شاهنامه/داستان خاقان چین ۲
ظاهر
< شاهنامه
کنون روز خیره نباید شمرد | که دیدند هر کس ازو دستبرد | |||||
یکی آتش آمد ز چرخ کبود | دل ما شد از تف او پر ز دود | |||||
کنون سر بسر تیزهش بخردان | بخوانید با موبدان و ردان | |||||
ببینید تا چارهی کار چیست | بدین رزمگه مرد پیکار کیست | |||||
همی رای باید که گردد درست | از آغاز کینه نبایست جست | |||||
مگر زین بلا سوی کشور شویم | اگر چند با بخت لاغر شویم | |||||
ز پیران غمی گشت خاقان چین | بسی یاد کرد از جهان آفرین | |||||
بدو گفت ما را کنون چیست روی | چو آمد سپاهی چنین جنگجوی | |||||
چنین گفت شنگل که ای سرفراز | چه باید کشیدن سخنها دراز | |||||
بیاری افراسیاب آمدیم | ز دشت و ز دریای آب آمدیم | |||||
بسی باره و هدیهها یافتیم | ز هر کشوری تیز بشتافتیم | |||||
بیک مرد سگزی که آمد بجنگ | چرا شد چنین بر شما کار تنگ | |||||
ز یک مرد ننگست گفتن سخن | دگرگونهتر باید افگند بن | |||||
اگر گرد کاموس را زو زمان | بیامد نباید شدن بدگمان | |||||
سپیدهدمان گرزها برکشیم | وزین دشت یکسر سراندر کشیم | |||||
هوا را چو ابر بهاران کنیم | بریشان یکی تیرباران کنیم | |||||
ز گرد سواران و زخم تبر | نباید که داند کس از پای سر | |||||
شما یکسره چشم بر من نهید | چو من برخروشم دمید و دهید | |||||
همانا که جنگآوران سد هزار | فزون باشد از ما دلیر و سوار | |||||
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم | همه پاک ناکشته بیجان شدیم | |||||
چنان دان که او ژنده پیلست مست | بوردگه شیر گیرد بدست | |||||
یکی پیلبازی نمایم بدوی | کزان پس نیارد سوی رزم روی | |||||
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن | جوان شد دل مرد گشته کهن | |||||
بدو گفت پیران کانوشه بدی | روان را بپیگار توشه بدی | |||||
همه نامداران و خاقان چین | گرفتند بر شاه هند آفرین | |||||
چو پیران بیامد بپرده سرای | برفتند پرمایه ترکان ز جای | |||||
چو هومان و نستیهن و بارمان | که با تیغ بودند گر با سنان | |||||
بپرسید هومان ز پیران سخن | که گفتارشان بر چه آمد به بن | |||||
همی آشتی را کند پایگاه | و گر کینه جوید سپاه از سپاه | |||||
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت | سپه گشت با او به پیگار جفت | |||||
غمی گشت هومان ازان کار سخت | برآشفت با شنگل شوربخت | |||||
به پیران چنین گفت کز آسمان | گذر نیست تا بر چه گردد زمان | |||||
بیامد بره پیش کلباد گفت | که شنگل مگر با خرد نیست جفت | |||||
بباید شدن یک زمان زین میان | نگه کرد باید بسود و زیان | |||||
ببینی کزین لشکر بیکران | جهانگیر و با گرزهای گران | |||||
دو بهره بود زیر خاک اندرون | کفن جوشن و ترگ شسته بخون | |||||
بدو گفت کلباد ای تیغ زن | چنین تا توان فال بد را مزن | |||||
تن خویش یکباره غمگین مکن | مگر کز گمان دیگر اید سخن | |||||
بنا آمده کار دل را بغم | سزد گر نداری نباشی دژم | |||||
وزین روی رستم یلان را بخواند | سخنهای بایسته چندی براند | |||||
چو توس و چو گودرز و رهام و گیو | فریبرز و گستهم و خراد نیو | |||||
چو گرگین کارآزموده سوار | چو بیژن فروزندهی کارزار | |||||
