شاهنامه/داستان خاقان چین ۱
ظاهر
< شاهنامه
کنون ای خردمند روشنروان | بجز نام یزدان مگردان زبان | |||||
که اویست بر نیک و بد رهنمای | وزویست گردون گردان بجای | |||||
همی بگذرد بر تو ایام تو | سرایی جزین باشد آرام تو | |||||
چو باشی بدین گفته همداستان | که دهقان همی گوید از باستان | |||||
ازان پس خبر شد بخاقان چین | که شد کشته کاموس بر دشت کین | |||||
کشانی و شگنی و گردان بلخ | ز کاموسشان تیره شد روز و تلخ | |||||
همه یک بدیگر نهادند روی | که این پرهنر مرد پرخاشجوی | |||||
چه مردست و این مرد را نام چیست | همورد او در جهان مرد کیست | |||||
چنین گفت هومان به پیران شیر | که امروز شد جانم از رزم سیر | |||||
دلیران ما چون فرازند چنگ | که شد کشته کاموس جنگی بجنگ | |||||
بگیتی چنو نامداری نبود | وزو پیلتن تر سواری نبود | |||||
چو کاموس گو را بخم کمند | بوردگه بر توان کرد بند | |||||
سزد گر سر پیل را روز کین | بگیرد برآرد زند بر زمین | |||||
سپه سربسر پیش خاقان شدند | ز کاموس با درد و گریان شدند | |||||
که آغاز و فرجام این رزمگاه | شنیدی و دیدی بنزد سپاه | |||||
کنون چارهی کار ما بازجوی | بتنها تن خویش و کس را مگوی | |||||
بلشکر نگه کن ز کارآگهان | کسی کو سخن باز جوید نهان | |||||
ببیند که این شیر دل مرد کیست | وزین لشکر او را هم آورد کیست | |||||
از آن پس همه تن بکشتن دهیم | بوردگه بر سر و تن نهیم | |||||
بپیران چنین گفت خاقان چین | که خود درد ازینست و تیمار ازین | |||||
که تا کیست زان لشکر پرگزند | کجا پیل گیرد بخم کمند | |||||
ابا آنک از مرگ خود چاره نیست | ره خواهش و پرسش و یاره نیست | |||||
ز مادر همه مرگ را زادهایم | بناکام گردن بدو دادهایم | |||||
کس از گردش آسمان نگذرد | وگر بر زمین پیل را بشکرد | |||||
شما دل مدارید ازو مستمند | کجا کشته شد زیر خم کمند | |||||
مرا نرا که کاموس ازو شد هلاک | ببند کمند اندر آرم بخاک | |||||
همه شهر ایران کنم رود آب | بکام دل خسرو افراسیاب | |||||
ز لشکر بسی نامور گرد کرد | ز خنجرگزاران و مردان مرد | |||||
چنین گفت کین مرد جنگی بتیر | سوار کمندافگن و گردگیر | |||||
نگه کرد باید که جایش کجاست | بگرد چپ لشکر و دست راست | |||||
هم از شهر پرسد هم از نام او | ازانپس بسازیم فرجام او | |||||
سواری سرافراز و خسروپرست | بیامد ببر زد برین کار دست | |||||
که چنگش بدش نام و جوینده بود | دلیر و به هر کار پوینده بود | |||||
بخاقان چنین گفت کای سرفراز | جهان را بمهر تو بادا نیاز | |||||
گر او شیر جنگیست بیجان کنم | بدانگه که سر سوی ایران کنم | |||||
بتنها تن خویش جنگآورم | همه نام او زیر ننگ آورم | |||||
ازو کین کاموس جویم نخست | پس از مرگ نامش بیارم درست | |||||
برو آفرین کرد خاقان چین | بپیشش ببوسید چنگش زمین | |||||
بدو گفت ار این کینه بازآوری | سوی من سر بینیاز آوری | |||||
ببخشمت چندان گهرها ز گنج | کزان پس نباید کشیدنت رنج | |||||
ازان دشت چنگش برانگیخت اسپ | همی رفت برسان آذرگشسپ | |||||
چو نزدیک ایرانیان شد بجنگ | ز ترکش برآورد تیر خدنگ | |||||
چنین گفت کین جای جنگ منست | سر نامداران بچنگ منست | |||||
