پرش به محتوا

شاهنامه/داستان بیژن و منیژه ۱

از ویکی‌نبشته
شاهنامه از فردوسی
(داستان بیژن و منیژه ۱)
  شبی چون شبه روی شسته بقیر نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر  
  دگرگونه آرایشی کرد ماه بسیچ گذر کرد بر پیشگاه  
  شده تیره اندر سرای درنگ میان کرده باریک و دل کرده تنگ  
  ز تاجش سه بهره شده لاژورد سپرده هوا را بزنگار و گرد  
  سپاه شب تیره بر دشت و راغ یکی فرش گسترده از پرزاغ  
  نموده ز هر سو بچشم اهرمن چو مار سیه باز کرده دهن  
  چو پولاد زنگار خورده سپهر تو گفتی بقیر اندر اندود چهر  
  هرآنگه که برزد یکی باد سرد چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد  
  چنان گشت باغ و لب جویبار کجا موج خیزد ز دریای قار  
  فرو ماند گردون گردان بجای شده سست خورشید را دست و پای  
  سپهر اند آن چادر قیرگون تو گفتی شدستی بخواب اندرون  
  جهان از دل خویشتن پر هراس جرس برکشیده نگهبان پاس  
  نه آوای مرغ و نه هرای دد زمانه زبان بسته از نیک و بد  
  نبد هیچ پیدا نشیب از فراز دلم تنگ شد زان شب دیریاز  
  بدان تنگی اندر بجستم ز جای یکی مهربان بودم اندر سرای  
  خروشیدم و خواستم زو چراغ برفت آن بت مهربانم ز باغ  
  مرا گفت شمعت چباید همی شب تیره خوابت بباید همی  
  بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب یکی شمع پیش آر چون آفتاب  
  بنه پیشم و بزم را ساز کن بچنگ ار چنگ و می آغاز کن  
  بیاورد شمع و بیامد بباغ برافروخت رخشنده شمع و چراغ  
  می آورد و نار و ترنج و بهی زدوده یکی جام شاهنشهی  
  مرا گفت برخیز و دل شاددار روان را ز درد و غم آزاد دار  
  نگر تا که دل را نداری تباه ز اندیشه و داد فریاد خواه  
  جهان چون گذاری همی بگذرد خردمند مردم چرا غم خورد  
  گهی می گسارید و گه چنگ ساخت تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت  
  دلم بر همه کام پیروز کرد که بر من شب تیره چون روز کرد  
  بدان سرو بن گفتم ای ماهروی یکی داستان امشبم بازگوی  
  که دل گیرد از مهر او فر و مهر بدو اندرون خیره ماند سپهر  
  مرا مهربان یار بشنو چگفت ازان پس که با کام گشتیم جفت  
  بپیمای می تا یکی داستان بگویمت از گفته‌ی باستان  
  پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ همان از در مرد فرهنگ و سنگ  
  بگفتم بیار ای بت خوب چهر بخوان داستان و بیفزای مهر  
  ز نیک و بد چرخ ناسازگار که آرد بمردم ز هرگونه کار  
  نگر تا نداری دل خویش تنگ بتابی ازو چند جویی درنگ  
  نداند کسی راه و سامان اوی نه پیدا بود درد و درمان اوی  
  پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی بشعر آری از دفتر پهلوی  
  همت گویم و هم پذیرم سپاس کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس  
  چو کیخسرو آمد بکین خواستن جهان ساز نو خواست آراستن  
  ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه برآمد بخورشید بر تاج شاه  
  بپیوست با شاه ایران سپهر بر آزادگان بر بگسترد مهر  
  زمانه چنان شد که بود از نخست بب وفا روی خسرو بشست  
  بجویی که یک روز بگذشت آب نسازد خردمند ازو جای خواب  
  چو بهری ز گیتی برو گشت راست که کین سیاوش همی باز خواست  
  ببگماز بنشست یک روز شاد ز گردان لشکر همی کرد یاد  
  بدیبا بیاراسته گاه شاه نهاده بسر بر کیانی کلاه  