تهمتن چنین گفت با بخردان | هشیوار و بیدار دل موبدان | |||||
کسی را که یزدان کند نیکبخت | سزاوار باشد ورا تاج و تخت | |||||
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ | نباید که بیند ز خود زور چنگ | |||||
ز یزدان بود زور ما خود کییم | بدین تیره خاک اندرون بر چییم | |||||
بباید کشیدن گمان از بدی | ره ایزدی باید و بخردی | |||||
که گیتی نماند همی بر کسی | نباید بدو شاد بودن بسی | |||||
همی مردمی باید و راستی | ز کژی بود کمی و کاستی | |||||
چو پیران بیامد بر من دمان | سخن گفت با درد دل یک زمان | |||||
که از نیکوی با سیاوش چه کرد | چه آمد برویش ز تیمار و درد | |||||
فرنگیس و کیخسرو از اژدها | بگفتار و کردار او شد رها | |||||
ابا آنک اندر دلم شد درست | که پیران بکین کشته آید نخست | |||||
برادرش و فرزند در پیش اوی | بسی با گهر نامور خویش اوی | |||||
ابر دست کیخسرو افراسیاب | شود کشته این دیدهام من بخواب | |||||
گنهکار یک تن نماند بجای | مگر کشته افگنده در زیر پای | |||||
و لیکن نخواهم که بر دست من | شود کشته این پیر با انجمن | |||||
که او را بجز راستی پیشه نیست | ز بد بر دلش راه اندیشه نیست | |||||
گر ایدونک باز آرد این را که گفت | گناه گذشته بباید نهفت | |||||
گنهکار با خواسته هرچ بود | سپارد بما کین نباید فزود | |||||
ازین پس مرا جای پیکار نیست | به از راستی در جهان کار نیست | |||||
ورین نامداران ابا تخت و پیل | سپاهی بدین سان چو دریای نیل | |||||
فرستند نزدیک ما تاج و گنج | ازایشان نباشیم زین پس برنج | |||||
نداریم گیتی بکشتن نگاه | که نیکیدهش را جز اینست راه | |||||
جهان پر ز گنجست و پر تاج و تخت | نباید همه بهر یک نیکبخت | |||||
چو بشنید گودرز بر پای خاست | بدو گفت کای مهتر راد و راست | |||||
ستون سپاهی و زیبای گاه | فروزان بتو شاه و تخت و کلاه | |||||
سر مایهی تست روشن خرد | روانت همی از خرد بر خورد | |||||
ز جنگ آشتی بیگمان بهترست | نگه کن که گاوت بچرم اندرست | |||||
بگویم یکی پیش تو داستان | کنون بشنو از گفتهی باستان | |||||
که از راستی جان بدگوهران | گریزد چو گردون ز بار گران | |||||
گر ایدونک بیچاره پیمان کند | بکوشد که آن راستی بشکند | |||||
چو کژ آفریدش جهان آفرین | تو مشنو سخن زو و کژی مبین | |||||
نخستین که ما رزمگه ساختیم | سخن رفت زین کار و پرداختیم | |||||
ز پیران فرستاده آمد برین | که بیزارم از دشت وز رنج و کین | |||||
که من دیده دارم همیشه پر آب | ز گفتار و کردار افراسیاب | |||||
میان بستهام بندگی شاه را | نخواهم بر و بوم و خرگاه را | |||||
بسی پند و اندرز بشنید و گفت | کزین پس نباشد مرا جنگ جفت | |||||
شوم گفت بپسیچم این کار تفت | بخویشان بگویم که ما را چه رفت | |||||
مرا تخت و گنجست و هم چارپای | بدیشان نمایم سزاوار جای | |||||
چو گفت این بگفتیم کاری رواست | بتوران ترا تخت و گنج و نواست | |||||
یکی گوشهای گیر تا نزد شاه | ز تو آشکارا نگردد گناه | |||||
بگفتیم و پیران برین بازگشت | شب تیره با دیو انباز گشت | |||||
هیونی فرستاد نزدیک شاه | که لشکر برآرای کامد سپاه | |||||