کجا رفت آن مرد کاموس گیر | که گاهی کمند افگند گاه تیر | |||||
کنون گر بیاید بوردگاه | نمانم که ماند بنزد سپاه | |||||
بجنبید با گرز رستم ز جای | همانگه برخش اندر آورد پای | |||||
منم گفت شیراوژن و گردگیر | که گاهی کمند افگنم گاه تیر | |||||
هم اکنون ترا همچو کاموس گرد | بدیده همی خاک باید سپرد | |||||
بدو گفت چنگش که نام تو چیست | نژادت کدامست و کام تو چیست | |||||
بدان تا بدانم که روز نبرد | کرا ریختم خون چو برخاست گرد | |||||
بدو گفت رستم که ای شوربخت | که هرگز مبادا گل آن درخت | |||||
کجا چون تو در باغ بار آورد | چو تو میوه اندر شمار آورد | |||||
سر نیزه و نام من مرگ تست | سرت را بباید ز تن دست شست | |||||
بیامد همانگاه چنگش چو باد | دو زاغ کمان را بزه بر نهاد | |||||
کمان جفا پیشه چون ابر بود | هم آورد با جوشن و گبر بود | |||||
سپر بر سرآورد رستم چو دید | که تیرش زره را بخواهد برید | |||||
بدو گفت باش ای سوار دلیر | که اکنون سرت گردد از رزم سیر | |||||
نگه کرد چنگش بران پیلتن | ببالای سرو سهی بر چمن | |||||
بد آن اسپ در زیر یک لخت کوه | نیامد همی از کشیدن ستوه | |||||
بدل گفت چنگش که اکنون گریز | به از با تن خویش کردن ستیز | |||||
برانگیخت آن بارکش را ز جای | سوی لشکر خویشتن کرد رای | |||||
بکردار آتش دلاور سوار | برانگیخت رخش از پس نامدار | |||||
همانگاه رستم رسید اندروی | همه دشت زیشان پر از گفت و گوی | |||||
دم اسپ ناپاک چنگش گرفت | دو لشکر بدو مانده اندر شگفت | |||||
زمانی همی داشت تا شد غمی | ز بالا بزد خویشتن بر زمی | |||||
بیفتاد زو ترگ و زنهار خواست | تهمتن ورا کرد با خاک راست | |||||
همانگاه کردش سر از تن جدا | همه کام و اندیشه شد بینوار | |||||
همه نامداران ایران زمین | گرفتند بر پهلوان آفرین | |||||
همی بود رستم میان دو صف | گرفته یکی خشت رخشان بکف | |||||
وزان روی خاقان غمی گشت سخت | برآشفت با گردش چرخ و بخت | |||||
بهومان چنین گفت خاقان چین | که تنگست بر ما زمان و زمین | |||||
مران نامور پهلوان را تو نام | شوی بازجویی فرستی پیام | |||||
بدو گفت هومان که سندان نیم | برزم اندرون پیل دندان نیم | |||||
بگیتی چو کاموس جنگی نبود | چنو رزمخواه و درنگی نبود | |||||
بخم کمندش گرفت این سوار | تو این گرد را خوار مایه مدار | |||||
شوم تا چه خواهد جهان آفرین | که پیروز گردد بدین دشت کین | |||||
بخیمه درآمد بکردار باد | یکی ترگ دیگر بسر برنهاد | |||||
درفشی دگر جست و اسپی دگر | دگرگونه جوشن دگرگون سپر | |||||
بیامد چو نزدیک رستم رسید | همی بود تا یال و شاخش بدید | |||||
برستم چنین گفت کای نامدار | کمندافگن وگرد و جنگی سوار | |||||
بیزدان که بیزارم از تاج و گاه | که چون تو ندیدم یکی رزمخواه | |||||
ز تو بگذرد زین سپاه بزرگ | نبینم همی نامداری سترگ | |||||
دلیری که چندین بجوید نبرد | برآرد همی از دل شیر گرد | |||||
ز شهر و نژاد و ز آرام خویش | سخن گوی و از تخمه و نام خویش | |||||
جز از تو کسی را ز ایران سپاه | ندیدم که دارد دل رزمگاه | |||||