  نشسته بگاه اندرون می بچنگ دل و گوش داده بوای چنگ  
  برامش نشسته بزرگان بهم فریبرز کاوس با گستهم  
  چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو چو گرگین میلاد و شاپور نیو  
  شه نوذر آن توس لشکرشکن چو رهام و چون بیژن رزم‌زن  
  همه باده‌ی خسروانی بدست همه پهلوانان خسروپرست  
  می اندر قدح چون عقیق یمن بپیش اندرون لاله و نسترن  
  پریچهرگان پیش خسرو بپای سر زلفشان بر سمن مشک‌سای  
  همه بزمگه بوی و رنگ بهار کمر بسته بر پیش سالاربار  
  ز پرده درآمد یکی پرده دار بنزدیک سالار شد هوشیار  
  که بر در بپایند ارمانیان سر مرز توران و ایرانیان  
  همی راه جویند نزدیک شاه ز راه دراز آمده دادخواه  
  چو سالار هشیار بشنید رفت بنزدیک خسرو خرامید تفت  
  بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید بپیش اندر آوردشان چون سزید  
  بکش کرده دست و زمین را بروی ستردند زاری‌کنان پیش اوی  
  که ای شاه پیروز جاوید زی که خود جاودان زندگی را سزی  
  ز شهری بداد آمدستیم دور که ایران ازین سوی زان سوی تور  
  کجا خان ارمانش خوانند نام وز ارمانیان نزد خسرو پیام  
  که نوشه زی ای شاه تا جاودان بهر کشوری دسترس بر بدان  
  بهر هفت کشور توی شهریار ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار  
  سر مرز توران در شهر ماست ازیشان بما بر چه مایه بلاست  
  سوی شهر ایران یکی بیشه بود که ما را بدان بیشه اندیشه بود  
  چه مایه بدو اندرون کشتزار درخت برآور هم میوه‌دار  
  چراگاه ما بود و فریاد ما ایا شاه ایران بده داد ما  
  گراز آمد اکنون فزون از شمار گرفت آن همه بیشه و مرغزار  
  به دندان چو پیلان بتن همچو کوه وزیشان شده شهر ارمان ستوه  
  هم از چارپایان و هم کشتمند ازیشان بما بر چه مایه گزند  
  درختان کشته ندرایم یاد بدندان به دو نیم کردند شاد  
  نیاید بدندانشان سنگ سخت مگرمان بیکباره برگشت بخت  
  چو بشنید گفتار فریادخواه بدرد دل اندر بپیچید شاه  
  بریشان ببخشود خسرو بدرد بگردان گردنکش آواز کرد  
  که ای نامداران و گردان من که جوید همی نام ازین انجمن  
  شود سوی این بیشه‌ی خوک خورد بنام بزرگ و بننگ و نبرد  
  ببرد سران گرازان بتیغ ندارم ازو گنج گوهر دریغ  
  یکی خوان زرین بفرمود شاه ک بنهاد گنجور در پیشگاه  
  ز هر گونه گوهر برو ریختند همه یک بدیگر برآمیختند  
  ده اسب گرانمایه زرین لگام نهاده برو داغ کاوس نام  
  بدیبای رومی بیاراستند بسی ز انجمن نامور خواستند  
  چنین گفت پس شهریار زمین که ای نامداران با آفرین  
  که جوید بزرم من رنج خویش ازان پس کند گنج من گنج خویش  
  کس از انجمن هیچ پاسخ نداد مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد  
  نهاد از میان گوان پیش پای ابر شاه کرد آفرین خدای  
  که جاوید بادی و پیروز و شاد سرت سبز باد و دلت پر ز داد  
  گرفته بدست اندرون جام می شب و روز بر یاد کاوس کی  
  که خرم بمینو بود جان تو بگیتی پراگنده فرمان تو  
  من آیم بفرمان این کار پیش ز بهر تو دارم تن و جان خویش  
  چو بیژن چنین گفت گیو از کران نگه کرد و آن کارش آمد گران  
  نخست آفرین کرد مر شاه را ببیژن نمود آنگهی راه را  
  بفرزند گفت این جوانی چراست بنیروی خویش این گمانی چراست  
  جوان گرچه دانا بود با گهر ابی آزمایش نگیرد هنر  
  بد و نیک هر گونه باید کشید ز هر تلخ و شوری بباید چشید  
