شاهنامه/داستان خاقان چین ۳
ظاهر
< شاهنامه
بدل گفت پیکار با ژنده پیل | چو غوطه است خوردن بدریای نیل | |||||
گریزی بهنگام با سر بجای | به از رزم جستن بنام و برای | |||||
گریزان بیامد سوی قلبگاه | برو بر نظاره ز هر سو سپاه | |||||
درفش تهمتن میان گروه | بسان درخت از بر تیغ کوه | |||||
همی تاخت رستم پس او چو گرد | زمین لعل گشت و هوا لاژورد | |||||
گهار گهانی بترسید سخت | کزو بود برگشتن تاج و تخت | |||||
برآورد یک بانگ برسان کوس | که بشنید آواز گودرز و توس | |||||
همی خواست تا کارزاری کند | ندانست کین بار زاری کند | |||||
چه نیکو بود هر که خود را شناخت | چرا تا ز دشمن ببایدش تاخت | |||||
پس او گرفته گو پیلتن | که هان چارهی گور کن گر کفن | |||||
یکی نیزه زد بر کمربند اوی | بدرید خفتان و پیوند اوی | |||||
بینداختش همچو برگ درخت | که بر شاخ او بر زند باد سخت | |||||
نگونسار کرد آن درفش کبود | تو گفتی گهار گهانی نبود | |||||
بدیدند گردان که رستم چه کرد | چپ و راست برخاست گرد نبرد | |||||
درفش همایون ببردند و کوس | بیامد سرافراز گودرز و توس | |||||
خروشی برآمد ز ایران سپاه | چو پیروز شد گرد لشکر پناه | |||||
بفرمود رستم کز ایران سوار | بر من فرستند سد نامدار | |||||
هم اکنون من آن پیل و آن تخت عاج | همان یاره و سنج و آن طوق و تاج | |||||
ستانم ز چین و بایران دهم | به پیروز شاه دلیران دهم | |||||
از ایران بیامد همی سد سوار | زرهدار با گرزهی گاوسار | |||||
چنین گفت رستم بایرانیان | که یکسر ببندند کین را میان | |||||
بجان و سر شاه و خورشید و ماه | بخاک سیاوش بایران سپاه | |||||
بیزدان دادار جان آفرین | که پیروزی آورد بر دشت کین | |||||
که گر نامداران ز ایران سپاه | هزیمت پذیرد ز توران سپاه | |||||
سرش را ز تن برکنم در زمان | ز خونش کنم جویهای روان | |||||
بدانست لشکر که او شیرخوست | بچنگش سرین گوزن آرزوست | |||||
همه سوی خاقان نهادند روی | بنیزه شده هر یکی جنگ جوی | |||||
تهمتن بپیش اندرون حمله برد | عنان را برخش تگاور سپرد | |||||
همی خون چکانید بر چرخ ماه | ستاره نظاره بر آن رزمگاه | |||||
ز بس گرد کز رزمگه بردمید | چنان شد که کس روی هامون ندید | |||||
ز بانگ سواران و زخم سنان | نبود ایچ پیدا رکیب از عنان | |||||
هوا گشت چون روی زنگی سیاه | ز کشته ندیدند بر دشت راه | |||||
همه مرز تن بود و خفتان و خود | تنان را همی داد سرها درود | |||||
ز گرد سوار ابر بر باد شد | زمین پر ز آواز پولاد شد | |||||
بسی نامدار از پی نام و ننگ | بدادند بر خیره سرها بجنگ | |||||
برآورد رستم برانسان خروش | که گفتی برآمد زمانه بجوش | |||||
چنین گفت کان پیل و آن تخت عاج | همان یاره و افسر و طوق و تاج | |||||
سپرهای چینی و پرده سرای | همان افسر و آلت چارپای | |||||
بایران سزاوار کیخسروست | که او در جهان شهریار نوست | |||||
که چون او بگیتی سرافراز شاه | نبود و ندیدست خورشید و ماه | |||||
شما را چه کارست با تاج زر | بدین زور و این کوشش و این هنر | |||||
همه دستها سوی بند آورید | میان را بخم کمند آورید | |||||
