سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/گر سایهی جمال تو افتد بر آفتاب
ظاهر
| گر سایهی جمال تو افتد بر آفتاب | فایض شود ز پرتو او بی مر آفتاب | |||||
| وآنگه ز روی صدق کند وز سر خشوع | پیش رخ تو سجدهی خدمت هر آفتاب | |||||
| خورشید را به روی تو نسبت کنم به حسن | ای گشته جان حسن تو را پیکر آفتاب | |||||
| اما به شرط آنکه نماید چو ماه نو | از پستهی دهان لب چون شکر آفتاب | |||||
| تا زلف همچو سلسله بر رویت اوفتاد | در حلقه ماه دیدم و در چنبر آفتاب | |||||
| گردن ز حلقهی سر زلف تو چون کشم | اکنون که طوقدار شد از عنبر آفتاب | |||||
| از پرتو رخ تو بدیدم دهان تو | ناچار ذره رو بنماید در آفتاب | |||||
| بر روی همچو دایره شکل دهان تو | یک نقطه از عقیق نهاده بر آفتاب | |||||
| رویت بدان جمال مرا روزگار برد | ره زد به حسن بر پسر آزر آفتاب | |||||
| بر دل ثنای خویش کند عشق باختن | بر شب به نور خویش کشد لشکر آفتاب | |||||
| دل از غم تو میل به شادی کجا کند؟ | زین کی ز پشت شیر نهد بر خر آفتاب؟ | |||||
| گو تنگ چشم عقل نبیند جمال عشق | هرگز ندید سایهی پیغمبر آفتاب | |||||
| این عقل کور را به سوی نور روی تو | هم مه عصاکش آمد و هم رهبر آفتاب | |||||
| اندر دلم نتیجهی حسن تو هست عشق | روزش عرض بود چو بود جوهر آفتاب | |||||
| از صانعان رستهی بازار حسن تو | یک رنگرز مه است و یکی زرگر آفتاب | |||||
| از سایهی تو خاک چو زر میشود، چه غم | گر سنگ را دگر نکند گوهر آفتاب؟ | |||||
| گفتم دمی به لطف مرا در کنارگیر | ای نوعروس حسن تو را زیور آفتاب | |||||
| فریاد زد زمین که تو کی آسمان شدی | تا در کنار مه بودت، در بر آفتاب! | |||||
| هفت آسمان به حسن تو کردند محضری | چون ماه شاهدیست بر آن محضر آفتاب | |||||
| بر دفتر جمال تو وقت حساب حسن | ز آحاد کمتر است بر آن دفتر آفتاب | |||||
| گر ماه با رخ تو کند دعوی جمال | ای یافته ز روی تو زیب و فر آفتاب! | |||||
| بهر جوابش این همه رو بوده چون سپر | بینی همه زبان شده چون خنجر آفتاب | |||||
| گر بحر ژرف حسن تو موجی بر آورد | چون ابر از آب لطف تو گردد تر آفتاب | |||||
| گر آسمان به مایه شود کمتر از زمین | ور از زحل به پایه شود برتر آفتاب، | |||||
| جویای کوی تو ننهد پای بر فلک | مشتاق روی تو ننهد دل بر آفتاب | |||||
| ای عود سوز مهر تو دلهای عاشقان | از نور مهر تست در آن مجمر آفتاب ... | |||||