مرا مهربانیست بر مرد جنگ | بویژه که دارد نهاد پلنگ | |||||
کنون گر بگویی مرا نام خویش | برو بوم و پیوند وآرام خویش | |||||
سپاسی برین کار بر من نهی | کز اندیشه گردد دل من تهی | |||||
بدو گفت رستم که چندین سخن | که گفتی و افگندی از مهر بن | |||||
چرا تو نگویی مرا نام خویش | بر و کشور و بوم و آرام خویش | |||||
چرا آمدستی بنزدیک من | بنرمی و چربی و چندین سخن | |||||
اگر آشتی جست خواهی همی | بکوشی که این کینه کاهی همی | |||||
نگه کن که خون سیاوش که ریخت | چنین آتش کین بما بر که بیخت | |||||
همان خون پرمایه گودرزیان | که بفزود چندین زیان بر زیان | |||||
بزرگان کجا با سیاوش بدند | نجستند پیکار و خامش بدند | |||||
گنهکار خون سر بیگناه | نگر تا که یابی ز توران سپاه | |||||
ز مردان و اسپان آراسته | کز ایران بیاورد با خواسته | |||||
چو یکسر سوی ما فرستید باز | من از جنگ ترکان شوم بینیاز | |||||
ازان پس همه نیکخواه منید | سراسر بر آیین و راه منید | |||||
نیازم بکین و نجویم نبرد | نیارم سر سرکشان زیر گرد | |||||
وزان پس بگویم بکیخسرو این | بشویم دل و مغزش از درد و کین | |||||
بتو بر شمارم کنون نامشان | که مه نامشان باد و مه کامشان | |||||
سر کین ز گرسیوز آمد نخست | که درد دل و رنج ایران بجست | |||||
کسی را که دانی تو از تخم کور | که بر خیره این آب کردند شور | |||||
گروی زره و آنک از وی بزاد | نژادی که هرگز مباد آن نژاد | |||||
ستم بر سیاوش ازیشان رسید | که زو آمد این بند بد را کلید | |||||
کسی کو دل و مغز افراسیاب | تبه کرد و خون راند برسان آب | |||||
و دیگر کسی را کز ایرانیان | نبد کین و بست اندرین کین میان | |||||
بزرگان که از تخمهی ویسهاند | دو رویند و با هر کسی پیسهاند | |||||
چو هومان و لهاک و فرشیدورد | چو کلباد و نستیهن آن شوخ مرد | |||||
اگر این که گفتم بجای آورید | سر کینه جستن بپای آورید | |||||
ببندم در کینه بر کشورت | بجوشن نپوشید باید برت | |||||
و گر جز بدین گونه گویی سخن | کنم تازه پیکار و کین کهن | |||||
که خوکردهی جنگ توران منم | یکی نامداری از ایران منم | |||||
بسی سر جدا کرده دارم ز تن | که جز کام شیران نبودش کفن | |||||
مرا آزمودی بدین رزمگاه | همینست رسم و همینست راه | |||||
ازین گونه هرگز نگفتم سخن | بجز کین نجستم ز سر تا به بن | |||||
کنون هرچ گفتم ترا گوش دار | سخنهای خوب اندر آغوش دار | |||||
چو بشنید هومان بترسید سخت | بلرزید برسان برگ درخت | |||||
کزان گونه گفتار رستم شنید | همه کینه از دودهی خویش دید | |||||
چنین پاسخ آورد هومان بدوی | که ای شیر دل مرد پرخاشجوی | |||||
بدین زور و این برز و بالای تو | سر تخت ایران سزد جای تو | |||||
نباشی جز از پهلوانی بزرگ | وگر نامداری ز ایران سترگ | |||||
بپرسیدی از گوهر و نام من | بدل دیگر آمد ترا کام من | |||||
مرا کوه گوشست نام ای دلیر | پدر بوسپاسست مردی چو شیر | |||||
من از وهر با این سپاه آمدم | سپاهی بدین رزمگاه آمدم | |||||
ازان باز جویم همی نام تو | که پیدا کنم در جهان کام تو | |||||
کنون گر بگویی مرا نام خویش | شوم شاد دل سوی آرام خویش | |||||