شما را ز من زندگانی بسست | که تاج و نگین بهر دیگر کسست | |||||
فرستم بنزدیک شاه زمین | چه منشور و شنگل چه خاقان چین | |||||
و گرنه من این خاک آوردگاه | بنعل ستوران برآرم بماه | |||||
بدشنام بگشاد خاقان زبان | بدو گفت کای بدتن بدروان | |||||
مه ایران مه آن شاه و آن انجمن | همی زینهاریت باید چو من | |||||
تو سگزی که از هر کسی بتری | همی شاه چین بایدت لشکری | |||||
یکی تیر باران بکردند سخت | چو باد خزان برجهد بر درخت | |||||
هوا را بپوشید پر عقاب | نبیند چنان رزم جنگی بخواب | |||||
چو گودرز باران الماس دید | ز تیمار رستم دلش بردمید | |||||
برهام گفت ای درنگی مایست | برو با کمان وز سواری دویست | |||||
کمانهای چاچی و تیر خدنگ | نگهدار پشت تهمتن بجنگ | |||||
بگیو آن زمان گفت برکش سپاه | برین دشت زین بیش دشمن مخواه | |||||
نه هنگام آرام و آسایش است | نه نیز از در رای و آرایش است | |||||
برو با دلیران سوی دست راست | نگه کن که پیران و هومان کجاست | |||||
تهمتن نگر پیش خاقان چین | همی آسمان برزند بر زمین | |||||
برآشفت رهام همچون پلنگ | بیامد بپشت تهمتن بجنگ | |||||
چنین گفت رستم برهام شیر | که ترسم که رخشم شد از کار سیر | |||||
چنو سست گردد پیاده شوم | بخون و خوی آهار داده شوم | |||||
یکی لشکرست این چو مور و ملخ | تو با پیل و با پیلبانان مچخ | |||||
همه پاک در پیش خسرو بریم | ز شگنان و چین هدیهی نو بریم | |||||
و زان جایگه برخروشید و گفت | که با روم و چین اهرمن باد جفت | |||||
ایا گم شده بخت بیچارگان | همه زار و با درد غمخوارگان | |||||
شما را ز رستم نبود آگهی | مگر مغزتان از خرد شد تهی | |||||
کجا اژدها را ندارد بمرد | همی پیل جوید بروز نبرد | |||||
شما را سر از رزم من سیر نیست | مرا هدیه جز گرز و شمشیر نیست | |||||
ز فتراک بگشاد پیچان کمند | خم خام در کوههی زین فگند | |||||
برانگیخت رخش و برآمد خروش | همی اژدها را بدرید گوش | |||||
بهر سو که خام اندر انداختی | زمین از دلیران بپرداختی | |||||
هرانگه که او مهتری را ز زین | ربودی بخم کمند از کمین | |||||
بدین رزمگه بر سرافراز توس | بابر اندر افراختی بوق و کوس | |||||
ببستی از ایران کسی دست اوی | ز هامون نهادی سوی کوه روی | |||||
نگه کرد خاقان ازان پشت پیل | زمین دید برسان دریای نیل | |||||
یکی پیل بر پشت کوه بلند | ورا نام بد رستم دیو بند | |||||
همی کرگس آورد ز ابر سیاه | نظاره بران اختر و چرخ ماه | |||||
یکی نامداری ز لشکر بجست | که گفتار ایران بداند درست | |||||
بدو گفت رو پیش آن شیر مرد | بگویش که تندی مکن در نبرد | |||||
چغانی و شگنی و چینی و وهر | کزین کینه هرگز ندارند بهر | |||||
یکی شاه ختلان یکی شاه چین | ز بیگانه مردم ترا نیست کین | |||||
یکی شهریارست افراسیاب | که آتش همی بد شناسد ز آب | |||||
جهانی بدین گونه کرد انجمن | بد آورد ازین رزم بر خویشتن | |||||
کسی نیست بیآز و بی نام و ننگ | همان آشتی بهتر آید ز جنگ | |||||
فرستاده آمد بر پیلتن | زبان پر ز گفتار و دل پر شکن | |||||
بدو گفت کای مهتر رزمجوی | چو رزمت سرآمد کنون بزم جوی | |||||
