر بدینجا رسند | |||||
ز کوه کنابد همان دیدهبان | بدید آن شگفتی و آمد دوان | |||||
چنین گفت گر چشم من تیره نیست | وز اندوه دیدار من خیره نیست | |||||
ز ترکان برآورد ایزد دمار | همه رنجشان سربسر گشت خوار | |||||
سپاه اندر آمد ز بالا بپست | خروشان و هر یک درفشی بدست | |||||
درفش سپهدار توران نگون | همی بینم از پیش غرقه بخون | |||||
همان ده دلاور کز ایدر برفت | ابا گرد پیران بورد تفت | |||||
همی بینم از دورشان سرنگون | فگنده بر اسبان و تن پر ز خون | |||||
دلیران ایران گرازان بهم | رسیدند یکسر بر گستهم | |||||
وزان سوی زیبد یکی تیرهگرد | پدید آمد و دشت شد لاژورد | |||||
میان سپه کاویانی درفش | بپیش اندرون تیغهای بنفش | |||||
درفش شهنشاه با بوق و کوس | پدید آمد و شد زمین آبنوس | |||||
برفتند لهاک و فرشیدورد | بدانجا که بد جایگاه نبرد | |||||
بدیدند کشته بدیدار خویش | سپهبد برادر جهاندار خویش | |||||
ابا ده سوار آن گزیده سران | ز ترکان دلیران جنگاوران | |||||
بران دیده برزار و جوشان شدند | ز خون برادر خروشان شدند | |||||
همی زار گفتند کای نره شیر | سپهدار پیران سوار دلیر | |||||
چه بایست آن رادی و راستی | چو رفتن ز گیتی چنین خواستی | |||||
کنون کام دشمن برآمد همه | ببد بر تو گیتی سرآمد همه | |||||
که جوید کنون در جهان کین تو | که گیرد کنون راه و آیین تو | |||||
ازین شهر ترکان و افراسیاب | بد آمد سرانجامت ای نیکیاب | |||||
بباید بریدن سر خویش پست | بخون غرقه کردن بر و یال و دست | |||||
چو اندرز پیران نهادند پیش | نرفتند بر خیره گفتار خویش | |||||
ز گودرز چون خواست پیران نبرد | چنین گفت با گرد فرشیدورد | |||||
که گر من شوم کشته بر کینهگاه | شما کس مباشید پیش سپاه | |||||
اگر کشته گردم برین دشت کین | شود تنگ بر نامداران زمین | |||||
نه از تخمهی ویسه ماند کسی | که اندر سرش مغز باشد بسی | |||||
که بر کینهگه چونک ما را کشند | چو سرهای ما سوی ایران کشند | |||||
ز گودرز خواهد سپه زینهار | شما خویشتن را مدارید خوار | |||||
همه راه سوی بیابان برید | مگر کز بد دشمنان جان برید | |||||
بلشکر گه خویش رفتند باز | همه دیده پر خون و دل پر گداز | |||||
بدانست لشکر سراسر همه | که شد بیشبان آن گرازان رمه | |||||
همه سربسر زار و گریان شدند | چو بر آتش تیز بریان شدند | |||||
بنزدیک لهاک و فرشیدورد | برفتند با دل پر از باد سرد | |||||
که اکنون چه سازیم زین رزمگاه | چو شد پهلوان پشت توران سپاه | |||||
چنین گفت هر کس که پیران گرد | جز از نام نیکو ز گیهان نبرد | |||||
کرا دل دهد نیز بستن کمر | ز آهن کله برنهادن بسر | |||||
چنین گفت لهاک فرشیدورد | که از خواست یزدان کرانه که کرد | |||||
چنین راند بر سر ورا روزگار | که بر کینه کشته شود زار و خوار | |||||
بشمشیر کرده جدا سر ز تن | نیابد همی کشته گور و کفن | |||||
بهرجای کشته کشان دشمنش | پر از خون سر و درع و خسته تنش | |||||
کنون بودنی بود و پیران گذشت | همه کار و کردار او باد گشت | |||||
ستون سپه بود تا زنده بود | بمهر سپه جانش آگنده بود | |||||
سپه را ز دشمن نگهدار بود | پسر با برادر برش خوار بود | |||||
بدان گیتی افتاد نیک و بدش | همانا که نیک است با ایزدش | |||||
بس از لشکر خویش تیمار خورد | ز گودرز پیمان ستد در نبرد | |||||
