سیف فرغانی (قصاید و قطعات)/سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ
ظاهر
سزد که وزن نیارد به نزد گوهر سنگ | که تو چو گوهری و دلبران دیگر سنگ | |||||
چو راه عشق تو کوبم بسازم از سر پای | چو خاک کوی تو سنجم بسازم از زر سنگ | |||||
اگر چه نثر زر و سیم کرد نتوانم | به نظم خرج کنم با تو همچو جوهر سنگ | |||||
عروس حسن تو چون جلوه کرد خاطر من | به در نظم مرصع کند چو زیور سنگ | |||||
کسی که نسبت گوهر کند به خاک درت | چو صیرفیست که با زر کند برابر سنگ | |||||
تو همچو آب لطیفی از آن همی داری | مدام از دل خود همچو آب در بر سنگ | |||||
چکیده در ره عشق تو خون دل بر خاک | رسید بر سر کوی تو پای جان بر سنگ | |||||
کجا به منزل وصلت رسم چو اندر راه | اولاغ عمر سقط میشود بهر فرسنگ | |||||
پلنگ طبعی و من بر درت چو سگ خوارم | به دست جور مزن بر چو من غضنفر سنگ | |||||
دلت کنون به جفا میل بیشتر دارد | چرا ز مرکز خود میکنی فروتر سنگ | |||||
مرا به چنگ جفا میزنی و میگویی | که تو چو آب لطیفی برو همی خور سنگ | |||||
ز غیر عشق تو پرداختیم خاطر خویش | که بت شود چو در افتد به دست بت گر سنگ | |||||
بترک دنیا جز مرد عشق کس نکند | که ارمنی نزند بر صلیب قیصر سنگ | |||||
نه مرد عشق بود گر بود مدبر عقل | نه کار گوی کندگر بود مدور سنگ | |||||
ز نور عشق شود چون ملک به معنی مرد | ز بت تراش شود آدمی به پیکر سنگ | |||||
نه پرتو اثر عاشقی است در هر دل | نه معجز حجر موسوی است در هر سنگ | |||||
بنای کعبهی مهرت چو مینهاد دلم | به عقل گفتم کاز هر طرف بیاور سنگ | |||||
مرا زمانه مدد خواست کرد سنگ نیافت | فگند در ره وصل از فراق تو خرسنگ | |||||
حدیث عشق تو با کوه اگر کنم تقریر | رقم پذیر شود ز آن سخن چو دفتر سنگ | |||||
ز روی روشنت ار پرتوی فتد بر خاک | در آب تیره چو ماهی شود شناگر سنگ ... |