شاهنامه/داستان دوازدهرخ ۴
ظاهر
< شاهنامه
نخست آنک گفتی که مر گیو را | بزرگان فرزانه و نیو را | |||||
بنزدیک پیران فرستادهام | چه مایه ورا پندها دادهام | |||||
نپذرفت ازان پس خود او پند من | نجست اندرین کار پیوند من | |||||
سپهبد یکی داستان زد برین | چو دستور پیشین برآورد کین | |||||
که هر مهتری کو روان کاستست | ز نیکی ببخت بد آراستست | |||||
مرا زان سخن پیش بود آگهی | که پیران دل از کین نخواهد تهی | |||||
ولیکن ازان خوب کردار او | نجستم همی ژرف پیکار او | |||||
کنون آشکارا نمود این سپهر | که پیران بتوران گراید بمهر | |||||
کنون چون نبیند جز افراسیاب | دلش را تو از مهر او برمتاب | |||||
گر او بر خرد برگزیند هوا | بکوشش نروید ز خاراگیا | |||||
تو با دشمن ار خوب گویی رواست | از آزادگان خوب گفتن سزاست | |||||
و دیگر ز پیکار جنگآوران | کجا یاد کردی به گرز گران | |||||
ز نیکاختر و گردش هور و ماه | ز کوشش نمودن بران رزمگاه | |||||
مرا این درستست کز کار کرد | تو پیروز باشی بروز نبرد | |||||
نبیره کجا چون تو دارد نیا | بجنگ اندرون باشدش کیمیا | |||||
ز شیران چه زاید مگر نره شیر | چنانچون بود نامدار و دلیر | |||||
به بیداد برنیست این کار تو | بسندست یزدان نگهدار تو | |||||
تو زور و دلیری ز یزدان شناس | ازو دار تا زنده باشی سپاس | |||||
سدیگر که گفتی که افراسیاب | سپه را همی بگذارند ز آب | |||||
ز پیران فرستاده شد نزد اوی | سپاهش بایران نهادست روی | |||||
همانست یکسر که گفتی سخن | کنون باز پاسخ فگندیم بن | |||||
بدان ای پر اندیشه سالار من | بهر کار شایستهی کار من | |||||
که او بر لب رود جیحون درنگ | نه ازان کرد کید بر ما بجنگ | |||||
که خاقان برو لشکر آرد ز چین | فراز آمدش از دو رویه کمین | |||||
و دیگر که از لشکران گران | پراگنده برگرد توران سران | |||||
بدو دشمن آمد ز هر سو پدید | ازان بر لب رود جیحون کشید | |||||
بپنجم سخن کگهی خواستی | بمهر گوان دل بیاراستی | |||||
چو لهراسب و چون اشکش تیزچنگ | چو رستم سپهبد دمنده نهنگ | |||||
بدان ای سپهدار و آگاه باش | بهر کار با بخت همراه باش | |||||
کزان سو که شد رستم شیرمرد | ز کشمیر و کابل برآورد گرد | |||||
وزان سو که شد اشکش تیزهوش | برآمد ز خوارزم یکسر خروش | |||||
برزم اندرون شیده برگشت ازوی | سوی شهر گرگان نهادست روی | |||||
وزان سو که لهراسب شد با سپاه | همه مهتران برگشادند راه | |||||
الانان و غز گشت پرداخته | شد آن پادشاهی همه ساخته | |||||
گر افراسیاب اندر آید براه | زجیحون بدین سو گذارد سپاه | |||||
بگیرند گردان پس پشت اوی | نماند بجز باد در مشت اوی | |||||
تو بشناس کو شهر آباد خویش | بر و بوم و فرخنده بنیاد خویش | |||||
بگفتار پیران نماند بجای | بدشمن سپارد نهد پیش پای | |||||
نجنباند او داستان را دو لب | که ناید خبر زو بمن روز و شب | |||||
بدان روز هرگز مبادا درود | که او بگذراند سپه را ز رود | |||||