که گر من شوم کشته در کینهگاه | نجویی تو کین زان سپس با سپاه | |||||
گذرشان دهی تا بتوران شوند | کمین را نسازی بریشان کمند | |||||
ز پیمان نگردند ایرانیان | ازین در کنون نیست بیم زیان | |||||
سه کارست پیشآمده ناگزیر | همه گوش دارید برنا و پیر | |||||
اگرتان بزنهار باید شدن | کنونتان همی رای باید زدن | |||||
وگر بازگشتن بخرگاه خویش | سپردن بنیک و ببد راه خویش | |||||
وگر جنگ را گرد کرده عنان | یکایک بخوناب داده سنان | |||||
گر ایدون کتان دل گراید بجنگ | بدین رزمگه کرد باید درنگ | |||||
که پیران ز مهتر سپه خواستست | سپهبد یکی لشکر آراستست | |||||
زمان تا زمان لشکر آید پدید | همی کینه زینشان بباید کشید | |||||
ز هرگونه رانیم یکسر سخن | جز از خواست یزدان نباشد ز بن | |||||
ور ایدون کتان رای شهرست و گاه | همانا که بر ما نگیرند راه | |||||
وگرتان بزنهار شاهست رای | بباید بسیچید و رفتن ز جای | |||||
وگرتان سوی شهر ایران هواست | دل هر کسی بر تنش پادشاست | |||||
ز ما دو برادر مدارید چشم | که هرگز نشوییم دل را ز خشم | |||||
کزین تخمهی ویسگان کس نبود | که بند کمر بر میانش نسود | |||||
بر اندرز سالار پیران شویم | ز راه بیابان بتوران شویم | |||||
ار ایدونک بر ما بگیرند راه | بکوشیم تا هستمان دستگاه | |||||
چو ترکان شنیدند زیشان سخن | یکی نیک پاسخ فگندند بن | |||||
که سالار با ده یل نامدار | کشیدند کشته بران گونه خوار | |||||
وزان روی کیخسرو آمد پدید | که یارد بدین رزمگاه آرمید | |||||
نه اسب و سلیح و نه پای و نه پر | نه گنج و نه سالار و نه نامور | |||||
نه نیروی جنگ و نه راه گریز | چه با خویشتن کرد باید ستیز | |||||
اگر بازگردیم گودرز و شاه | پس ما برانند پیل و سپاه | |||||
رهایی نیابیم یک تن بجان | نه خرگاه بینیم و نه دودمان | |||||
بزنهار بر ما کنون عار نیست | سپاهست بسیار و سالار نیست | |||||
ازان پس خود از شاه ترکان چه باک | چه افراسیاب و چه یک مشت خاک | |||||
چو لشکر چنین پاسخ آراستند | دو پرمایه از جای برخاستند | |||||
بدانست لهاک و فرشیدورد | کشان نیست هنگام ننگ و نبرد | |||||
همی راست گویند لشکر همه | تبه گردد از بیشبانی رمه | |||||
بپدرود کردند گرفتند ساز | بیابان گرفتند و راه دراز | |||||
درفشی گرفته بدست اندرون | پر از درد دل دیدگان پر ز خون | |||||
برفتند با نامور ده سوار | دلیران و شایستهی کارزار | |||||
بره بر ز ایران سواران بدند | نگهبان آن نامداران بدند | |||||
برانگیختند اسب ترکان ز جای | طلایه بیفشارد با جای پای | |||||
یکی ناسگالیدهشان جنگ خاست | که از خون زمین گشت با کوه راست | |||||
بکشتند ایرانیان هشت مرد | دلیران و شیران روز نبرد | |||||
وزانجا برفتند هر دو دلیر | براه بیابان بکردار شیر | |||||
ز ترکان جزین دو سرافراز گرد | ز دست طلایه دگر جان نبرد | |||||
پس از دیده گه دیدهبان کرد غو | که ای سرفرازان و گردان نو | |||||
ازین لشکر ترک دو نامدار | برون رفت با نامور ده سوار | |||||
چنان با طلایه برآویختند | که با خاک خون را برآمیختند | |||||
تنی هشت کشتند ایرانیان | دو تن تیز رفتند بسته میان | |||||
چو بشنید گودرز گفت آن دو مرد | بود گرد لهاک و فرشیدورد | |||||
برفتند با گردان افراختن | شکسته نشدشان دل از تاختن | |||||
