سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار
ظاهر
چند گفتم که فراموش کنم صحبت یار | یاد او میدهدم رنگ گل و بوی بهار | |||||
بلبل از وصلت گل بانگ برآورده چنانک | در چمن ناله کند مرغ جدا مانده ز یار | |||||
چون ز چنگ غمش آهنگ فغان پست کنم؟ | خاصه این لحظه که صد ناله برآمد ز هزار | |||||
من چرا باشم خاموش چو بلبل؟ کاکنون | حسن رخسار گل افزود جمال گلزار | |||||
باغ را آب فزوده لب جوی از سبزه | دم طاوس نموده سر شاخ از اشجار | |||||
ز آتش لاله علمدار شده دامن طور | شاخ چون جیب کلیم است محل انوار | |||||
دست قدرت که ورا نامیه چون انگشت است | بر سر شاخ گل از غنچه نهاده دستار | |||||
آب روی چمن افزوده به نزد مردم | شبنم قطره صفت بر گل آتش رخسار | |||||
لاله بر دامن سبزه است بدان سان گویی | که به شنگرف کسی نقطه زند بر زنگار | |||||
رعد تا صور دمیدهست و زمین زنده شده | همبر سدره و طوبیست درخت از ازهار | |||||
راست چون مردهی مبعوث دگر باره بیافت | کسوهی نو ز ریاحین چمن کهنه شعار | |||||
حوریانند ریاحین و بساتین چو بهشت | وقت آن است که جانان بنماید دیدار | |||||
ای بت سنگ دل و ای صنم سیم عذار | بر رخ خوب تو عاشق فلک آینهدار | |||||
ناگهان چون بگشادی در دکان جمال | گل فروشان چمن را بشکستی بازار | |||||
سورهی یوسف حسن تو همی خواند مگر | آیت روی تو بنمود ز رحمت آثار | |||||
دهن خوش دم تو مردهی دل را عیسی | شکن طرهی تو زندهی جان را زنار | |||||
صفت نقطهی یاقوت دهانت چه کنم | کاندر آن دایره اندیشه نمییابد بار | |||||
به اثر پیش دهان و لب تو بی کارند | پستهی چرب زبان و شکر شیرین کار | |||||
قلم صنع برد از پی تصویر عقیق | سرخی از لعل لب تو به زبان چون پرگار | |||||
برقع روی تو از پرتو رخسارهی تو | هست چون ابر که از برق شود آتشبار | |||||
آتش روی تو را دود بود از مه و خور | شعر زلفین تو را پود بود از شب تار | |||||
با چنین روی، چو در گوش کنی مروارید | شود از عکس رخت دانهی در چون گلنار | |||||
بحر لطفی و ز اوصاف تو بر روی تو موج | گنج حسنی و بر اطراف تو از زلف تو مار | |||||
باز سودای تو را زقهی جان در چنگل | مرغ اندوه تو را دانهی دل در منقار | |||||
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان | من تو را گشته چو مه را کلف و گل را خار | |||||
سپر افگندم در وصف کمان ابروت | بیزبان ماندهام همچو دهان سوفار | |||||
آدم آن روز همی گفت ثنای تو که بود | طین لازب، که توی گوهر و انسان فخار | |||||
ای خوشا دولت عشق تو که با محنت او | شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار | |||||
حسن روی تو عجب تا به چه حد است که هست | جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار | |||||
مستفیدند دل و جان ز تو چون عقل از علم | مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار | |||||
آن عجب نیست که ارواح و معانی یابند | از غبار درت اشباح و صور بر دیوار | |||||
آسمان را و زمین را شود از پرتو تو | ذرهها جمله چو خورشید و کواکب اقمار | |||||
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که به قدر | خوب رویان چو پشیزند و تویی چون دینار | |||||
مینهد در دل فرهاد چو مهر شیرین | خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار | |||||
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش | همچو حلاج زند مرد علم بر سردار | |||||
ای تو نزدیک به دل، پرده ز رخ دور افگن | تا کند پیش رخت شرک به توحید اقرار | |||||
گر تو یک بار بدو روی نمایی پس از آن | پیش تو سجده کند کفر چو ایمان صدبار | |||||
ز آتش شوق تو گر هیچ دلش گرم شود | آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار | |||||
بر زمین گر ز سر کوی تو بادی بوزد | خاک دیگر نکند بی تو چو سیماب قرار | |||||
ای که در معرض اوصاف جمالت به عدد | ذره اندک بود و قطره نباشد بسیار | |||||
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان | ابتدا از تو بود چون ز یک آغاز شمار | |||||
چه کنم وصف جمال تو که از آرایش | بی نیاز است رخ تو چو یدالله ز نگار | |||||
با مهم غم عشق تو به یکبار ببست | در دکان کفایت خرد کارگزار ... |