بما برکند پیشدستی بجنگ | نبیند کس این روز تاریک و تنگ | |||||
بفرمایم اکنون که بر پیل کوس | ببندد دمنده سپهدار توس | |||||
دهستان و گرگان و آن بوم و بر | بگیرد برآرد بخورشید سر | |||||
من اندر پی توس با پیل و گاه | بیاری بیایم بپشت سپاه | |||||
تو از جنگ پیران مبر تاب روی | سپه را بیارای و زو کینهجوی | |||||
چو هومان و نستیهن از پشت اوی | جدا ماند شد باد در مشت اوی | |||||
گر از نامداران ایران نبرد | بخواهد بفرما وزان برمگرد | |||||
چو پیران نبرد تو جوید دلیر | کمن بددلی پیش او شو چو شیر | |||||
به پیکار مندیش ز افراسیاب | بجای آرد دل روی ازو برمتاب | |||||
چو آید بجنگ اندرون جنگجوی | نباید که برتابی از جنگ روی | |||||
بریشان تو پیروز باشی بجنگ | نگر دل نداری بدین کار تنگ | |||||
چنین دارم اومید از کردگار | که پیروز باشی تو در کارزار | |||||
همیدون گمانم که چون من ز راه | بپشت سپاه اندر آرم سپاه | |||||
بریشان شما رانده باشید کام | به خورشید تابان برآورده نام | |||||
ز کاوس وز توس نزد سپاه | درود فراوان فرستاد شاه | |||||
بران نامه بنهاد خسرو نگین | فرستاده را داد و کرد آفرین | |||||
چو از پیش خسرو برون شد هجیر | سپهبد همی رای زد با وزیر | |||||
ز بس مهربانی که بد بر سپاه | سراسر همه رزم بد رای شاه | |||||
همی گفت اگر لشکر افراسیاب | بجنباند از جای و بگذارد آب | |||||
سپاه مرا بگسلاند ز جای | مرا رفت باید همینست رای | |||||
همانگه شه نوذران را بخواند | بفرمود تا تیز لشکر براند | |||||
بسوی دهستان سپه برکشید | همه دشت خوارزم لشکر کشید | |||||
نگهبان لشکر بود روز جنگ | بجنگ اندر آید بسان پلنگ | |||||
تبیره برآمد ز درگاه توس | خروشیدن نای رویین و کوس | |||||
سپاه و سپهبد برفتن گرفت | زمین سم اسبان نهفتن گرفت | |||||
تو گفتی که خورشید تابان بجای | بماند از نهیب سواران بپای | |||||
دو هفته همی رفت زان سان سپاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |||||
پراگنده بر گرد کشور خبر | ز جنبیدن شاه پیروزگر | |||||
چو توس از در شاه ایران برفت | سبک شاه رفتن بسیچید تفت | |||||
ابا ده هزار از گزیده سران | همه نامداران و کنداوران | |||||
بنزدیک گودرز بنهاد روی | ابا نامداران پرخاشجوی | |||||
ابا پیل و با کوس و با فرهی | ابا تخت و با تاج شاهنشهی | |||||
هجیر آمد از پیش خسرودمان | گرازان و خندان و دل شادمان | |||||
ابا خلعت و خوبی و خرمی | تو گفتی همی برنوردد زمی | |||||
چو آمد به نزدیک پردهسرای | برآمد خروشیدن کرنای | |||||
پذیره شدندش سران سربسر | زمین پر ز آهن هوا پر ز زر | |||||
چو خیزد بچرخ اندرون داوری | ز ماه و ز ناهید وز مشتری | |||||
بیاراست لشکر چو چشم خروس | ابا زنگ زرین و پیلان و کوس | |||||
چو آمد بر نامور پهلوان | بگفت آنچ دید از شه خسروان | |||||
نوازیدن شاه و پیوند اوی | همی گفت از رادی و پند اوی | |||||
که چون بر سپه گستریدست مهر | چگونه ز پیغام بگشاد چهر | |||||
