سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/من بلبلم و رخ تو گلزار
ظاهر
من بلبلم و رخ تو گلزار | تو خفته من از غم تو بیدار | |||||
جانا تو به نیکویی فریدی | وین زلف چو عنبر تو عطار | |||||
گفتم که چو روی گل ببینم | کمتر کنم این فغان بسیار | |||||
شوق گل روی تو چو بلبل | هر لحظه در آردم به گفتار | |||||
من در طلب تو گم شدهستم | خود گم شده چون بود طلبکار؟ | |||||
بر من همه دوستان بگریند | هر گه که بنالم از غمت زار | |||||
دل، خسته نگردد از غم تو | هرگز نبود ز مرهم آزار | |||||
از دانهی خال تو دل من | در دام هوای تو گرفتار | |||||
بسیار تنم بجان بکوشید | تا دل ندهد به چون تو دلدار | |||||
با یوسف حسن تو نرستم | زین عشق چو گرگ آدمیخوار | |||||
چون جان به فنای تن نمیرد | آن دل که ز عشق گشت بیمار | |||||
چون کرد بنای آبگیری | بر خاک در تو اشک گل کار، | |||||
وقت است کنون که که رباید | رنگ رخ من ز روی دیوار | |||||
در دست غم تو من چو چنگم | و اسباب حیوة همچو او تار | |||||
چنگی غم تو ناخن جور | گو سخت مزن که بگسلد تار | |||||
ای لعل تو شهد مستی انگیز | وی چشم تو مست مردم آزار | |||||
دریاب که تا تو آمدی، رفت | کارم از دست و دستم از کار | |||||
اندوه فراخ رو به صد دست | بر تنگ دلم همی نهد بار | |||||
دور از تو هر آن کسی که زندهاست | بی روی تو زنده ایست مردار | |||||
در دایرهی وجود گشتم | با مرکز خود شدم دگربار | |||||
بر نقطهی مهرت ایستادم | تا پای ز سر کنم چو پرگار | |||||
افتاد از آن زمان که دیدیم | ناگه رخ چون تو شوخ عیار، | |||||
هم خانهی ما به دست نقاب | هم کیسهی ما به دست طرار | |||||
در دوستی تو و ره تو | مرد اوست که ثابت است و سیار | |||||
گر بر در تو مقیم باشد | سگ سکه بدل کند در آن غار | |||||
آن شب که بهم نشسته باشیم | در خلوت قرب یار با یار | |||||
هم بیم بود ز چشم مردم | هم مردم چشم باشد اغیار | |||||
پر نور چو روی روز کرده | شب را به فروغ شمع رخسار | |||||
در صحبت دوست دست داده | من سوخته را بهشت دیدار | |||||
در پرسش ما شکر فشانده | از پستهی تنگ خود به خروار | |||||
کای در چمن امید وصلم | چیده ز برای گل بسی خار | |||||
جام طرب و هوای خود را | در مجلس ما بگیر و بگذار | |||||
آن دم به امید مستی وصل | بر بنده رگی نماند هشیار | |||||
بیرون شده طبع آرزو جوی | بی خود شده عقل خویشتن دار | |||||
بر صوفی روح چاک گشته | در رقص دل از سماع اسرار | |||||
در چشم ازو فزوده نوری | در خانه ز من نمانده دیار | |||||
چون از افق قبای عاشق | سر بر زده آفتاب انوار | |||||
او وحدت خویش کرده اثبات | اندر دل او به محو آثار | |||||
ای از درمی به دانگی کم | خرم به زیادتی دینار | |||||
مشتی گل تست در کشیده | در چشم هوای تو چو گلنار | |||||
دلشاد به عالمی که در وی | کس سر نشود مگر به دستار | |||||
دستت نرسد بدو چو در پاش | این هر دو نیفگنی به یکبار | |||||
تا پر هوا ز دل نریزد | جانت نشود چو مرغ طیار | |||||
ای طالب علم! عاشقی ورز | خود را نفسی به عشق بسپار | |||||
کاندر درجات فضل پیش است | عشق از همه علمها به مقدار | |||||
در مدرسهی هوای او کس | عالم نشود به بحث و تکرار | |||||
گر طالب علم این حدیثی | بشکن قلم و بسوز طومار | |||||
چون عشق لجام بر سرت کرد | دیگر نروی گسسته افسار | |||||
تو ممن و مسلمی و داری | یک خانه پر از بتان پندار | |||||
در جنب تو دشمنان کافر | در جیب تو سروران کفار | |||||
تو با همه متحد به سیرت | تو با همه متفق به کردار | |||||
دایم ز شراب نخوت علم | سر مست روی به گرد بازار | |||||
جهل تو تویی تست وزین علم | تو بیخبر ای امام مختار | |||||
تا تو تویی ای بزرگ خود را | با آن همه علم جاهل انگار | |||||
رو تفرقه دور کن ز خاطر | رو آینه پاک کن ز زنگار | |||||
کاری میکن که ننگ نبود | از کار جهان پر و تو بی کار | |||||
وین نیز بدان که من درین شعر | تنبیه تو کردهام نه انکار | |||||
گر یوسف دلربای ما را | هستی به عزیز جان خریدار، | |||||
ما یوسف خود نمیفروشیم | تو جان عزیز خود نگهدار | |||||
مقصود من از سخن جز او نیست | جز مهره چه سود باشد از مار | |||||
من روی غرض نهفته دارم | در برقع رنگ پوش اشعار |