نداری همانا ز خاقان چین | ز کار گذشته بدل هیچ کین | |||||
چنو باز گردد تو زو باز گرد | که اکنون سپه را سرآمد نبرد | |||||
چو کاموس بر دست تو کشته شد | سر رزمجویان همه گشته شد | |||||
چنین داد پاسخ که پیلان و تاج | بنزدیک من باید و تخت عاج | |||||
بتاراج ایران نهادست روی | چه باید کنون لابه و گفت و گوی | |||||
چو داند که لشکر بجنگ آمدست | شتاب سپاه از درنگ آمدست | |||||
فرستاده گفت ای خداوند رخش | بدشت آهوی ناگرفته مبخش | |||||
که داند که خود چون بود روزگار | که پیروز برگردد از کارزار | |||||
چو بشنید رستم برانگیخت رخش | منم گفت شیراوژن تاجبخش | |||||
تنی زورمند و ببازو کمند | چه روز فریبست و هنگام بند | |||||
چه خاقان چینی کمند مرا | چه شیر ژیان دست بند مرا | |||||
بینداخت آن تابداده کمند | سران سواران همی کرد بند | |||||
چو آمد بنزدیک پیل سپید | شد آن شاه چین از روان ناامید | |||||
چو از دست رستم رها شد کمند | سر شاه چین اندر آمد ببند | |||||
ز پیل اندر آورد و زد بر زمین | ببستند بازوی خاقان چین | |||||
پیاده همی راند تا رود شهد | نه پیل و نه تاج و نه تخت و نه مهد | |||||
چنینست رسم سرای فریب | گهی بر فراز و گهی بر نشیب | |||||
چنین بود تا بود گردان سپهر | گهی جنگ و زهرست و گه نوش و مهر | |||||
ازان پس بگرز گران دست برد | بزرگش همان و همان بود خرد | |||||
چنان شد در و دشت آوردگاه | که شد تنگ بر مور و بر پشه راه | |||||
ز بس کشته و خسته شد جوی خون | یکی بیسر و دیگری سرنگون | |||||
چنان بخت تابنده تاریک شد | همانا بشب روز نزدیک شد | |||||
برآمد یکی ابر و بادی سیاه | بشد روشنایی ز خورشید و ماه | |||||
سر از پای دشمن ندانست باز | بیابان گرفتند و راه دراز | |||||
نگه کرد پیران بدان کارزار | چنان تیز برگشتن روزگار | |||||
نه منشور و فرتوس و خاقان چین | نه آن نامداران و مردان کین | |||||
درفش بزرگان نگونسار دید | بخاک اندرون خستگان خوار دید | |||||
بنستیهن گرد و کلباد گفت | که شمشیر و نیزه بباید نهفت | |||||
نگونسار کرد آن درفش سیاه | برفتند پویان ببی راه و راه | |||||
همه میمنه گیو تاراج کرد | در و دشت چون پر دراج کرد | |||||
بجست از چپ لشکر و دست راست | بدان تا بداند که پیران کجاست | |||||
چو او را ندیدند گشتند باز | دلیران سوی رستم سرفراز | |||||
تبه گشته اسپان جنگی ز کار | همه رنجه و خستهی کارزار | |||||
برفتند با کام دل سوی کوه | تهمتن بپیش اندرون با گروه | |||||
همه ترگ و جوشن بخون و بخاک | شده غرق و بر گستوان چاک چاک | |||||
تن از جنگ خسته دل از رزم شاد | جهان را چنینست ساز و نهاد | |||||
پر از خون بر و تیغ و پای و رکیب | ز کشته نه پیدا فراز از نشیب | |||||
چنین تا بشستن نپرداختند | یک از دیگری باز نشناختند | |||||
سر و تن بشستند و دل شسته بود | که دشمن ببند گران بسته بود | |||||
چنین گفت رستم بایرانیان | که اکنون بباید گشادن میان | |||||
بپیش جهاندار پیروزگر | نه گوپال باید نه بند کمر | |||||
همه سر بخاک سیه بر نهید | کزین پس همه تاج بر سر نهید | |||||