  براهی که هرگز نرفتی مپوی بر شاه خیره مبر آبروی  
  ز گفت پدر پس برآشفت سخت جوان بود و هشیار و پیروز بخت  
  چنین گفت کای شاه پیروزگر تو بر من به سستی گمانی مبر  
  تو این گفته‌ها از من اندر پذیر جوانم ولیکن باندیشه پیر  
  منم بیژن گیو لشکرشکن سر خوک را بگسلانم ز تن  
  چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد برو آفرین کرد و فرمانش داد  
  بدو گفت خسرو که ای پر هنر همیشه بپیش بدیها سپر  
  کسی را کجا چون تو کهتر بود ز دشمن بترسید سبکسر بود  
  بگرگین میلاد گفت آنگهی که بیژن بتوران نداند رهی  
  تو با او برو تا سر آب بند همیش راهبر باش و هم یار مند  
  از آنجا بسیچید بیژن براه کمر بست و بنهاد بر سر کلاه  
  بیاورد گرگین میلاد را همواز ره را و فریاد را  
  برفت از در شاه با یوز و باز بنخچیر کردن براه دراز  
  همی رفت چون پیل کفک افگنان سر گور و آهو ز تن برکنان  
  ز چنگال یوزان همه دشت غرم دریده بر و دل پر از داغ و گرم  
  همه گردن گور زخم کمند چه بیژن چه تهمورس دیوبند  
  تذروان بچنگال باز اندرون چکان از هوا بر سمن برگ خون  
  بدین سان همی راه بگذاشتند همه دشت را باغ پنداشتند  
  چو بیژن به بیشه برافگند چشم بجوشید خونش بتن بر ز خشم  
  گرازان گرازان نه آگاه ازین که بیژن نهادست بر بور زین  
  بگرگین میلاد گفت اندرآی وگرنه ز یکسو بپرداز جای  
  برو تا بنزدیک آن آبگیر چو من با گراز اندر آیم بتیر  
  بدانگه که از بیشه خیزد خروش تو بردار گرز و بجای آر هوش  
  ببیژن چنین گفت گرگین گو که پیمان نه این بود با شاه نو  
  تو برداشتی گوهر و سیم و زر تو بستی مرین رزمگه را کمر  
  چو بیژن شنید این سخن خیره شد همه چشمش از روی او تیره شد  
  ببیشه درآمد بکردار شیر کمان را بزه کرد مرد دلیر  
  چو ابر بهاران بغرید سخت فرو ریخت پیکان چو برگ درخت  
  برفت از پس خوک چون پیل مست یکی خنجر آب داده بدست  
  همه جنگ را پیش او تاختند زمین را بدندان برانداختند  
  ز دندان همی آتش افروختند تو گفتی که گیتی همی سوختند  
  گرازی بیامد چو آهرمنا زره را بدرید بر بیژنا  
  چو سوهان پولاد بر سنگ سخت همی سود دندان او بر درخت  
  برانگیختند آتش کارزار برآمد یکی دود زان مرغزار  
  بزد خنجری بر میان بیژنش بدو نیمه شد پیل پیکر تنش  
  چو روبه شدند آن ددان دلیر تن از تیغ پر خون دل از جنگ سیر  
  سرانشان بخنجر ببرید پست بفتراک شبرنگ سرکش ببست  
  که دندانها نزد شاه آورد تن بی‌سرانشان براه آورد  
  بگردان ایران نماید هنر ز پیلان جنگی جدا کرده سر  
  بگردون برافگند هر یک چو کوه بشد گاومیش از کشیدن ستوه  
  بداندیش گرگین شوریده رفت ز یک سوی بیشه درآمد چو تفت  
  همه بیشه آمد بچشمش کبود برو آفرین کرد و شادی نمود  
  بدلش اندر آمد ازان کار درد ز بدنامی خویش ترسید مرد  
  دلش را بپیچید آهرمنا بد انداختن کرد با بیژنا  
  سگالش چنین بد نوشته جزین نکرد ایچ یاد از جهان آفرین  
  کسی کو بره بر کند ژرف چاه سزد گر نهد در بن چاه گاه  
  ز بهر فزونی وز بهر نام براه جوان بر بگسترد دام  
  نگر تا چه بد ساخت آن بی‌وفا مر او را چه پیش آورید از جفا  
  بدو آن زمان مهربانی نمود بخوبی مر او را فراوان ستود  
  چو از جنگ و کشتن بپرداختند نشستنگه رود و می ساختند  
  نبد بیژن آگه ز کردار اوی همی راست پنداشت گفتار اوی  