پس آن نامهی شهریار جهان | بگودرز داد و درود مهان | |||||
نوازیدن شاه بشنید ازوی | بمالید بر نامه بر چشم و روی | |||||
چو بگشاد مهرش بخواننده داد | سخنها برو کرد خواننده یاد | |||||
سپهدار بر شاه کرد آفرین | بفرمان ببوسید روی زمین | |||||
ببود آن شب و رای زد با پسر | بشبگیر بنشست و بگشاد در | |||||
همه نامداران لشگر پگاه | برفتند بر سر نهاده کلاه | |||||
پس آن نامهی شاه، فرخ هجیر | بیاورد و بنهاد پیش دبیر | |||||
دبیر آن زمان پند و فرمان شاه | ز نامه همی خواند پیش سپاه | |||||
سپهدار رزی دهان را بخواند | بدیوان دینار دادن نشاند | |||||
ز اسبان گله هرچ بودش به کوه | بلشکر گه آورد یکسر گروه | |||||
در گنج دینار و تیغ و کمر | همان مایهور جوشن و خود زر | |||||
بروزی دهان داد یکسر کلید | چو آمد گه نام جستن پدید | |||||
برافشاند بر لشکر آن خواسته | سوار و پیاده شد آراسته | |||||
یکی لشکری گشن برسان کوه | زمین از پی بادپایان ستوه | |||||
دل شیر غران ازیشان به بیم | همه غرقه در آهن و زر و سیم | |||||
بفرمودشان جنگ را ساختن | دل و گوش دادن بکین آختن | |||||
برفتند پیش سپهبد گروه | بر انبوه لشکر بکردار کوه | |||||
بریشان نگه کرد سالار مرد | زمین تیره دید آسمان لاژورد | |||||
چنین گفت کز گاه رزم پشین | نیاراست کس رزمگاهی چنین | |||||
باسب و سلیح و بسیم و بزر | بپیلان جنگی و شیران نر | |||||
اگر یار باشد جهانآفرین | نپیچیم از ایدر عنان تا بچین | |||||
چو بنشست فرزانگان را بخواند | ابا نامداران برامش نشاند | |||||
همی خورد شادیکنان دل بجای | همی با یلان جنگ را کرد رای | |||||
بپیران رسید آگهی زین سخن | که سالار ایران چه افگند بن | |||||
ازان آگهی شد دلش پرنهیب | سوی چاره برگشت و بند و فریب | |||||
ز دستور فرخنده رای آنگهی | بجست اندر آن کینه جستن رهی | |||||
یکی نامه فرمود پس تا دبیر | نویسد سوی پهلوان دلپذیر | |||||
سر نامه کرد آفرین بزرگ | بیزدان پناهش ز دیو سترگ | |||||
دگر گفت کز کردگار جهان | بخواهم همی آشکار و نهان | |||||
مگر کز میان تو رویه سپاه | جهاندار بردارد این کینهگاه | |||||
اگر تو که گودرزی آن خواستی | که گیتی بکینه بیاراستی | |||||
برآمد ازین کینه گه کام تو | چه گویی چه باشد سرانجام تو | |||||
نگه کن که چندان دلیران من | ز خویشان نزدیک و شیران من | |||||
تن بی سرانشان فگندی بخاک | ز یزدان نداری همی شرم و باک | |||||
ز مهر و خرد روی برتافتی | کنون آنچ جستی همه یافتی | |||||
گه آمد که گردی ازین کینه سیر | بخون ریختن چند باشی دلیر | |||||
نگه کن کز ایران و توران سوار | چه مایه تبه شد بدین کارزار | |||||
بکین جستن مردهای ناپدید | سر زندگان چند باید برید | |||||
گه آمد که بخشایش آید ترا | ز کین جستن آسایش آید ترا | |||||
اگر بازیابی شده روزگار | بگیتی درون تخم کینه مکار | |||||
روانت مرنجان و مگذار تن | ز خون ریختن بازکش خویشتن | |||||
پس از مرگ نفرین بود بر کسی | کزو نام زشتی بماند بسی | |||||