کزین نامدارن یکی نیست کم | که اکنون شدستی دل ما دژم | |||||
چنین گفت رستم بگودرز و گیو | بدان نامداران و گردان نیو | |||||
چو آگاهی آمد بشاه جهان | بمن باز گفت این سخن در نهان | |||||
که توس سپهبد بکوه آمدست | ز پیران و هومان ستوه آمدست | |||||
از ایران برفتیم با رای و هوش | برآمد ز پیکار مغزم بجوش | |||||
ز بهرام گودرز وز ریونیز | دلم تیر تر گشت برسان شیز | |||||
از ایران همی تاختم تیزچنگ | زمانی بجایی نکردم درنگ | |||||
چو چشمم برآمد بخاقان چین | بران نامداران و مردان کین | |||||
بویژه بکاموس و آن فر و برز | بران یال و آن شاخ و آن دست و گرز | |||||
که بودند هر یک چو کوهی بلند | بزیر اندرون ژنده پیلی نژند | |||||
بدل گفتم آمد زمانم بسر | که تا من ببستم بمردی کمر | |||||
ازین بیش مردان و زین بیش ساز | ندیدم بجایی بسال دراز | |||||
رسیدم بدیوان مازندران | شب تیره و گرزهای گران | |||||
ز مردی نپیچید هرگز دلم | نگفتم که از آرزو بگسلم | |||||
جز آن دم که دیدم ز کاموس جنگ | دلم گشت یکباره زین کینه تنگ | |||||
کنون گر همه پیش یزدان پاک | بغلتیم با درد یک یک بخاک | |||||
سزاوار باشد که او داد زور | بلند اختر و بخش کیوان و هور | |||||
مبادا که این کار گیرد نشیب | مبادا که آید بما بر نهیب | |||||
نگه کن که کارآگهان ناگهان | برند آگهی نزد شاه جهان | |||||
بیاراید آن نامور بارگاه | بسر بر نهد خسروانی کلاه | |||||
ببخشد فراوان بدرویش چیز | که بر جان او آفرین باد نیز | |||||
کنون جامهی رزم بیرون کنید | بسایش آرایش افزون کنید | |||||
غم و کام دل بیگمان بگذرد | زمانه دم ما همی بشمرد | |||||
همان به که ما جام می بشمریم | بدین چرخ نامهربان ننگریم | |||||
سپاس از جهاندار پیروزگر | کزویست مردی و بخت و هنر | |||||
کنون می گساریم تا نیمشب | بیاد بزرگان گشاییم لب | |||||
سزد گر دل اندر سرای سپنج | نداریم چندین بدرد و برنج | |||||
بزرگان برو خواندند آفرین | که بیتو مبادا کلاه و نگین | |||||
کسی را که چون پیلتن کهترست | ز گرودن گردان سرش برترست | |||||
پسندیده باد این نژاد و گهر | هم آن بوم کو چون تو آرد ببر | |||||
تو دانی که با ما چه کردی بمهر | که از جان تو شاد بادا سپهر | |||||
همه مرده بودیم و برگشته روز | بتو زنده گشتیم و گیتیفروز | |||||
بفرمود تا پیل با تخت عاج | بیارند با طوق زرین و تاج | |||||
می خسروانی بیاورد و جام | نخستین ز شاه جهان برد نام | |||||
بزد کرنای از بر ژنده پیل | همی رفت آوازشان بر دو میل | |||||
چو خرم شد از می رخ پهلوان | برفتند شادان و روشنروان | |||||
چو پیراهن شب بدرید ماه | نهاد از بر چرخ پیروزهگاه | |||||
طلایه پراگند بر گرد دشت | چو زنگی درنگی شب اندر گذشت | |||||
پدید آمد آن خنجر تابناک | بکردار یاقوت شد روی خاک | |||||
تبیره برآمد ز پردهسرای | برفتند گردان لشکر ز جای | |||||
چنین گفت رستم بگردنکشان | که جایی نیامد ز پیران نشان | |||||
بباید شدن سوی آن رزمگاه | بهر سو فرستاد باید سپاه | |||||
شد از پیش او بیژن شیر مرد | بجایی کجا بود دشت نبرد | |||||
جهان دید پر کشته و خواسته | بهر سو نشستی بیاراسته | |||||