همه هرچ گفتی بدین رزمگاه | یکایک بگویم به پیش سپاه | |||||
همان پیش منشور و خاقان چین | بزرگان و گردان توران زمین | |||||
بدو گفت رستم که نامم مجوی | ز من هرچ دیدی بدیشان بگوی | |||||
ز پیران مرا دل بسوزد همی | ز مهرش روان برفروزد همی | |||||
ز خون سیاوش جگرخسته اوست | ز ترکان کنون راد و آهسته اوست | |||||
سوی من فرستش هم اکنون دمان | ببینیم تا بر چه گردد زمان | |||||
بدو گفت هومان که ای سرفراز | بدیدار پیرانت آمد نیاز | |||||
چه دانی تو پیران و کلباد را | گروی زره را و پولاد را | |||||
بدو گفت چندین چه پیچی سخن | سر آب را سوی بالا مکن | |||||
نبینی که پیکار چندین سپاه | بدویست و زو آمد این رزمگاه | |||||
بشد تیز هومان هم اندر زمان | شده گونه از روی و آمد دمان | |||||
بپیران چنین گفت کای نیک بخت | بد افتاد ما را ازین کار سخت | |||||
که این شیردل رستم زابلیست | برین لشکر اکنون بباید گریست | |||||
که هرگز نتابند با او بجنگ | بخشکی پلنگ و بدریا نهنگ | |||||
سخن گفت و بشنید پاسخ بسی | همی یاد کرد از بد هر کسی | |||||
نخست ای برادر مرا نام برد | ز کین سیاوش بسی برشمرد | |||||
ز کار گذشته بسی کرد یاد | ز پیران و گردان ویسهنژاد | |||||
ز بهرام وز تخم گودرزیان | ز هر کس که آمد بریشان زیان | |||||
بجز بر تو بر کس ندیدمش مهر | فراوان سخن گفت و نگشاد چهر | |||||
ازین لشکر اکنون ترا خواستست | ندانم که بر دل چه آراستست | |||||
برو تا ببینیش نیزه بدست | تو گویی که بر کوه دارد نشست | |||||
ابا جوشن و ترگ و ببر بیان | بزیر اندرون ژنده پیلی ژیان | |||||
ببینی که من زین نجستم دروغ | همی گیرد آتش ز تیغش فروغ | |||||
ترا تا نبیند نجنبد ز جای | ز بهر تو ماندست زان سان بپای | |||||
چو بینیش با او سخن نرم گوی | برهنه مکن تیغ و منمای روی | |||||
بدو گفت پیران که ای رزمساز | بترسم که روز بد آید فراز | |||||
گر ایدونک این تیغ زن رستمست | بدین دشت ما را گه ماتمست | |||||
بر آتش بسوزد بر و بوم ما | ندانم چه کرد اختر شوم ما | |||||
بشد پیش خاقان پر از آب چشم | جگر خسته و دل پر از درد و خشم | |||||
بدو گفت کای شاه تندی مکن | که اکنون دگرگونه گشت این سخن | |||||
چو کاموس گو را سرآمد زمان | همانگاه برد این دل من گمان | |||||
که این بارهی آهنین رستمست | که خام کمندش خم اندر خمست | |||||
گر افراسیاب آید اکنون چو آب | نبینند جز سهم او را بخواب | |||||
ازو دیو سیر اید اندر نبرد | چه یک مرد با او چه یک دشت مرد | |||||
بزابلستان چند پرمایه بود | سیاوش را آن زمان دایه بود | |||||
پدروار با درد جنگ آورد | جهان بر جهاندار تنگ آورد | |||||
شوم بنگرم تا چه خواهد همی | که از غم روانم بکاهد همی | |||||
بدو گفت خاقان برو پیش اوی | چنانچون بباید سخن نرم گوی | |||||
اگر آشتی خواهد و دستگاه | چه باید برین دشت رنج سپاه | |||||
بسی هدیه بپذیر و پس باز گرد | سزد گر نجوییم چندین نبرد | |||||
وگر زیر چرم پلنگ اندرست | همانا که رایش بجنگ اندرست | |||||
همه یکسره نیز جنگ آوریم | برو دشت پیکار تنگ آوریم | |||||
همه پشت را سوی یزدان کنیم | بنیروی او رزم شیران کنیم | |||||