  چو خوردن زان سرخ می اندکی بگرگین نگه کرد بیژن یکی  
  بدو گفت چون دیدی این جنگ من بدین گونه با خوک آهنگ من  
  چنین داد پاسخ که ای شیرخوی بگیتی ندیدم چو تو جنگجوی  
  بایران و توران ترا یار نیست چنین کار پیش تو دشوار نیست  
  دل بیژن از گفت او شاد شد بسان یکی سرو آزاد شد  
  بیژن چنین گفت پس پهلوان که ای نامور گرد روشن‌روان  
  برآمد ترا این چنین کار چند بنیروی یزدان و بخت بلند  
  کنون گفتنیها بگویم ترا که من چندگه بوده‌ام ایدرا  
  چه با رستم و گیو و با گژدهم چه با توس نوذر چه با گستهم  
  چه مایه هنرها برین پهن دشت که کردیم و گردون بران بر گذشت  
  کجا نام ما زان برآمد بلند بنزدیک خسرو شدیم ارجمند  
  یکی جشنگاهست ز ایدر نه دور به دو روزه راه اندر آید بتور  
  یکی دشت بینی همه سبز و زرد کزو شاد گردد دل رادمرد  
  همه بیشه و باغ و آب روان یکی جایگه از در پهلوان  
  زمین پرنیان و هوا مشکبوی گلابست گویی مگر آب جوی  
  ز عنبرش خاک و ز یاقوت سنگ هوا مشکبوی و زمین رنگ رنگ  
  خم‌آورده از بار شاخ سمن صنم گشته پالیز و گلبن شمن  
  خرامان بگرد گل اندر تذرو خروشیدن بلبل از شاخ سرو  
  ازین پس کنون تا نه بس روزگار شد چون بهشت آن در و مرغزار  
  پری چهره بینی همه دشت و کوه ز هر سو نشسته بشادی گروه  
  منیژه کجا دخت افراسیاب درفشان کند باغ چون آفتاب  
  همه دخت توران پوشیده‌روی همه سرو بالا همه مشک موی  
  همه رخ پر از گل همه چشم خواب همه لب پر از می ببوی گلاب  
  اگر ما بنزدیک آن جشنگاه شویم و بتازیم یک روزه راه  
  بگیریم ازیشان پری چهره چند بنزدیک خسرو شویم ارجمند  
  چو گرگین چنین گفت بیژن جوان بجوشیدش آن گوهر پهلوان  
  گهی نام جست اندران گاه کام جوان بد جوانوار برداشت گام  
  برفتند هر دو براه دراز یکی از نوشته دگر کینه‌ساز  
  میان دو بیشه بیک روزه راه فرود آمد آن گرد لشکر پناه  
  بدان مرغزاران ارمان دو روز همی شاد بودند باباز و یوز  
  چو دانست گرگین که آمد عروس همه دشت ازو شد چو چشم خروس  
  ببیژن پس آن داستان برگشاد وزان جشن و رامش بسی کرد یاد  
  بگرگین چنین گفت پس بیژنا که من پیشتر سازم این رفتنا  
  شوم بزمگه را ببینم ز دور که ترکان همی چون بسیچند سور  
  وز آن جایگه پس بتابم عنان بگردن برآرم ز دوده سنان  
  زنیم آنگهی رای هشیارتر شود دل ز دیدار بیدارتر  
  بگنجور گفت آن کلاه بزر که در بزمگه بر نهادم بسر  
  که روشن شدی زو همه بزمگاه بیاور که ما را کنونست گاه  
  همان طوق کیخسرو و گوشوار همان یاره‌ی گیو گوهرنگار  
  بپوشید رخشنده رومی قبای ز تاج اندر آویخت پر همای  
  نهادند بر پشت شبرنگ زین کمر خواست با پهلوانی نگین  
  بیامد بنزدیک آن بیشه شد دل کامجویش پر اندیشه شد  
  بزیر یکی سر وبن شد بلند که تا ز آفتابش نباشد گزند  
  بنزدیک آن خیمه‌ی خوب چهر بیامد بدلش اندر افروخت مهر  
  همه دشت ز آوای رود و سرود روان را همی داد گفتی درود  
  منیژه چو از خیمه کردش نگاه بدید آن سهی قد لشکر پناه  
  برخسارگان چون سهیل یمن بنفشه گرفته دو برگ سمن  
  کلاه تهم پهلوان بر سرش درفشان ز دیبای رومی برش  
  بپرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش دگر شد به خوی  
  فرستاد مر دایه را چون نوند که رو زیر آن شاخ سرو بلند  
  نگه کن که آن ماه دیدار کیست سیاوش مگر زنده شد گر پریست  
  بپرسش که چون آمدی ایدرا نیایی بدین بزمگاه اندرا  