نباید که زشتی بماندت نام | وگر تو بدان سر شوی شادکام | |||||
هر آنگه که موی سیه شد سپید | ببودن نماند فراوان امید | |||||
بترسم که گر بار دیگر سپاه | بجنگ اندر آید بدین رزمگاه | |||||
نبینی ز هر دو سپه کس بپای | برفته روان تن بمانده بجای | |||||
ازان پس که داند که پیروز کیست | نگونبخت گر گیتی افروز کیست | |||||
ور ایدونک پیکار و خون ریختن | بدین رزمگه با من آویختن | |||||
کزین سان همی جنگ شیران کنی | همی از پی شهر ایران کنی | |||||
بگو تا من اکنون هم اندر شتاب | نوندی فرستم بافراسیاب | |||||
بدان تا بفرمایدم تا زمین | ببخشم و پس در نوردیم کین | |||||
چنانچون بگاه منوچهر شاه | ببخشش همی داشت گیتی نگاه | |||||
هران شهر کز مرز ایران نهی | بگو تا کنیم آن ز ترکان تهی | |||||
وز آباد و ویران و هر بوم و بر | که فرمود کیخسرو دادگر | |||||
از ایران بکوه اندر آید نخست | در غرچگان از بر بوم بست | |||||
دگر طالقان شهر تا فاریاب | همیدون در بلخ تا اندر آب | |||||
دگر پنجهیر و در بامیان | سر مرز ایران و جای کیان | |||||
دگر گوزگانان فرخنده جای | نهادست نامش جهان کدخدای | |||||
دگر مولیان تا در بدخشان | همینست ازین پادشاهی نشان | |||||
فروتر دگر دشت آموی و زم | که با شهر ختلان براید برم | |||||
چه شگنان وز ترمذ ویسه گرد | بخارا و شهری که هستش بگرد | |||||
همیدون برو تا در سغد نیز | نجوید کس آن پادشاهی بنیز | |||||
وزان سو که شد رستم گرد سوز | سپارم بدو کشور نیمروز | |||||
ز کوه و ز هامون بخوانم سپاه | سوی باختر برگشاییم راه | |||||
بپردازم این تا در هندوان | نداریم تاریک ازین پس روان | |||||
ز کشمیر وز کابل و قندهار | شما را بود آن همه زین شمار | |||||
وزان سو که لهراسب شد جنگجوی | الانان و غر در سپارم بدوی | |||||
ازین مرز پیوسته تا کوه قاف | بخسرو سپاریم بیجنگ و لاف | |||||
وزان سو که اشکش بشد همچنین | بپردازم اکنون سراسر زمین | |||||
وزان پس که این کرده باشم همه | ز هر سو بر خویش خوانم رمه | |||||
بسوگند پیمان کنم پیش تو | کزین پس نباشم بداندیش تو | |||||
بدانی که ما راستی خواستیم | بمهر و وفا دل بیاراستیم | |||||
سوی شاه ترکان فرستم خبر | که ما را ز کینه بپیچید سر | |||||
همیدون تو نزدیک خسرو بمهر | یکی نامه بنویس و بنمای چهر | |||||
چنین از ره مهر و پیکار من | ز خون ریختن با تو گفتار من | |||||
چو پیمان همه کرده باشیم راست | ز من خواسته هرچ خسرو بخواست | |||||
فرستم همه سربسر نزد شاه | در کین ببندد مگر بر سپاه | |||||
ازان پس که این کرده باشیم نیز | گروگان فرستاده و داده چیز | |||||
بپیوندم این هر و آیین و دین | بدوزم بدست وفا چشم کین | |||||
که بشکست هنگام شاه بزرگ | ز بد گوهر تور و سلم سترگ | |||||
فریدون که از درد سرگشته شد | کجا ایرج نامور کشته شد | |||||
ز من هرچ باید بنیکی بخواه | ازان پس برین نامه کن نزد شاه | |||||
نباید کزین خوب گفتار من | بسستی گمانی برند انجمن | |||||