تو گفتی که با ما نگفت این سخن | نه سر بود ازان کار هرگز نه بن | |||||
کنون با تو ای پهلوان سپاه | یکی دیگر افگند بازی براه | |||||
جز از رنگ و چاره نداند همی | ز دانش سخن برفشاند همی | |||||
کنون از کمند تو ترسیده شد | روا بد که ترسیده از دیده شد | |||||
همه پشت ایشان بکاموس بود | سپهبد چو سگسار و فر توس بود | |||||
سر بخت کاموس برگشته دید | بخم کمند اندرش کشته دید | |||||
در آشتی جوید اکنون همی | نیارد نشستن بهامون همی | |||||
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب | بکار آورد بند و رنگ و فریب | |||||
گنهکار با گنج و با خواسته | که گفتست پیش آرم آراسته | |||||
ببینی که چون بردمد زخم کوس | بجنگ اندر آید سپهدار توس | |||||
سپهدار پیران بود پیش رو | که جنگ آورد هر زمان نوبنو | |||||
دروغست یکسر همه گفت اوی | نشاید جز او اهرمن جفت اوی | |||||
اگر بشنوی سر بسر پند من | نگه کن ببهرام فرزند من | |||||
سپه را بدان چاره اندر نواخت | ز گودرزیان گورستانی بساخت | |||||
که تا زندهام خون سرشک منست | یکی تیغ هندی پزشک منست | |||||
چو بشنید رستم بگودرز گفت | که گفتار تو با خرد باد جفت | |||||
چنین است پیران و این راز نیست | که او نیز با ما همواز نیست | |||||
ولیکن من از خوب کردار اوی | نجویم همی کین و پیکار اوی | |||||
نگه کن که با شاه ایران چه کرد | ز کار سیاوش چه تیمار خورد | |||||
گر از گفتهی خویش باز آید اوی | بنزدیک ما رزمساز آید اوی | |||||
بفتراک بر بسته دارم کمند | کجا ژنده پیل اندرآرم ببند | |||||
ز نیکو گمان اندر آیم نخست | نباید مگر جنگ و پیکار جست | |||||
چنو باز گردد ز گفتار خویش | ببیند ز ما درد و تیمار خویش | |||||
برو آفرین کرد گودرز و توس | که خورشید بر تو ندارد فسوس | |||||
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ | سخنهای پیران نگیرد فروغ | |||||
مباد این جهان بی سرو تاج شاه | تو بادی همیشه ورا پیشگاه | |||||
چنین گفت رستم که شب تیره گشت | ز گفتارها مغزها خیره گشت | |||||
بباشیم و تا نیمشب می خوریم | دگر نیمه تیمار لشکر بریم | |||||
ببینیم تا کردگار جهان | برین آشکارا چه دارد نهان | |||||
بایرانیان گفت کامشب بمی | یکی اختری افگنم نیکپی | |||||
که فردا من این گرز سام سوار | بگردن بر آرم کنم کارزار | |||||
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ | بدانگه کجا پای دارد نهنگ | |||||
سراپرده و افسر و گنج و تاج | همان ژنده پیلان و هم تخت عاج | |||||
بیارم سپارم بایرانیان | اگر تاختن را ببندم میان | |||||
برآمد خروشی ز جای نشست | ازان نامداران خسروپرست | |||||
سوی خیمهی خویش رفتند باز | بخواب و بسایش آمد نیاز | |||||
چو خورشید بنمود رخشان کلاه | چو سیمین سپر دید رخسار ماه | |||||
بترسید ماه از پی گفت و گوی | بخم اندر امد بپوشید روی | |||||
تبیره برآمد ز درگاه توس | شد از گرد اسپان زمین ابنوس | |||||
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد | بپوشید رستم سلیح نبرد | |||||
سوی میمنه پور کشواد بود | که با جوشن و گرز پولاد بود | |||||
فریبرز بر میسره جای جست | دل نامداران ز کینه بشست | |||||