گر ایشان از اینجا به توران شوند | بر این لشکر آید همانا گزند | |||||
هم اندر زمان گفت با سرکشان | که ای نامداران دشمنکشان | |||||
که جوید کنون نام نزدیک شاه | بپوشد سرش را برومی کلاه | |||||
همه مانده بودند ایرانیان | شده سست و سوده ز آهن میان | |||||
ندادند پاسخ جز از گستهم | که بود اندر آورد شیر دژم | |||||
بسالار گفت ای سرافراز شاه | چو رفتی بورد توران سپاه | |||||
سپردی مرا کوس و پردهسرای | بپیش سپه برببودن بپای | |||||
دلیران همه نام جستند و ننگ | مرا بهره نمد بهنگام جنگ | |||||
کنون من بدین کار نام آورم | شومشان یکایک بدام آورم | |||||
بخندید گودرز و زو شاد شد | رخش تازه شد وز غم آزاد شد | |||||
بدو گفت نیکاختری تو ز هور | که شیری و بدخواه تو همچو گور | |||||
برو کفریننده یار تو باد | چو لهاک سیسد شکار تو باد | |||||
بپوشید گستهم درع نبرد | ز گردان کرا دید پدرود کرد | |||||
برون رفت وز لشکر خویش تفت | بجنگ دو ترک سرافراز رفت | |||||
همی گفت لشکر همه سربسر | که گستهم را زین بد آید بسر | |||||
یکی لشکر از نزد افراسیاب | همی رفت برسان کشتی برآب | |||||
بیاری همه جنگجو آمدند | چو نزدیک دشت دغو آمدند | |||||
خبر شد بدیشان که پیران گذشت | نبرد دلیران دگرگونه گشت | |||||
همه بازگشتند یکسر ز راه | خروشان برفتند نزدیک شاه | |||||
چو بشنید بیژن که گستهم رفت | ز لشکر بورد لهاک تفت | |||||
گمانی چنان برد بیژن که او | چو تنگ اندر آید بدشت دغو | |||||
نباید که لهاک و فرشیدورد | برآرند ازو خاک روز نبرد | |||||
نشست از بر دیزهی راهجوی | بنزدیک گودرز بنهاد روی | |||||
چو چشمش بروی نیا برفتاد | خروشید و چندی سخن کرد یاد | |||||
نه خوب آید ای پهلوان از خرد | که هر نامداری که فرمان برد | |||||
مر او را بخیره بکشتن دهی | بهانه بچرخ فلک برنهی | |||||
دو تن نامداران توران سپاه | برفتند زین سان دلاور براه | |||||
ز هومان و پیران دلاورترند | بگوهر بزرگان آن کشورند | |||||
کنون گستهم شد بجنگ دو تن | نباید که آید برو برشکن | |||||
همه کام ما بازگردد بدرد | چو کم گردد از لشکر آن رادمرد | |||||
چو بشنید گودرز گفتار اوی | کشیدن بدان کار تیمار اوی | |||||
پس اندیشه کرد اندران یک زمان | هم از بد که میبرد بیژن گمان | |||||
بگردان چنین گفت سالار شاه | که هر کس که جوید همی نام و گاه | |||||
پس گستهم رفت باید دمان | مر او را بدن یار با بدگمان | |||||
ندادند پاسخ کس از انجمن | نه غمخواره بد کس نه آسودهتن | |||||
بگودرز پس گفت بیژن که کس | جز من نباشدش فریادرس | |||||
که آید ز گردان بدین کار پیش | بسیری نیامد کس از جان خویش | |||||
مرا رفت باید که از کار اوی | دلم پر ز درد است و پر آب روی | |||||
بدو گفت گودرز کای شیرمرد | نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد | |||||
نبینی که ماییم پیروزگر | بدین کار مشتاب تند ای پسر | |||||
بریشان بود گستهم چیرهبخت | وزیشان ستاند سرو تاج و تخت | |||||
بمان تا کنون از پس گستهم | سواری فرستم چو شیر دژم | |||||
که با او بود یارگاه نبرد | سر دشمنان اندر آرد بگرد | |||||
بدو گفت بیژن که ای پهلوان | خردمند و بیدار و روشنروان | |||||
کنون یار باید که زندست مرد | نه آنگه کجا زو برآرند گرد | |||||