هم او را تن از آهن و روی نیست | جز از خون وز گوشت وز موی نیست | |||||
نه اندر هوا باشد او را نبرد | دلت را چه سوزی بتیمار و درد | |||||
چنان دان که گر سنگ و آهن خورد | همان تیر و ژوپین برو بگذرد | |||||
بهر مرد ازیشان ز ما سیسدست | درین رزمگه غم کشیدن بدست | |||||
همین زابلی نامبردار مرد | ز پیلی فزون نیست گاه نبرد | |||||
یکی پیلبازی نمایم بدوی | کزان پس نیارد سوی جنگ روی | |||||
همی رفت پیران پر از درد و بیم | شد از کار رستم دلش به دو نیم | |||||
بیامد بنزدیک ایران سپاه | خروشید کای مهتر رزم خواه | |||||
شنیدم کزین لشکر بی شمار | مرا یاد کردی بهنگام کار | |||||
خرامیدم از پیش آن انجمن | بدین انجمن تا چه خواهی ز من | |||||
بدو گفت رستم که نام تو چیست | بدین آمدن رای و کام تو چیست | |||||
چنین داد پاسخ که پیران منم | سپهدار این شیر گیران منم | |||||
ز هومان ویسه مرا خواستی | بخوبی زبان را بیاراستی | |||||
دلم تیز شد تا تو از مهتران | کدامی ز گردان جنگ آوران | |||||
بدو گفت من رستم زابلی | زرهدار با خنجر کابلی | |||||
چو بشنید پیران ز پیش سپاه | بیامد بر رستم کینه خواه | |||||
بدو گفت رستم که ای پهلوان | درودت ز خورشید روشن روان | |||||
هم از مادرش دخت افراسیاب | که مهر تو بیند همیشه بخواب | |||||
بدو گفت پیران که ای پیلتن | درودت ز یزدان و از انجمن | |||||
ز نیکی دهش آفرین بر تو باد | فلک را گذر بر نگین تو باد | |||||
ز یزدان سپاس و بدویم پناه | که دیدم ترا زنده بر جایگاه | |||||
زواره فرامرز و زال سوار | که او ماند از خسروان یادگار | |||||
درستند و شادان دل و سرفراز | کزیشان مبادا جهان بینیاز | |||||
بگویم ترا گر نداری گران | گله کردن کهتر از مهتران | |||||
بکشتم درختی بباغ اندرون | که بارش کبست آمد و برگ خون | |||||
ز دیده همی آب دادم برنج | بدو بد مرا زندگانی و گنج | |||||
مرا زو همه رنج بهر آمدست | کزو بار تریاک زهر آمدست | |||||
سیاوش مرا چون پدر داشتی | به پیش بدیها سپر داشتی | |||||
بسا درد و سختی و رنجا که من | کشیدم ازان شاه و زان انجمن | |||||
گوای من اندر جهان ایزدست | گوا خواستن دادگر را بدست | |||||
که اکنون برآمد بسی روزگار | شنیدم بسی پند آموزگار | |||||
که شیون نه برخاست از خان من | همی آتش افروزد از جان من | |||||
همی خون خروشم بجای سرشک | همیشه گرفتارم اندر پزشک | |||||
ازین کار بهر من آمد گزند | نه بر آرزو گشت چرخ بلند | |||||
ز تیره شب و دیدهام نیست شرم | که من چند جوشیدهام خون گرم | |||||
ز کار سیاوش چو آگه شدم | ز نیک و ز بد دست کوته شدم | |||||
میان دو کشور دو شاه بلند | چنین خوارم و زار و دل مستمند | |||||
فرنگیس را من خریدم بجان | پدر بر سر آورده بودش زمان | |||||
بخانه نهانش همی داشتم | برو پشت هرگز نه برگاشتم | |||||
بپاداش جان خواهد از من همی | سر بدگمان خواهد از من همی | |||||
پر از دردم ای پهلوان از دو روی | ز دو انجمن سر پر از گفتگوی | |||||
نه راه گریزست ز افراسیاب | نه جای دگر دارم آرام و خواب | |||||
همم گنج و بوم است و هم چارپای | نبینم همی روی رفتن بجای | |||||