که من جز بمهر این نگویم همی | سرانجام نیکی بجویم همی | |||||
مرا گنج و مردان از آن تو بیش | بمردانگی نام از آن تو پیش | |||||
ولیکن بدین کینه انگیختن | به بیداد هر جای خون ریختن | |||||
بسوزد همی بر سپه بر دلم | بکوشم که کین از میان بگسلم | |||||
سه دیگر که از کردگار جهان | بترسم همی آشکار و نهان | |||||
که نپسندد از ما بدی دادگر | گزافه نبردارد این شور و شر | |||||
اگر سر بپیچی ز گفتار من | نجویی همه ژرف کردار من | |||||
گنهکار دانی مرا بیگناه | نخواهی بگفتار کردن نگاه | |||||
کجا داد و بیداد نزدت یکیست | جز از کینه گستردنت رای نیست | |||||
گزین کن ز گردان ایران سران | کسی کو گراید برگرز گران | |||||
همیدون من از لشکر خویش مرد | گزینم چو باید ز بهر نبرد | |||||
همه یک بدیگر فرازآوریم | سران را ز سر سوی گاز آوریم | |||||
همیدون من و تو بوردگاه | بگردیم یک با دگر کینهخواه | |||||
مگر بیگناهان ز خون ریختن | بسایش آیند ز آویختن | |||||
کسی کش گنهکار داری همی | وزو بر دل آزار داری همی | |||||
بپیش تو آرم بروز نبرد | ببایدت پیمان یکی نیز کرد | |||||
که بر ما تو گر دست یابی بخون | شود بخت گردان ترکان نگون | |||||
نیازاری از بن سپاه مرا | نسوزی بر و بوم و گاه مرا | |||||
گذرشان دهی تا بتوران شوند | کمین را نسازی بریشان کمند | |||||
وگر من شوم بر تو پیروزگر | دهد مر مرا اختر نیک بر | |||||
نسازم بایرانیان بر کمین | نگیریم خشم و نجوییم کین | |||||
سوی شهر ایران دهم راهشان | گذارم یکایک سوی شاهشان | |||||
ازیشان نگردد یکی کاسته | شوند ایمن از جان وز خواسته | |||||
ور ایدونک زینسان نجویی نبرد | دگرگونه خواهی همی کار کرد | |||||
بانبوه جویی همی کارزار | سپه را سراسر بجنگ اند آر | |||||
هران خون که آید بکین ریخته | تو باشی بدان گیتی آویخته | |||||
ببست از بر نامه بر بند را | بخواند آن گرانمایه فرزند را | |||||
پسر بد مر او را سر انجمن | یکی نام رویین و رویینه تن | |||||
بدو گفت نزدیک گودرز شو | سخن گوی هشیار و پاسخ شنو | |||||
چو رویین برفت از در نامور | فرستاده با ده سوار دگر | |||||
بیامد خردمند روشنروان | دمان تا سراپردهی پهلوان | |||||
چو رویین پیران بدرگه رسید | سوی پهلوان سپه کس دوید | |||||
فرستاده را خواند پس پهلوان | دمان از پس پرده آمد جوان | |||||
بیامد چو گودرز را دید دست | بکش کرد و سر پیش بنهاد پست | |||||
سپهدار بر جست و او را چو دود | بغوش تنگ اندر آورد زود | |||||
ز پیران بپرسید وز لشکرش | ز گردان وز شاه وز کشورش | |||||
خردمند رویین پس آن نامه پیش | بیاورد و بگزارد پیغام خویش | |||||
دبیر آمد و نامه برخواند زود | بگودرز گفت آنچ در نامه بود | |||||
چو نامه بگودرز برخواندند | همه نامداران فرو ماندند | |||||
ز بس چرب گفتار و ز پند خوب | نمودن بدو راه و پیوند خوب | |||||
خردمند پیران که در نامه یاد | چه آورد وز پند نیکو چه داد | |||||
برویین چنین گفت پس پهلوان | کهای پور سالار و فرخ جوان | |||||