بقلب اندرون توس نوذر بپای | نماند آن زمان بر زمین نیز جای | |||||
تهمتن بیامد بپیش سپاه | که دارد یلان را ز دشمن نگاه | |||||
و زان روی خاقان بقلب اندرون | ز پیلان زمین چون کهی بیستون | |||||
ابر میمنه کندر شیر گیر | سواری دلاور بشمشیر و تیر | |||||
سوی میسره جنگ دیده گهار | زمین خفته در زیر نعل سوار | |||||
همی گشت پیران به پیش سپاه | بیامد بر شنگل رزمخواه | |||||
بدو گفت کای نامبردار هند | ز بربر بفرمان تو تا بسند | |||||
مرا گفته بودی که فردا پگاه | ز هر سو بجنگ اندر آرم سپاه | |||||
وزان پس ز رستم بجویم نبرد | سرش را ز ابر اندرآرم بگرد | |||||
بدو گفت شنگل من از گفت خویش | نگردم نبینی ز من کم و بیش | |||||
هم اکنون شوم پیش این گرد گیر | تنش را کنم پاره پاره بتیر | |||||
ازو کین کاموس جویم بجنگ | بایرانیان بر کنم کار تنگ | |||||
هم آنگه سپه را بسه بهر کرد | بزد کوس وز دشت برخاست گرد | |||||
برفتند یک بهره با ژنده پیل | سپه بود صف برکشیده دو میل | |||||
سر پیلبان پر ز رنگ و رنگار | همه پاک با افسر و گوشوار | |||||
بیاراسته گردن از طوق زر | میان بند کرده بزرین کمر | |||||
فروهشته از پیل دیبای چین | نهاده برو تخت و مهدی زرین | |||||
برآمد دم نالهی کرنای | برفتند پیلان جنگی ز جای | |||||
بیامد سوی میسره سی هزار | سواران گردنکش و نیزهدار | |||||
سوی میمنه سی هزار دگر | کمان برگرفتند و چینی سپر | |||||
بقلب اندرون پیل و خاقان چین | همی برنوشتند روی زمین | |||||
جهان سربسر آهنین گشته بود | بهر جایگهبر تلی کشته بود | |||||
ز بس نالهی نای و بانگ درای | زمین و زمان اندر آمد ز جای | |||||
ز جوش سواران و از دار و گیر | هوا دام کرگس بد از پر تیر | |||||
کسی را نماند اندر آن دشت هوش | ز بانگ تبیره شده کره گوش | |||||
همی گشت شنگل میان دو صف | یکی تیغ هندی گرفته بکف | |||||
یکی چتر هندی بسر بر بپای | بسی مردم از دنبر و مرغ و مای | |||||
پس پشت و دست چپ و دست راست | بجنگ اندر آورده زان سو که خواست | |||||
چو پیران چنان دید دل شاد کرد | ز رزم تهمتن دل آزاد کرد | |||||
بهومان چنین گفت کامروز کار | بکام دل ما کند روزگار | |||||
بدین ساز و چندین سوار دلیر | سرافراز هر یک بکردار شیر | |||||
تو امروز پیش صف اندر مپای | یک امروز و فردا مکن رزم رای | |||||
پس پشت خاقان چینی بایست | که داند ترا با سواری دویست | |||||
که گر زابلی با درفش سیاه | ببیند ترا کار گردد تباه | |||||
ببینیم تا چون بود کار ما | چه بازی کند بخت بیدار ما | |||||
وزان جایگه شد بدان انجمن | بجایی که بد سایهی پیلتن | |||||
فرود آمد و آفرین کرد چند | که زور از تو گیرد سپهر بلند | |||||
مبادا که روز تو گیرد نشیب | مبادا که آید برویت نهیب | |||||
دل شاه ایران بتو شاد باد | همه کار تو سربسر داد باد | |||||
برفتم ز نزد تو ای پهلوان | پیامت بدادم بپیر و جوان | |||||
بگفتم هنرهای تو هرچ بود | بگیتی ترا خود که یارد ستود | |||||
هم از آشتی راندم هم ز جنگ | سخن گفتم از هر دری بیدرنگ | |||||
بفرجام گفتند کین چون کنیم | که از رای او کینه بیرون کنیم | |||||