پراگنده کشور پر از خسته دید | بخاک اندر افگنده پا بسته دید | |||||
ندیدند زنده کسی را بجای | زمین بود و خرگاه و پردهسرای | |||||
بنزدیک رستم رسید آگهی | که شد روی کشور ز ترکان تهی | |||||
ز ناباکی و خواب ایرانیان | برآشفت رستم چو شیر ژیان | |||||
زبان را بدشنام بگشاد و گفت | که کس را خرد نیست با مغز جفت | |||||
بدین گونه دشمن میان دو کوه | سپه چون گریزد ز ما همگروه | |||||
طلایه نگفتم که بیرون کنید | در و راغ چون دشت و هامون کنید | |||||
شما سر بسایش و خوابگاه | سپردید و دشمن بسیچید راه | |||||
تنآسان غم و رنجبار آورد | چو رنج آوری گنج بار آورد | |||||
چو گویی که روزی تن آسان شوند | ز تیمار ایران هراسان شوند | |||||
ازین پس تو پیران و کلباد را | چو هومان و رویین و پولاد را | |||||
نگه کن بدین دشت با لشکری | تو در کشوری رستم از کشوری | |||||
اگر تاو دارید جنگ آورید | مرا زین سپس کی بچنگ آورید | |||||
که پیروز برگشتم از کارزار | تبه شد نکو گشته فرجام کار | |||||
برآشفت با توس و شد چون پلنگ | که این جای خوابست گر دشت جنگ | |||||
طلایه نگه کن که از خیل کیست | سرآهنگ آن دوده را نام چیست | |||||
چو مرد طلایه بیابی بچوب | هم اندر زمان دست و پایش بکوب | |||||
ازو چیز بستان و پایش ببند | نگه کن یکی پشت پیلی بلند | |||||
بدین سان فرستش بنزدیک شاه | مگر پخته گردد بدان بارگاه | |||||
ز یاقوت وز گوهر و تخت عاج | ز دینار وز افسر و گنج و تاج | |||||
نگر تا که دارد ز ایران سپاه | همه یکسره خواسته پیش خواه | |||||
ازین هدیهی شاه باید نخست | پس آنگه مرا و ترا بهر جست | |||||
بدان دشت بسیار شاهان بدند | همه نامداران گیهان بدند | |||||
ز چین و ز سقلاب وز هند و وهر | همه گنج داران گیرنده شهر | |||||
سپهبد بیامد همه گرد کرد | برفتند گردان بدشت نبرد | |||||
کمرهای زرین و بیجاده تاج | ز دیبای رومی و از تخت عاج | |||||
ز تیر و کمان و ز بر گستوان | ز گوپال وز خنجر هندوان | |||||
یکی کوه بد در میان دو کوه | نظاره شده گردش اندر گروه | |||||
کمانکش سواری گشادهبری | بتن زورمندی و کنداوری | |||||
خدنگی بینداختی چارپر | ازین سو بدان سو نکردی گذر | |||||
چو رستم نگه کرد خیره بماند | جهان آفرین را فراوان بخواند | |||||
چنین گفت کین روز ناپایدار | گهی بزم سازد گهی کارزار | |||||
همی گردد این خواسته زان برین | بنفرین بود گه گهی بفرین | |||||
زمانه نماند برام خویش | چنینست تا بود آیین و کیش | |||||
یکی گنج ازین سان همی پرورد | یکی دیگر آید کزو برخورد | |||||
بران بود کاموس و خاقان چین | که آتش برآرد ز ایران زمین | |||||
بدین ژنده پیلان و این خواسته | بدین لشکر و گنج آراسته | |||||
به گنج و بانبوه بودند شاد | زمانی ز یزدان نکردند یاد | |||||
که چرخ سپهر و زمان آفرید | بسی آشکار و نهان آفرید | |||||
ز یزدان شناس و بیزدان سپاس | بدو بگرود مرد نیکیشناس | |||||
کزو بودمان زور و فر و هنر | ازو دردمندی و هم زو گهر | |||||
سپه بود و هم گنج آباد بود | سگالش همه کار بیداد بود | |||||