  پریزاده‌ای گر سیاوشیا که دلها بمهرت همی جوشیا  
  وگر خاست اندر جهان رستخیز که بفروختی آتش مهر تیز  
  که من سالیان اندرین مرغزار همی جشن سازم بهر نوبهار  
  بدین بزمگه بر ندیدیم کس ترا دیدم ای سرو آزاده بس  
  چو دایه بر بیژن آمد فراز برو آفرین کرد و بردش نماز  
  پیام منیژه به بیژن بگفت همه روی بیژن چو گل بر شکفت  
  چنین پاسخ آورد بیژن بدوی که من ای فرستاده‌ی خوب روی  
  سیاوش نیم نز پری زادگان از ایرانم از تخم آزادگان  
  منم بیژن گیو ز ایران بجنگ بزخم گراز آمدم بی‌درنگ  
  سرانشان بریدم فگندم براه که دندانهاشان برم نزد شاه  
  چو زین جشنگاه آگهی یافتم سوی گیو گودرز نشتافتم  
  بدین رزمگاه آمدستم فراز بپیموده بسیار راه دراز  
  مگر چهره‌ی دخت افراسیاب نماید مرا بخت فرخ بخواب  
  همی بینم این دشت آراسته چو بتخانه‌ی چین پر از خواسته  
  اگر نیک رایی کنی تاج زر ترا بخشم و گوشوار و کمر  
  مرا سوی آن خوب چهر آوری دلش با دل من بمهر آوری  
  چو بیژن چنین گفت شد دایه باز بگوش منیژه سرایید راز  
  که رویش چنینست بالا چنین چنین آفریدش جهان آفرین  
  چو بشنید از دایه او این سخن بفرمود رفتن سوی سرو بن  
  فرستاد پاسخ هم اندر زمان کت آمد بدست آنچ بردی گمان  
  گر آیی خرامان بنزدیک من بیفروزی این جان تاریک من  
  نماند آنگهی جایگاه سخن خرامید زان سایه‌ی سروبن  
  سوی خیمه‌ی دخت آزاده خوی پیاده همی گام زد برزوی  
  بپرده درآمد چو سرو بلند میانش بزرین کمر کرده بند  
  منیژه بیامد گرفتش ببر گشاد از میانش کیانی کمر  
  بپرسیدش از راه و رنج دراز که با تو که آمد بجنگ گراز  
  چرا این چنین روی و بالا و برز برنجانی ای خوب چهره بگرز  
  بشستند پایش بمشک و گلاب گرفتند زان پس بخوردن شتاب  
  نهادند خوان و خورش گونه گون همی ساختند از گمانی فزون  
  نشستنگه رود و می ساختند ز بیگانه خیمه بپرداختند  
  پرستندگان ایستاده بپای ابا بربط و چنگ و رامش سرای  
  بدیبا زمین کرده طاوس رنگ ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ  
  چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر سراپرده آراسته سربسر  
  می سالخورده بجام بلور برآورده با بیژن گیو شور  
  سه روز و سه شب شاد بوده بهم گرفته برو خواب مستی ستم  
  چو هنگام رفتن فراز آمدش بدیدار بیژن نیاز آمدش  
  بفرمود تا داروی هوشبر پرستنده آمیخت با نوش‌بر  
  بدادند مر بیژن گیو را مر آن نیک دل نامور نیو را  
  منیژه چو بیژن دژم روی ماند پرستندگان را بر خویش خواند  
  عماری بسیچید رفتن براه مر آن خفته را اندر آن جایگاه  
  ز یک سو نشستنگه کام را دگر ساخته جای آرام را  
  بگسترد کافور بر جای خواب همی ریخت بر چوب صندل گلاب  
  چو آمد بنزدیک شهر اندرا بپوشید بر خفته بر چادرا  
  نهفته بکاخ اندر آمد بشب به بیگانگان هیچ نگشاد لب  
  چو بیدار شد بیژن و هوش یافت نگار سمن بر در آغوش یافت  
  بایوان افراسیاب اندرا ابا ماه رخ سر ببالین برا  
  بپیچید بر خویشتن بیژنا بیزدان بنالید ز آهرمنا  
  چنین گفت کای کردگار ار مرا رهایی نخواهد بدن ز ایدرا  
  ز گرگین تو خواهی مگر کین من برو بشنوی درد و نفرین من  
  که او بد مرا بر بدی رهنمون همی خواند بر من فراوان فسون  
  منیژه بدو گفت دل شاددار همه کار نابوده را باد دار  