توان داد گنج و زر و خواسته | ز ما هر چه او خواهد آراسته | |||||
نشاید گنهکار دادن بدوی | براندیش و این رازها بازجوی | |||||
گنهکار جز خویش افراسیاب | که دانی سخن را مزن در شتاب | |||||
ز ما هرک خواهد همه مهترند | بزرگند و با تخت و با افسرند | |||||
سپاهی بیامد بدین سان ز چین | ز سقلاب و ختلان و توران زمین | |||||
کجا آشتی خواهد افراسیاب | که چندین سپاه آمد از خشک و آب | |||||
بپاسخ نکوهش بسی یافتم | بدین سان سوی پهلوان تافتم | |||||
وزیشان سپاهی چو دریای آب | گرفتند بر جنگ جستن شتاب | |||||
نبرد تو خواهد همی شاه هند | بتیر و کمان و بهندی پرند | |||||
مرا این درستست کز پیلتن | بفرجام گریان شوند انجمن | |||||
چو بشنید رستم برآشفت سخت | بپیران چنین گفت کای شوربخت | |||||
تو با این چنین بند و چندین فریب | کجا پای داری بروز نهیب | |||||
مرا از دروغ تو شاه جهان | بسی یاد کرد آشکار و نهان | |||||
وزان پس کجا پیر گودرز گفت | همه بند و نیرنگت اندر نهفت | |||||
بدیدم کنون دانش و رای تو | دروغست یکسر سراپای تو | |||||
بغلتی همی خیره در خون خویش | بدست این و زین بتر آیدت پیش | |||||
چنین زندگانی نیارد بها | که باشد سر اندر دم اژدها | |||||
مگر گفتم آن خاک بیداد و شوم | گذاری بیایی بباد بوم | |||||
ببینی مگر شاه باداد و مهر | جوان و نوازنده و خوبچهر | |||||
بدارد ترا چون پدر بیگمان | برآرد سرت برتر از آسمان | |||||
ترا پوشش از خود و چرم پلنگ | همی خوشتر آید ز دیبای رنگ | |||||
ندارد کسی با تو این داوری | ز تخم پراکند خود بر خوری | |||||
بدو گفت پیران که ای نیکبخت | برومند و شاداب و زیبا درخت | |||||
سخنها که داند جز از تو چنین | که از مهتران بر تو باد آفرین | |||||
مرا جان و دل زیر فرمان تست | همیشه روانم گروگان تست | |||||
یک امشب زنم رای با خویشتن | بگویم سخن نیز با انجمن | |||||
وزانجا بیامد بقلب سیاه | زبان پر دروغ و روان کینهخواه | |||||
چو برگشت پیران ز هر دو گروه | زمین شد بکردار جوشنده کوه | |||||
چنین گفت رستم بایرانیان | که من جنگ را بسته دارم میان | |||||
شما یک بیک سر پر از کین کنید | بروهای جنگی پر از چین کنید | |||||
که امروز رزمی بزرگست پیش | پدید آید اندازهی گرگ و میش | |||||
مرا گفته بود آن ستارهشناس | ازین روز بودم دل اندر هراس | |||||
که رزمی بود در میان دو کوه | جهانی شوند اندر آن همگروه | |||||
شوند انجمن کاردیده مهان | بدان جنگ بیمرد گردد جهان | |||||
پی کین نهان گردد از روی بوم | شود گرز پولاد برسان موم | |||||
هر آنکس که آید بر ما بجنگ | شما دل مدارید از آن کار تنگ | |||||
دو دستش ببندم بخم کمند | اگر یار باشد سپهر بلند | |||||
شما سربسر یک بیک همگروه | مباشید از آن نامداران ستوه | |||||
مرا گر برزم اندر آید زمان | نمیرم ببزم اندرون بیگمان | |||||
همی نام باید که ماند دراز | نمانی همی کار چندین مساز | |||||
دل اندر سرای سپنجی مبند | که پر خون شوی چون ببایدت کند | |||||
اگر یار باشد روان با خرد | بنیک و ببد روز را بشمرد | |||||
خداوند تاج و خداوند گنج | نبندد دل اندر سرای سپنج | |||||
چنین داد پاسخ برستم سپاه | که فرمان تو برتر از چرخ ماه | |||||