کنون از بزرگان هر کشوری | گزیده ز هر کشوری مهتری | |||||
بدین ژنده پیلان فرستم بشاه | همان تخت زرین و زرین کلاه | |||||
همان خواسته بر هیونان مست | فرستم سزاوار چیزی که هست | |||||
وز ایدر شوم تازیان چون پلنگ | درنگی نه والا بود مرد سنگ | |||||
کسی کو گنهکار و خونی بود | بکشور بمانی زبونی بود | |||||
زمین را بخنجر بشویم ز کین | بدان را نمانم همی بر زمین | |||||
بدو گفت گودرز کای نیک رای | تو تا جای ماند بمانی بجای | |||||
بکام دل شاد بادی و راد | بدین رزم دادی چو بایست داد | |||||
تهمتن فرستادهای را بجست | که با شاه گستاخ باشد نخست | |||||
فریبرز کاوس را برگزید | که با شاه نزدیکی او را سزید | |||||
چنین گفت کای نیک پی نامدار | هم از تخم شاهی و هم شهریار | |||||
هنرمند و با دانش و بانژاد | تو شادان و کاوس شاه از تو شاد | |||||
یکی رنج برگیر و ز ایدر برو | ببر نامهی من بر شاه نو | |||||
ابا خویشتن بستگان را ببر | هیونان و این خواسته سربسر | |||||
همان افسر و یاره و گرز و تاج | همان ژنده پیلان و هم تخت عاج | |||||
فریبرز گفت ای هژبر ژیان | منم راه را تنگ بسته میان | |||||
دبیر جهاندیده را پیش خواند | سخن هرچ بایست با او براند | |||||
بفرمود تا نامهی خسروی | ز عنبر نوشتند بر پهلوی | |||||
سرنامه کرد آفرین خدای | کجا هست و باشد همیشه بجای | |||||
برازندهی ماه و کیوان و هور | نگارندهی فر و دیهیم و زور | |||||
سپهر و زمان و زمین آفرید | روان و خرد داد و دین آفرید | |||||
وزو آفرین باد بر شهریار | زمانه مبادا ازو یادگار | |||||
رسیدم بفرمان میان دو کوه | سپاه دو کشور شده همگروه | |||||
همانا که شمشیرزن سد هزار | ز دشمن فزون بود در کارزار | |||||
کشانی و شگنی و چینی و هند | سپاهی ز چین تا بدریای سند | |||||
ز کشمیر تا دامن رود شهد | سراپرده و پیل دیدیم و مهد | |||||
نترسیدم از دولت شهریار | کزین رزمگاه اندر آید نهار | |||||
چهل روز با هم همی جنگ بود | تو گفتی بریشان جهان تنگ بود | |||||
همه شهریاران کشور بدند | نه بر باد «و» با بخت لاغر بدند | |||||
میان دو کوه از بر راغ و دشت | ز خون و ز کشته نشاید گذشت | |||||
همانا که فرسنگ باشد چهل | پراگنده از خون زمین بود گل | |||||
سرانجام ازین دولت دیریاز | سخن گویم این نامه گردد دراز | |||||
همه شهریاران که دارند بند | ز پیلان گرفتم بخم کمند | |||||
سوی جنگ دارم کنون رای و روی | مگر پیش گرز من آید گروی | |||||
زبانها پر از آفرین تو باد | سر چرخ گردان زمین تو باد | |||||
چو نامه بمهر اندر آمد بداد | بمهتر فریبرز خسرو نژاد | |||||
ابا شاه و پیل و هیونی هزار | ازان رزمگه برنهادند بار | |||||
فریبرز کاوس شادان برفت | بنزدیک خسرو بسیچید و تفت | |||||
همی رفت با او گو پیلتن | بزرگان و گردان آن انجمن | |||||
به پدرود کردن گرفتش کنار | ببارید آب از غم شهریار | |||||
وزان جایگه سوی لشکر کشید | چو جعد دو زلف شب آمد پدید | |||||
نشستند با آرامش و رود و می | یکی دست رود و دگر دست نی | |||||
برفتند هر کس برام خویش | گرفته ببر هر کسی کام خویش | |||||