چو گستهم شد کشته در کارزار | سرآمد برو روز و برگشت کار | |||||
کجا سود دارد مر او را سپاه | کنون دار گر داشت خواهی نگاه | |||||
بفرمای تا من ز تیمار اوی | ببندم کمر تنگ بر کار اوی | |||||
ور ایدونک گویی مرو من سرم | ببرم بدین آبگون خنجرم | |||||
که من زندگانی پس از مرگ اوی | نخواهم که باشد بهانه مجوی | |||||
بدو گفت گودرز بشتاب پیش | اگر نیست مهر تو بر جان خویش | |||||
نیابی همی سیری از کارزار | کمر بند و ببسیچ و سر بر مخار | |||||
نسوزد همانا دلت بر پدر | که هزمان مر او را بسوزی جگر | |||||
چو بشنید بیژن فرو برد سر | زمین را ببوسید و آمد بدر | |||||
برآرم همی گفت از کوه خاک | بدین جنگ جستن مرا زو چه باک | |||||
کمر بست و برساخت مر جنگ را | بزین اندر آورد شبرنگ را | |||||
بگیو آگهی شد که بیژن چو گرد | کمر بست بر جنگ فرشیدورد | |||||
پس گستهم تازیان شد براه | بجنگ سواران توران سپاه | |||||
هم اندر زمان گیو برجست زود | نشست از بر تازی اسبی چو دود | |||||
بیامد بره بر چو او را بدید | به تندی عنانش بیکسو کشید | |||||
بدو گفت چندین زدم داستان | نخواهی همی بود همداستان | |||||
که باشم بتو شادمان یک زمان | کجا رفت خواهی بدین سان دمان | |||||
بهر کار درد دلم را مجوی | بپیران سر از من چه باید بگوی | |||||
جز از تو بگیتیم فرزند نیست | روانم بدرد تو خرسند نیست | |||||
بدی ده شبان روز بر پشت زین | کشیده ببدخواه بر تیغ کین | |||||
بسودی بخفتان و خود اندرون | نخواهی همی سیر گشتن ز خون | |||||
چو نیکی دهش بخت پیروز داد | بباید نشستن برام و شاد | |||||
بپیش زمانه چه تازی سرت | بس ایمن شدستی بدین خنجرت | |||||
کسی کو بجوید سرانجام خویش | نجوید ز گیتی چنین کام خویش | |||||
تو چندین بگرد زمانه مپوی | که او خود سوی ما نهادست روی | |||||
ز بهر مرا زین سخن بازگرد | نشاید که دارای دل من بدرد | |||||
بدو گفت بیژن که ای پر خرد | جزین بر تو مردم گمانی برد | |||||
که کار گذشته بیاری بیاد | نپیچی بخیره همی سر زداد | |||||
بدان ای پدر کین سخن داد نیست | مگر جنگ لاون ترا یاد نیست | |||||
که با من چه کرد اندران گستهم | غم و شادمانیش با من بهم | |||||
ورایدون کجا گردش ایزدی | فرازآورد روزگار بدی | |||||
نبشته نگردد بپرهیز باز | نباید کشید این سخن را دراز | |||||
ز پیکار سر بر مگردان که من | فدی کرده دارم بدین کار تن | |||||
بدو گفت گیو ار بگردی تو باز | همان خوبتر کین نشیب و فراز | |||||
تو بیمن مپویی بروز نبرد | منت یار باشم بهر کارکرد | |||||
بدو گفت بیژن که این خود مباد | که از نامداران خسرونژاد | |||||
سه گرد از پی بیم خورده دو تور | بتازند پویان بدین راه دور | |||||
بجان و سر شاه روشنروان | بجان نیا نامور پهلوان | |||||
بکین سیاوش کزین رزمگاه | تو برگردی و من بپویم براه | |||||
نخواهم برین کار فرمانت کرد | که گویی مرا بازگرد از نبرد | |||||
چو بشنید گیو این سخن بازگشت | برو آفرین کرد و اندر گذشت | |||||
که پیروز بادی و شاد آمدی | مبیناد چشم تو هرگز بدی | |||||
همی تاخت بیژن پس گستهم | که ناید بروبر ز توران ستم | |||||
چو از دور لهاک و فرشیدورد | گذشتند پویان ز دشت نبرد | |||||
بیک ساعت از هفت فرسنگ راه | برفتند ایمن ز ایران سپاه | |||||
یکی بیشه دیدند و آب روان | بدو اندرون سایهی کاروان | |||||