چنان رزم سازیم با تیغ تیز | که ماند ز ما نام تا رستخیز | |||||
ز دو رویه تنگ اندر آمد سپاه | یکی ابر گفتی برآمد سیاه | |||||
که باران او بود شمشیر و تیر | جهان شد بکردار دریای قیر | |||||
ز پیکان پولاد و پر عقاب | سیه گشت رخشان رخ آفتاب | |||||
سنانهای نیزه بگرد اندرون | ستاره بیالود گفتی بخون | |||||
چرنگیدن گرزهی گاوچهر | تو گفتی همی سنگ بارد سپهر | |||||
بخون و بمغز اندرون خار و خاک | شده غرق و برگستوان چاک چاک | |||||
همه دشت یکسر پر از جوی خون | بهر جای چندی فگنده نگون | |||||
چو پیلان فگنده بهم میل میل | برخ چون زریر و بلب همچو نیل | |||||
چنین گفت گودرز با پیر سر | که تا من ببستم بمردی کمر | |||||
ندیدم که رزمی بود زین نشان | نه هرگز شنیدم ز گردنکشان | |||||
که از کشته گیتی برین سان بود | یکی خوار و دیگر تنآسان بود | |||||
بغرید شنگل ز پیش سپاه | منم گفت گرداوژن رزمخواه | |||||
بگویید کان مرد سگزی کجاست | یکی کرد خواهم برو نیزه راست | |||||
چو آواز شنگل برستم رسید | ز لشکر نگه کرد و او را بدید | |||||
بدو گفت هان آمدم رزمخواه | نگر تا نگیری بلشکر پناه | |||||
چنین گفت رستم که از کردگار | نجستم جزین آرزوی آشکار | |||||
که بیگانهای زان بزرگ انجمن | دلیری کند رزم جوید ز من | |||||
نه سقلاب ماند ازیشان نه هند | نه شمشیر هندی نه چینی پرند | |||||
پی و بیخ ایشان نمانم بجای | نمانم بترکان سر و دست و پای | |||||
بر شنگل آمد بواز گفت | که ای بدنژاد فرومایه جفت | |||||
مرا نام رستم کند زال زر | تو سگزی چرا خوانی ای بدگهر | |||||
نگه کن که سگزی کنون مرگ تست | کفن بیگمان جوشن و ترگ تست | |||||
همی گشت با او بوردگاه | میان دو صف برکشیده سپاه | |||||
یکی نیزه زد برگرفتش ز زین | نگونسار کرد و بزد بر زمین | |||||
برو بر گذر کرد و او را نخست | بشمشیر برد آنگهی شیر دست | |||||
برفتند زان روی کنداوران | بزهر آب داده پرندآوران | |||||
چو شنگل گریزان شد از پیلتن | پراگنده گشتند زان انجمن | |||||
دو بهره ازیشان بشمشیر کشت | دلیران توران نمودند پشت | |||||
بجان شنگل از دست رستم بجست | زره بود و جوشن تنش را نخست | |||||
چنین گفت شنگل که این مرد نیست | کس او را بگیتی هم آورد نیست | |||||
یکی ژنده پیلست بر پشت کوه | مگر رزم سازند یکسر گروه | |||||
بتنها کسی رزم با اژدها | نجوید چو جوید نیابد رها | |||||
بدو گفت خاقان ترا بامداد | دگر بود رای و دگر بود یاد | |||||
سپه را بفرمود تا همگروه | برانند یکسر بکردار کوه | |||||
سرافراز را در میان آورند | تنومند را جان زیان آورند | |||||
بشمشیر برد آن زمان شیر دست | چپ لشکر چینیان برشکست | |||||
هر آنگه که خنجر برانداختی | همه ره تن بی سر انداختی | |||||
نه با جنگ او کوه را پای بود | نه با خشم او پیل را جای بود | |||||
بدان سان گرفتند گرد اندرش | که خورشید تاریک شد از برش | |||||
چنان نیزه و خنجر و گرز و تیر | که شد ساخته بر یل شیرگیر | |||||
گمان برد کاندر نیستان شدست | ز خون روی کشور میستان شدست | |||||
بیک زخم ده نیزه کردی قلم | خروشان و جوشان و دشمن دژم | |||||