پسر هست و پوشیدهرویان بسی | چنین خسته و بستهی هر کسی | |||||
اگر جنگ فرماید افراسیاب | نماند که چشم اندر آید بخواب | |||||
بناکام لشکر باید کشید | نشاید ز فرمان او آرمید | |||||
بمن بر کنون جای بخشایشست | سپاه اندر آوردن آرایشست | |||||
اگر نیستی بر دلم درد و غم | ازین تخمه جز کشتن پیلسم | |||||
جز او نیز چندی دلیر و جوان | که در جنگ سیر آمدند از روان | |||||
ازین پس مرا بیم جانست نیز | سخن چند گویم ز فرزند و چیز | |||||
به پیروزگر بر تو ای پهلوان | که از من نباشی خلیدهروان | |||||
ز خویشان من بد نداری نهان | براندیشی از کردگار جهان | |||||
بروشن روان سیاوش که مرگ | مرا خوشتر از جوشن و تیغ و ترگ | |||||
گر ایدونکه جنگی بود هم گروه | تلی کشته بینی ببالای کوه | |||||
کشانی و سقلاب و شگنی و هند | ازین مرز تا پیش دریای سند | |||||
ز خون سیاوش همه بیگناه | سپاهی کشیده بدین رزمگاه | |||||
ترا آشتی بهتر آید که جنگ | نباید گرفتن چنین کار تنگ | |||||
نگر تا چه بینی تو داناتری | برزم دلیران تواناتری | |||||
ز پیران چو بشنید رستم سخن | نه بر آرزو پاسخ افگند بن | |||||
بدو گفت تا من بدین رزمگاه | کمر بستهام با دلیران شاه | |||||
ندیدستم از تو بجز راستی | ز ترکان همه راستی خواستی | |||||
پلنگ این شناسد که پیکار و جنگ | نه خوبست و داند همی کوه و سنگ | |||||
چو کین سر شهریاران بود | سر و کار با تیرباران بود | |||||
کنون آشتی را دو راه ایدرست | نگر تا شما را چه اندرخورست | |||||
یکی آنک هر کس که از خون شاه | بگسترد بر خیره این رزمگاه | |||||
ببندی فرستی بر شهریار | سزد گر نفرماید این کارزار | |||||
گنهکار خون سر بیگناه | سزد گر نباشد بدین رزمگاه | |||||
و دیگر که با من ببندی کمر | بیایی بر شاه پیروزگر | |||||
ز چیزی که ایدر بمانی همی | تو آن را گرانمایه دانی همی | |||||
بجای یکی ده بیابی ز شاه | مکن یاد بنگاه توران سپاه | |||||
بدل گفت پیران که ژرفست کار | ز توران شدن پیش آن شهریار | |||||
دگر چون گنه کار جوید همی | دل از بیگناهان بشوید همی | |||||
بزرگان و خویشان افراسیاب | که با گنج و تختند و با جاه و آب | |||||
ازین در کجا گفت یارم سخن | نه سر باشد این آرزو را نه بن | |||||
چو هومان و کلباد و فرشیدورد | کجا هست گودرز زیشان بدرد | |||||
همه زین شمارند و این روی نیست | مر این آب را در جهان جوی نیست | |||||
مرا چارهی خویش باید گرفت | ره جست را پیش باید گرفت | |||||
بدو گفت پیران که ای پهلوان | همیشه جوان باش و روشنروان | |||||
شوم بازگویم بگردان همین | بمنشور و شنگل بخاقان چین | |||||
هیونی فرستم بافراسیاب | بگویم سرش را برآرم ز خواب | |||||
و زانجا بیامد بلشکر چو باد | کسی را که بودند ویسه نژاد | |||||
یکی انجمن کرد و بگشاد راز | چنین گفت کامد نشیب و فراز | |||||
بدانید کین شیر دل رستمست | جهانگیر و از تخمهی نیرمست | |||||
بزرگان و شیران زابلستان | همه نامداران کابلستان | |||||
چنو کینهور باشد و رهنمای | سواران گیتی ندارند پای | |||||
چو گودرز کشواد و چون گیو و توس | بناکام رزمی بود با فسوس | |||||
