سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت
ظاهر
که کرد در عسل عشق آن نگار انگشت | که خسته نیستش از نیش هجر یار انگشت | |||||
اگرچه زد مگس هجر نیش، آخر کار | زدیم در عسل وصل آن نگار انگشت | |||||
چو گفتمش صنما قوت جان من ز کجاست | نهاد زود بر آن لعل آبدار انگشت | |||||
چو دست میندهد لعل او، از آن حسرت | همی مکیم چو طفلان شیرخوار انگشت | |||||
به جستن گل وصلش شدهست پای دلم | به ناخن غم او خسته چون ز خار انگشت | |||||
شدهست در خم گیسوش بیقرار دلم | چو وقت چنگ زدن در میان تار انگشت | |||||
هزار بار تو را گفتم ای ملامتگر | خطش نظر کن و بر حرف خویش دار انگشت | |||||
خطی که گویی مشاطهی چمن گل را | به مشک حل شده مالید بر عذار انگشت | |||||
درین صحیفه به جز حرف عشق بیمعنی است | چو دست یابی، ازین حرف برمدار انگشت | |||||
به بین که دست دلم را چگونه در غم او | ز نیش عقرب اندوه شد فگار انگشت | |||||
چو خارغصه فرو برد سر به پای دلم | اگر خوهی که به دستت رسد بیار انگشت | |||||
به حسن و لطف چو او در زمانه بیمثل است | بدین گواهی در حق او برآر انگشت | |||||
به پای خود به سر گنج وصل او نرسی | وگر به حیله شوی جمله تن چومار انگشت | |||||
ایا ز قهر تو در پنچهی غمت شمشیر! | ایا ز جور تو بر دست روزگار انگشت! | |||||
چو یوسفی تو که از دست تو عزیزان چون | زنان مصر بریدند زارزار انگشت | |||||
ز درد و حسرت عمری که بیتو رفت از دست | گزم به ناب ندامت هزار بار انگشت | |||||
به وقت تنگی هجرت چو پای دلها را | همی درآید در سنگ اضطرار انگشت، | |||||
کنند دست دعا سوی آفتاب رخت | چنان که سوی مه عید روزهدار انگشت | |||||
سمندر آسا دستم نسوزد ار بنهم | ز سوز آتش عشق تو بر شرار انگشت | |||||
حدیث ما و غمت قصهی شتربان است | شتر رمیده و پیچیده در مهار انگشت | |||||
ز بهر آنکه شوم کاسهلیس خوان وصال | شدهست دست امید مرا هزار انگشت | |||||
همه حلاوت حلوای وصل خواهم یافت | وگر بلیسم روزی هزار بار انگشت ... |