ببیشه درون مرغ و نخچیر و شیر | درخت از بر و سبزه و آب زیر | |||||
بنخچیر کردن فرود آمدند | وزان تشنگی سوی رود آمدند | |||||
چو آب اندر آمد ببایست نان | باندوه و شادی نبندد دهان | |||||
بگشتند بر گرد آن مرغزار | فگندند بسیار مایه شکار | |||||
برافروختند آتش و زان کباب | بخوردند و کردند سر سوی خواب | |||||
چو بد روزگار دلیران دژم | کجا خواب سازد بریشان ستم | |||||
فرو خفت لهاک و فرشیدورد | بسر بر همی پاسبانیش کرد | |||||
برآمد چو شب تیره شد ماهتاب | دو غمگین سر اندر نهاده بخواب | |||||
رسید اندران جایگه گستهم | که بودند یاران توران بهم | |||||
نوند اسب او بوی اسبان شنید | خروشی برآورد و اندر دمید | |||||
سبک اسب لهاک هم زین نشان | خروشی برآورد چون بیهشان | |||||
دمان سوی لهاک فرشید ورد | ز خواب خوش آمدش بیدار کرد | |||||
بدو گفت برخیز زین خواب خوش | بمردی سر بخت خود را بکش | |||||
که دانا زد این داستان بزرگ | که شیری که بگریزد از چنگ گرگ | |||||
نباید که گرگ از پسش در کشد | که او را همان بخت خود برکشد | |||||
چه مایه بپیوند و چندی شتافت | کس از روز بد هم رهایی نیافت | |||||
هلا زود بشتاب کمد سپاه | از ایران و بر ما گرفتند راه | |||||
نشستند بر باره هر دو سوار | کشیدند پویان ازان مرغزار | |||||
ز بیشه ببالا نهادند روی | دو خونی دلاور دو پرخاشجوی | |||||
بهامون کشیدند هر دو سوار | پراندیشه تا چون بسیچند کار | |||||
پدید آمد از دور پس گستهم | ندیدند با او سواری بهم | |||||
دلیران چو سر را برافراختند | مر او را چو دیدند بشناختند | |||||
گرفتند یک بادگر گفت و گوی | که یک تن سوی ما نهادست روی | |||||
نیابد رهایی ز ما گستهم | مگر بخت بد کرد خواهد ستم | |||||
جز از گستهم نیست کامد بجنگ | درفش دلیران گرفته بچنگ | |||||
گریزان بباید شد از پیش اوی | مگر کاندر آرد بدین دشت روی | |||||
وز آنجا بهامون نهادند روی | پس اندر دمان گستهم کینهجوی | |||||
بیامد چو نزدیک ایشان رسید | چو شیر ژیان نعرهای برکشید | |||||
بریشان ببارید تیر خدنگ | چو فرشیدورد اندر آمد بجنگ | |||||
یکی تیر زد بر سرش گستهم | که با خون برآمیخت مغزش بهم | |||||
نگون گشت و هم در زمان جان بداد | شد آن نامور گرد ویسه نژاد | |||||
چو لهاک روی برادر بدید | بدانست کز کارزار آرمید | |||||
بلرزید وز درد او خیره شد | جهان پیش چشماندرش تیره شد | |||||
ز روشنروانش بسیری رسید | کمان را بزه کرد و اندر کشید | |||||
شدند آن زمان خسته هر دو سوار | بشمشیر برساختند کارزار | |||||
یکایک برو گستهم دست یافت | ز کینه چنان خسته اندر شتافت | |||||
بگردنش بر زد یکی تیغ تیز | برآورد ناگاه زو رستخیز | |||||
سرش زیر پای اندر آمد چو گوی | که آید همی زخم چوگان بروی | |||||
چنینست کردار گردان سپهر | ببرد ز پروردهی خویش مهر | |||||
چو سر جوییش پای یابی نخست | وگر پای جویی سرش پیش تست | |||||
بزین بر چنان خسته بد گستهم | که بگسست خواهد تو گفتی ز هم | |||||
بیامد خمیده بزین اندرون | همی راند اسب و همی ریخت خون | |||||
و زآنجا سوی چشمهساری رسید | هم آب روان دید و هم سایه دید | |||||
فرود آمد و اسب را بر درخت | ببست و بب اندر آمد ز بخت | |||||
بخورد آب بسیار و کرد آفرین | ببستش تو گفتی سراسر زمین |