ز ترکان گنهکار خواهد همی | دل از بیگناهان بکاهد همی | |||||
که دانی که ایدر گنهکار نیست | دل شاه ازو پر ز تیمار نیست | |||||
نگه کن که این بوم ویران شود | بکام دلیران ایران شود | |||||
نه پیر و جوان ماند ایدر نه شاه | نه گنج و سپاه و نه تخت و کلاه | |||||
همی گفتم این شوم بیداد را | که چندین مدار آتش و باد را | |||||
که روزی شوی ناگهان سوخته | خرد سوخته چشم دل دوخته | |||||
نکرد آن جفاپیشه فرمان من | نه فرمان این نامدار انجمن | |||||
بکند این گرانمایگان را ز جای | نزد با دلیر و خردمند رای | |||||
ببینی که نه شاه ماند نه تاج | نه پیلان جنگی نه این تخت عاج | |||||
بدین شاددل شاه ایران بود | غم و درد بهر دلیران بود | |||||
دریغ آن دلیران و چندین سپاه | که با فر و برزند و با تاج و گاه | |||||
بتاراج بینی همه زین سپس | نه برگردد از رزمگه شاد کس | |||||
بکوبند ما را بنعل ستور | شود آب این بخت بیدار شور | |||||
ز هومان دل من بسوزد همی | ز رویین روان برفروزد همی | |||||
دل رستم آگنده از کین اوست | بروهاش یکسر پر از چین اوست | |||||
پر از غم شوم پیش خاقان چین | بگویم که ما را چه آمد ز کین | |||||
بیامد بنزدیک خاقان چو گرد | پر از خون رخ و دیده پر آب زرد | |||||
سراپردهی او پر از ناله دید | ز خون کشته بر زعفران لاله دید | |||||
ز خویشان کاموس چندی سپاه | بنزدیک خاقان شده دادخواه | |||||
همی گفت هر کس که افراسیاب | ازین پس بزرگی نبیند بخواب | |||||
چرا کین پی افگند کش نیست مرد | که آورد سازد بروز نبرد | |||||
سپاه کشانی سوی چین شویم | همه دیده پر آب و باکین شویم | |||||
ز چین و ز بربر سپاه آوریم | که کاموس را کینهخواه آوریم | |||||
ز بزگوش و سگسار و مازندران | کس آریم با گرزهای گران | |||||
مگر سیستان را پر آتش کنیم | بریشان شب و روز ناخوش کنیم | |||||
سر رستم زابلی را بدار | برآریم بر سوگ آن نامدار | |||||
تنش را بسوزیم و خاکسترش | همی برفشانیم گرد درش | |||||
اگر کین همی جوید افراسیاب | نه آرام باید که یابد نه خواب | |||||
همی از پی دوده هر کس بدرد | ببارید بر ارغوان آب زرد | |||||
چو بشنید پیران دلش خیره گشت | ز آواز ایشان رخش تیره گشت | |||||
بدل گفت کای زار و بیچارگان | پر از درد و تیمار و غمخوارگان | |||||
ندارید ازین اگهی بیگمان | که ایدر شما را سرآمد زمان | |||||
ز دریا نهنگی بجنگ آمدست | که جوشنش چرم پلنگ آمدست | |||||
بیامد بخاقان چنین گفت باز | که این رزم کوتاه ما شد دراز | |||||
از این نامداران هر کشوری | ز هر سو که بد نامور مهتری | |||||
بیاورد و این رنجها شد به باد | کجا خیزد از کار بیداد داد | |||||
سر شاه کشور چنین گشته شد | سیاوش بر دست او کشته شد | |||||
بفرمان گرسیوز کم خرد | سر اژدها را کسی نسپرد | |||||
سیاوش جهاندار و پرمایه بود | ورا رستم زابلی دایه بود | |||||
هر آنگه که او جنگ و کین آورد | همی آسمان بر زمین آورد | |||||
نه چنگ پلنگ و نه خرطوم پیل | نه کوه بلند و نه دریای نیل | |||||
بسندست با او بوردگاه | چو آورد گیرد به پیش سپاه | |||||
یکی رخش دارد بزیر اندرون | که گویی روان شد که بیستون |