تومهمان ما بود باید نخست | پس این پاسخ نامه بایدت جست | |||||
سراپردهی نو بپرداختند | نشستنگه خسروی ساختند | |||||
بدیبای رومی بیاراستند | خورشها و رامشگران خواستند | |||||
پراندیشه گشته دل پهلوان | نبشته ابا رایزن موبدان | |||||
همی پاسخ نامه آراستند | سخن هرچ نیکوتر آن خواستند | |||||
بیک هفته گودرز با رود و می | همی نامه را پاسخ افگند پی | |||||
ز بالا چو خورشید گیتی فروز | بگشتی سپهبد گه نیمروز | |||||
می و رود و مجلس بیاراستی | فرستاده را پیش خود خواستی | |||||
چو یک هفته بگذشت هشتم پگاه | نویسنده را خواند سالار شاه | |||||
بفرمود تا نامه پاسخ نوشت | درختی بنوی بکینه بگشت | |||||
سرنامه کرد آفرین از نخست | دگر پاسخ آورد یکسر درست | |||||
که بر خواندم نامه را سربسر | شنیدیم گفتار تو در بدر | |||||
رسانید رویین بر ما پیام | یکایک همه هرچ بردی تو نام | |||||
ولیکن شگفت آمدم کار تو | همی زین چنین چرب گفتار تو | |||||
دلت با زبان هیچ همسایه نیست | روان ترا از خرد مایه نیست | |||||
بهرجای چربی بکار آوری | چنین تو سخن پرنگار آوری | |||||
کسی را که از بن نباشد خرد | گمان بر تو بر مهربانی برد | |||||
چو شوره زمینی که از دور آب | نماید چو تابد برو آفتاب | |||||
ولیکن نه گاه فریبست و بند | که هنگام گرزست و تیغ و کمند | |||||
مرا با تو جز کین و پیکار نیست | گه پاسخ و روز گفتار نیست | |||||
نگر تا چه سان گردد اکنون سپهر | نه جای فریبست و پیوند و مهر | |||||
کرا داد خواهد جهاندار زور | کرا بردهد بخت پیروز هور | |||||
ولیکن بدین گفته پاسخ شنو | خرد یاد کن بخت را پیشرو | |||||
نخست آنک گفتی که از مهر نیز | ز یزدان وز گردش رستخیز | |||||
نخواهم که آید مرا پیش جنگ | دلم گشت ازین کار بیداد تنگ | |||||
دلت با زبان آشنایی نداشت | بدان گه که این گفته بر دل گماشت | |||||
اگر داد بودی بدلت اندرون | ترا پیشدستی نبودی بخون | |||||
که ز آغاز کار اندر آمد نخست | نبودی بخون ریختن هیچ سست | |||||
نخستین که آمد بپیش تو گیو | از ایران هشیوار مردان نیو | |||||
بسازیده مر جنگ را لشکری | ز کشور دمان تا دگر کشوری | |||||
تو کردی همه جنگ را دست پیش | سپه را تو برکندی از جای خویش | |||||
خرد، ار پس آمد تو پیش آمدی | بفرجام آرام بیش آمدی | |||||
ولیکن سرشت بد و خوی بد | ترانگذراند براه خرد | |||||
بدی خود بدان تخمه در گوهرست | ببد کردن آن تخمه اندر خورست | |||||
شنیدی که بر ایرج نیکبخت | چه آمد ز تور از پی تاج و تخت | |||||
چو از تور و سلم اندر آمد زمین | سراسر بگسترد بیداد و کین | |||||
فریدون که از درد دل روز و شب | گشادی بنفرین ایشان دو لب | |||||
بافراسیاب آمد آن مهر بد | ازان نامداران اندک خرد | |||||
ز سر با منوچهر نو کین نهاد | همیدون ابا نوذر و کیقباد | |||||
بکاوس کی کرد خود آنچ کرد | برآورد از ایران آباد گرد | |||||
ازان پس بکین سیاوش باز | فگند این چنین کینهی نو دارز | |||||