  بمردان ز هر گونه کار آیدا گهی بزم و گه کارزار آیدا  
  ز هر خرگهی گل رخی خواستند بدیبای رومی بیاراستند  
  پری چهرگان رود برداشتند بشادی همه روز بگذاشتند  
  چو بگذشت یک چندگاه این چنین پس آگاهی آمد بدربان ازین  
  نهفته همه کارشان بازجست بژرفی نگه کرد کار از نخست  
  کسی کز گزافه سخن راندا درخت بلا را بجنباندا  
  نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست بدین آمدن سوی توران چراست  
  بدانست و ترسان شد از جان خویش شتابید نزدیک درمان خویش  
  جز آگاه کردن ندید ایچ رای دوان از پس پرده برداشت پای  
  بیامد بر شاه ترکان بگفت که دختت ز ایران گزیدست جفت  
  جهانجوی کرد از جهاندار یاد تو گفتی که بیدست هنگام باد  
  بدست از مژه خون مژگان برفت برآشفت و این داستان باز گفت  
  کرا از پس پرده دختر بود اگر تاج دارد بداختر بود  
  کرا دختر آید بجای پسر به از گور داماد ناید بدر  
  ز کار منیژه دلش خیره ماند قراخان سالار را پیش خواند  
  بدو گفت ازین کار ناپاک زن هشیوار با من یکی رای زن  
  قراخان چنین داد پاسخ بشاه که در کار هشیارتر کن نگاه  
  اگر هست خود جای گفتار نیست ولیکن شنیدن چو دیدار نیست  
  بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد پر از خون دل و دیده پر آب زرد  
  زمانه چرا بندد این بند من غم شهر ایران و فرزند من  
  برو با سواران هشیار سر نگه دار مر کاخ را بام و در  
  نگر تا که بینی بکاخ اندرا ببند و کشانش بیار ایدرا  
  چو گرسیوز آمد بنزدیک در از ایوان خروش آمد و نوش و خور  
  غریویدن چنگ و بانگ رباب برآمد ز ایوان افراسیاب  
  سواران در و بام آن کاخ شاه گرفتند و هر سو ببستند راه  
  چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید می و غلغل نوش پیوسته دید  
  سواران گرفتندگرد اندرش چو سالار شد سوی بسته درش  
  بزد دست و برکند بندش ز جای بجست از میان در اندر سرای  
  بیامد بنزدیک آن خانه زود کجا پیشگه مرد بیگانه بود  
  ز در چون به بیژن برافگند چشم بچوشید خونش برگ بر ز خشم  
  در آن خانه سیسد پرستنده بود همه با رباب و نبید و سرود  
  بپیچید بر خویشتن بیژنا که چون رزم سازم برهنه تنا  
  نه شبرنگ با من نه رهوار بور همانا که برگشتم امروز هور  
  ز گیتی نبینم همی یار کس بجز ایزدم نیست فریادرس  
  کجا گیو و گودرز کشوادگان که سر داد باید همی رایگان  
  همیشه بیک ساق موزه درون یکی خنجری داشتی آبگون  
  بزد دست و خنجر کشید از نیام در خانه بگرفت و برگفت نام  
  که من بیژنم پور کشوادگان سر پهلوانان و آزادگان  
  ندرد کسی پوست بر من مگر همی سیری آید تنش را ز سر  
  وگر خیزد اندر جهان رستخیز نبیند کسی پشتم اندر گریز  
  تو دانی نیاکان و شاه مرا میان یلان پایگاه مرا  
  وگر جنگ سازند مر جنگ را همیشه بشویم بخون چنگ را  
  ز تورانیان من بدین خنجرا ببرم فراوان سران را سرا  
  گرم نزد سالار توران بری بخوبی برو داستان آوری  
  تو خواهشگری کن مرا زو بخون سزد گر بنیکی بوی رهنمون  
  نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی  
  بدانست کو راست گوید همی بخون ریختن دست شوید همی  
  وفا کرد با او بسوگندها بخوبی بدادش بسی پندها  
  بپیمان جدا کرد زو خنجرا بخوبی کشیدش ببند اندرا  
  بیاورد بسته بکردار یوز چه سود از هنرها چو برگشت روز  
  چنینست کردار این گوژپشت چو نرمی بسودی بیابی درشت