دلیران ایران پس پشت اوی | بکینه دل آگنده و جنگ جوی | |||||
ز بس نیزه و گرز و گوپال و تیغ | تو گفتی همی ژاله بارد ز میغ | |||||
ز کشته همه دشت آوردگاه | تن و پشت و سر بود و ترگ و کلاه | |||||
ز چینی و شگنی و از هندوی | ز سقلاب و هری و از پهلوی | |||||
سپه بود چون خاک در پای کوه | ز یک مرد سگزی شده همگروه | |||||
که با او بجنگ اندرون پای نیست | چنو در جهان لشکر آرای نیست | |||||
کسی کو کند زین سخن داستان | نباشد خردمند همداستان | |||||
که پرخاشخر نامور سد هزار | بسنده نبودند با یک سوار | |||||
ازین کین بد آمد بافراسیاب | ز رستم کجا یابد آرام و خواب | |||||
چنین گفت رستم بایرانیان | کزین جنگ دشمن کند جان زیان | |||||
هماکنون ز پیلان و از خواسته | همان تخت و آن تاج آراسته | |||||
ستانم ز چینی بایران دهم | بدان شادمان روز فرخ نهم | |||||
نباشد جز ایرانیان شاد کس | پی رخش و ایزد مرا یار بس | |||||
یکی را ز شگنان و سقلاب و چین | نمانم که پی برنهد بر زمین | |||||
که امروز پیروزی روز ماست | بلند آسمان لشکر افروز ماست | |||||
گر ایدونک نیرو دهد دادگر | پدید آورد رخش رخشان هنر | |||||
برین دشت من گورستانی کنم | برومند را شارستانی کنم | |||||
یکی از شما سوی لشکر شوید | بکوشید و با باد همبر شوید | |||||
بکوبید چون من بجنبم ز جای | شما برفرازید سنج و درای | |||||
زمین را سراسر کنید آبنوس | بگرد سواران و آوای کوس | |||||
بکوبید گوپال و گرز گران | چو پولاد را پتک آهنگران | |||||
از انبوه ایشان مدارید باک | ز دریا بابر اندر آرید خاک | |||||
همه دیده بر مغفر من نهید | چو من بر خروشم دمید و دهید | |||||
بدرید صفهای سقلاب و چین | نباید که بیند هوا را زمین | |||||
وزان جایگه رفت چون پیل مست | یکی گرزهی گاوپیکر بدست | |||||
خروشان سوی میمنه راه جست | ز لشکر سوی کندر آمد نخست | |||||
همه میمنه پاک بر هم درید | بسی ترگ و سر بد که تن را ندید | |||||
یکی خویش کاموس بد ساوه نام | سرافراز و هر جای گسترده کام | |||||
بیامد بپیش تهمتن بجنگ | یکی تیغ هندی گرفته بچنگ | |||||
بگردید گرد چپ و دست راست | ز رستم همی کین کاموس خواست | |||||
برستم چنین گفت کای ژنده پیل | ببینی کنون موج دریای نیل | |||||
بخواهم کنون کین کاموس خوار | اگر باشدم زین سپس کارزار | |||||
چو گفتار ساوه برستم رسید | بزد دست و گرز گران برکشید | |||||
بزد بر سرش گرز را پیلتن | که جانش برون شد بزاری ز تن | |||||
برآورد و زد بر سر و مغفرش | ندیدست گفتی تنش را سرش | |||||
بیفگند و رخش از بر او براند | ز ساوه بگیتی نشانی نماند | |||||
درفش کشانی نگونسار کرد | و زو جان لشکر پرآزار کرد | |||||
نبد نیز کس پیش او پایدار | همه خاک مغز سر آورد بار | |||||
پس از میمنه شد سوی میسره | غمی گشت لشکر همه یکسره | |||||
گهار گهانی بدان جایگاه | گوی شیرفش با درفش سیاه | |||||
برآشفت چون ترگ رستم بدید | خروشی چو شیر ژیان برکشید | |||||
بدو گفت من کین ترکان چین | بخواهم ز سگزی برین دشت کین | |||||
برانگیخت اسپ از میان سپاه | بیامد بر پیلتن کینهخواه | |||||
ز نزدیک چون ترگ رستم بدید | یکی باد سرد از جگر برکشید |