نیامد بدانگه ترا داد یاد | که او بیگنه جان شیرین بداد | |||||
جه مایه بزرگان که از تخت و گاه | از ایران شدند اندرین کین تباه | |||||
و دیگر که گفتی که با پیر سر | بخون ریختن کس نبندد کمر | |||||
بدان ای جهاندیدهی پرفریب | بهر کار دیده فراز و نشیب | |||||
که یزدان مرا زندگانی دراز | بدان داد با بخت گردنفراز | |||||
که از شهر توران بروز نبرد | ز کینه برآرم بخورشید گرد | |||||
بترسم همی زانک یزدان من | ز تن بگسلاند مگر جان من | |||||
من این کینه را ناوریده بجای | بر و بومتان ناسپرده بپای | |||||
سدیگر که گفتی ز یزدان پاک | نبینم بدلت اندرون بیم و باک | |||||
ندانی کزین خیره خون ریختن | گرفتار کردی بفرجام تن | |||||
من اکنون بدین خوب گفتار تو | اگر باز گردم ز پیکار تو | |||||
بهنگام پرسش ز من کردگار | بپرسد ازین گردش روزگار | |||||
که سالاری و گنج و مردانگی | ترا دادم و زور و فرزانگی | |||||
بکین سیاوش کمر بر میان | نبستی چرا پیش ایرانیان | |||||
بهفتاد خون گرامی پسر | بپرسد ز من داور دادگر | |||||
ز پاسخ بپیش جهانآفرین | چه گویم چرا بازگشتم ز کین | |||||
ز کار سیاوش چهارم سخن | که افگندی ای پیر سالار بن | |||||
که گفتی ز بهر تنی گشته خاک | نشاید ستد زنده را جان پاک | |||||
تو بشناس کین زشت کردارها | بدل پر ز هر گونه آزارها | |||||
که با شهر ایران شما کردهاید | چه مایه کیان را بیازردهاید | |||||
چه پیمان شکستن چه کین ساختن | همیشه بسوی بدی تاختن | |||||
چو یاد آورم چون کنم آشتی | که نیکی سراسر بدی کاشتی | |||||
بپنجم که گفتی که پیمان کنم | ز توران سران را گروگان کنم | |||||
بنزدیک خسرو فرستیم گنج | ببندیم بر خویشتن راه رنج | |||||
بدان ای نگهبان توران سپاه | که فرمان جز اینست ما را ز شاه | |||||
مرا جنگ فرمود و آویختن | بکین سیاوش خون ریختن | |||||
چو فرمان خسرو نیارم بجای | روان شرم دارد بدیگر سرای | |||||
ور اومید داری که خسرو بمهر | گشاید برین گفتها بر تو چهر | |||||
گروگان و آن خواسته هرچ هست | چو لهاک و رویین خسروپرست | |||||
گسی کن بزودی بنزدیک شاه | سوی شهر ایران گشادست راه | |||||
ششم شهر ایران که کردی تو یاد | برو و بوم آباد فرخنژاد | |||||
سپاریم گفتی بخسرو همه | ز هر سو بر خویش خوانم رمه | |||||
تراکرد یزدان ازان بینیاز | گر آگه نهای تا گشاییم راز | |||||
سوی باختر تا بمرز خزر | همه گشت لهراسب را سربسر | |||||
سوی نیمروز اندرون تا بسند | جهان شد بکردار روی پرند | |||||
تهم رستم نیو با تیغ تیز | برآورد ازیشان دم رستخیز | |||||
سر هندوان با درفش سیاه | فرستاد رستم بنزدیک شاه | |||||
دهستان و خوارزم و آن بوم و بر | که ترکان برآورده بودند سر | |||||
بیابان ازیشان بپرداختند | سوی باختر تاختن ساختند | |||||
ببارید بر شیده اشکش تگرگ | فراز آوریدش بنزدیک مرگ | |||||
اسیران وز خواسته چند چیز | فرستاد نزدیک خسرو بنیز | |||||
وزین سو من و تو به جنگ اندریم | بدین مرکز نام و ننگ اندریم | |||||