چو خورشید با رنگ دیبای زرد | ستم کرد بر تودهی لاژورد | |||||
همانگه ز دهلیز پردهسرای | برآمد خروشیدن کرنای | |||||
تهمتن میان تاختن را ببست | بران بارهی تیزتگ برنشست | |||||
بفرمود تا توشه برداشتند | همی راه دشوار بگذاشتند | |||||
بیابان گرفتند و راه دراز | بیامد چنان لشکری رزمساز | |||||
چنین گفت با توس و گودرز و گیو | که ای نامداران و گردان نیو | |||||
من این بار چنگ اندر آرم بچنگ | بداندیشگان را شود کار تنگ | |||||
که دانست کین چارهگر مرد سند | سپاه آرد از چین و سقلاب و هند | |||||
من او را چنان مست و بیهش کنم | تنش خاک گور سیاوش کنم | |||||
که از هند و سقلاب و توران و چین | نخوانند ازین پس برو آفرین | |||||
بزد کوس وز دشت برخاست گرد | هوا پر ز گرد و زمین پر ز مرد | |||||
ازان نامداران پرخاشجوی | بابر اندر آمد یکی گفت و گوی | |||||
دو منزل برفتند زان جایگاه | که از کشته بد روی گیتی سیاه | |||||
یکی بیشه دیدند و آمد فرود | سیه شد ز لشکر همه دشت و رود | |||||
همی بود با رامش و می بدست | یکی شاد و خرم یکی خفته مست | |||||
فرستاده آمد ز هر کشوری | ز هر نامداری و هر مهتری | |||||
بسی هدیه و ساز و چندی نثار | ببردند نزدیک آن نامدار | |||||
چو بگذشت ازین داستان روز چند | ز گردش بیاسود چرخ بلند | |||||
کس آمد بر شاه ایران سپاه | که آمد فریبرز کاوس شاه | |||||
پذیره شدش شاه کنداوران | ابا بوق و کوس و سپاهی گران | |||||
فریبرز نزدیک خسرو رسید | زمین را ببوسید کو را بدید | |||||
نگه کرد خسرو بران بستگان | هیونان و پیلان و آن خستگان | |||||
عنان را بپیچید و آمد براه | ز سر برگرفت آن کیانی کلاه | |||||
فرود آمد و پیش یزدان بخاک | بغلتید و گفت ای جهاندار پاک | |||||
ستمکارهای کرد بر من ستم | مرا بیپدر کرد با درد و غم | |||||
تو از درد و سختی رهانیدیم | همی تاج را پرورانیدیم | |||||
زمین و زمان پیش من بنده شد | جهانی ز گنج من آگنده شد | |||||
سپاس از تو دارم نه از انجمن | یکی جان رستم تو مستان ز من | |||||
بزد اسپ و زان جایگه بازگشت | بران پیل وان بستگان برگذشت | |||||
بسی آفرین کرد بر پهلوان | که او باد شادان و روشنروان | |||||
بایوان شد و نامه پاسخ نوشت | بباغ بزرگی درختی بکشت | |||||
نخست آفرین کرد بر کردگار | کزو بود روشن دل و بختیار | |||||
خداوند ناهید و گردان سپهر | کزویست پرخاش و آرام و مهر | |||||
سپهری برین گونه بر پای کرد | شب و روز را گیتی آرای کرد | |||||
یکی را چنین تیرهبخت آفرید | یکی را سزاوار تخت آفرید | |||||
غم و شادمانی ز یزدان شناس | کزویست هر گونه بر ما سپاس | |||||
رسید آنچ دادی بدین بارگاه | اسیران و پیلان و تخت و کلاه | |||||
هیونان بسیار و افگندنی | ز پوشیدنی هم ز گستردنی | |||||
همه آلت ناز و سورست و بزم | بپیش تو زین سان که آید برزم | |||||
مگر آنکسی کش سرآید بپیش | بدین گونه سیر آید از جان خویش | |||||
وزان رنج بردن ز توران سپاه | شب و روز بودن بوردگاه | |||||
ز کارت خبر بد مرا روز و شب | گشاده نکردم به بیگانه لب | |||||
شب و روز بر پیش یزدان پاک | نوان بودم و دل شده چاک چاک |