بیک جنگ دیدی همه دستبرد | ازین نامداران و مردان گرد | |||||
ور ایدونک روی اندر آری بروی | رهانم ترا زین همه گفت و گوی | |||||
بنیروی یزدان و فرمان شاه | بخون غرقه گردانم این رزمگاه | |||||
تو ای نامور پهلوان سپاه | نگه کن بدین گردش هور و ماه | |||||
که بند سپهری فراز آمدست | سربخت ترکان بگاز آمدست | |||||
نگر تا ز کردار بدگوهرت | چه آرد جهانآفرین بر سرت | |||||
زمانه ز بد دامن اندر کشید | مکافات بد را بد آید پدید | |||||
تو بندیش هشیار و بگشای گوش | سخن از خردمند مردم نیوش | |||||
بدان کین چنین لشکر نامدار | سواران شمشیرزن سدهزار | |||||
همه نامجوی و همه کینهخواه | بافسون نگردند ازین رزمگاه | |||||
زمانه برآمد به هفتم سخن | فگندی وفا را بسوگند بن | |||||
بپیمان مرا با تو گفتار نیست | خرد را روانت خریدار نیست | |||||
ازیراک باهرک پیمان کنی | وفا را بفرجام هم بشکنی | |||||
بسوگند تو شد سیاوش بباد | بگفتار بر تو کس ایمن مباد | |||||
نبودیش فریادرس روز درد | چه مایه بسختی ترا یاد کرد | |||||
به هشتم که گفتی مرا تاج و تخت | از آن تو بیشست مردی و بخت | |||||
همیدون فزونم بمردان و گنج | ولیکن دلم را ز مهرست رنج | |||||
من ایدون گمانم که تا این زمان | بجنگ آزمودی مرا بیگمان | |||||
گرم بیهنر یافتی روز کین | تو دانی کنون بازم از پس ببین | |||||
بفرجام گفتی ز مردان مرد | تنی چند بگزین ز بهر نبرد | |||||
من از لشکر ترک هم زین نشان | بیارم سواران مردمکشان | |||||
که از مهربانی که بر لشکرم | نخواهم که بیداد کین گسترم | |||||
تو با مهربانی نهی پای پیش | که دانی نهان دل و رای خویش | |||||
بیازارد از من جهاندار شاه | گر از یکدگر بگسلانم سپاه | |||||
نهم آنک گفتی مبارز گزین | که با من بگردد برین دشت کین | |||||
یکی لشکری پرگنه پیش من | پرآزار ازیشان دل انجمن | |||||
نباشد ز من شاه همداستان | کزیشان بگردم بدین داستان | |||||
نخستین بانبوه زخمی چو کوه | بباید زدن سر بر همگروه | |||||
میان دو لشکر دو صف برکشید | گر ایدونک پیروزی آید پدید | |||||
وگرنه همین نامداران مرد | بیاریم و سازیم جای نبرد | |||||
ازین گفته گر بگسلی باز دل | من از گفتهی خود نیم دلگسل | |||||
ور ایدونک با من بوردگاه | بسنده نخواهی بدن با سپاه | |||||
سپه خواه و یاور ز سالار خویش | بژرفی نگهدار پیکار خویش | |||||
پراگنده از لشکرت خستگان | ز خویشان نزدیک و پیوستگان | |||||
بمان تا کندشان پزشکان درست | زمان جستن اکنون بدین کار تست | |||||
اگر خواهی از من زمان درنگ | وگر جنگ جویی بیارای جنگ | |||||
بدان گفتم این تا بروز نبرد | بما بر بهانه نبایدت کرد | |||||
که ناگاه با ما بجنگ آمدی | کمین کردی و بیدرنگ آمدی | |||||
من این کین اگر تا بسد سالیان | بخواهم همانست و اکنون همان | |||||
ازین کینه برگشتن امید نیست | شب و روز بیدیدگان را یکیست | |||||
چو آن پاسخ نامه گشت اسپری | فرستاده آمد بسان پری |